دلم خالیست

خواهر کوچیکه به تهران سفر کرده. قبل از سفرش از او خواسته بودم چند تکه ای را که بعید می دانستم اینجا پیدا شود برای دخترک بخرد. اول قبول نکرد اما بعد اعلام موافقت کرد...
دیروز صبح را چند ساعتی تا ظهر تنها و بدون وسیله نقلیه شخصی به خرید برای من گذراند.... من فقط 2 سفارش خرید داشتم ولی او که در مرکز خرید این نوع اجناس بود و کلی هم اشتیاق داشت نود درصد اقلام ضروری را به سلیقه خودش خرید!
بعد از ظهر عکس خریدها را برایم گذاشت.. همه چیز خوب بود و به دلم نشست جز مدل چند تکه لباس که اهمیت چندانی هم ندارد...
فقط دیروز ظهر برای چند دقیقه با دیدن وسایل دخترک شادی آمد سراغم! بعد با خودم فکر کردم چقدر غریبه ام با این حس! چقدر، اندازه چند سال از این حس دور بوده ام که حالا حسش برایم شگفت آور است!
می دانی! بابا هشت روز است که حمام نرفته! خودش که نمی تواند یکی از پسران دلاورش باید قبول زحمت کنند ... فقط یکی شان اینجاست و در یک شهریم... انتظار می رود خودش هفته ای یک یا دوبار از خودش بفهمد و بیاد و این کار را انجام بدهد نه اینکه مامی از دیشب مادام با او تماس بگیرد و او هی در دسترس نباشد... بعدش که بیاید چه لطفی دارد؟! بعد این همه گفتن!!!!
مامی به من بگوید ریش های بابا بلند شده و صورتش می خارد و ردی را که خارانده قرمز شده و هشت روز است حمام نکرده صورتش پوسته پوسته شده ... بعد دلم خون شود.... بعد قلبم تند تند بزند و نفس کم بیاورم از حرصی که می خورم ... حرصی که از این دردهای این مدلی به سمت من روانه ست اما دم نمی توانم برآورم! بگویم حرفم را که پسر جان وظیفه شناس باش، مروت داشته باش لابد دعوا می شود.. چه کسی هست که تاب تحمل شنیدن حرف حق را داشته باشد؟!
برای آنها که بیرون ماجرایند، این حرف ها درد نیست! ساده ست و لابد من سخت می گیرم.... اما کسی چه می داند در من چه می گذرد!
لباس می پوشم که بروم خودم بابا را اصلاح حمام کنم که خانوم دکتر مانعم می شود که نرو با این حالت یه دردسر دیگه اضافه نکن.. می خوای با این حالت بری که مامی جوش بزنه.... قانعم می کند که بشینم پای تمام کردم پایان نامه زهرماری و اینکه همسرش، داماد2، می رود این کار ها را انجام می دهد....
گاهی با خودم می گویم همین داماد ها انگار پسرهای واقعی بابا هستندظاهرا هر کاری از دستشان بر بیاید با جان و دل انجام می دهند...
بله اینگونه ست که در زندگی من جایی برای شادی نیست... اینگونه ست که شادی از زندگی من رخت بربسته!
خوب است که شب ها هستند... خود شب را می گویم! خوب است که هست.. که خواب هست که همان زمانی که خوابم می برد اگر کابوس ها دست از سرم بردارند همه این غم ها و غصه ها و درد ها به دست فراموشی سپرده می شود. اما صبح که می شود، خورشید که می تابد.. دوباره همه چیز مثل قبل غمبار است دوباره دنیا ماتم سراست! همین است که همیشه از خورشید بیزار بودم و هستم!
خدا را شکر به خاطر خواب، به خاطر شب!

- در این شرایط ساخت خونه اوضاع اقتصادی خیلی بدی رو دارم تجربه می کنم اگرچه نا آشنا نیستم با این اوضاع و صد البته در حال حاضر وضعیت به مراتب بهتری از نسبت به گذشته دور دارم در این خصوص اما خوب حس بدی می یاد سراغم وقتی که خواهر کوچیکه هی خرید می کرد و هی می گفت پول بریز برام و من فقط سیصد داشتم که براش ریختم و مابقی رو از داماد1 و 2 قرض گرفتم!! حس بدی بود......

- دیشب خانوم دکتر می گفت: در این سن و سالی که بابا و مامی هستند نباید به این فکر کنیم که اوضاع سلامتیشان بهتر از قبل می شود.. باید قوی باشم و خودمان را برای هر اتفاق بدی آماده کنیم.. برای مراقبت های تمام وقت! به اینجای موضوع فکر نکرده بودم... دلم خالی شد از هر حسی !!!!!
حالا با خودم فکر می کنم اندازه کافی قوی هستم... می توانم تمام وقت کنارشان باشم اما این موضوع حمایت و تلاش همه مان را می طلبد در صورتی که نمی شود بیشتر از پنج درصد روی توان پسرها حساب کرد!

نظرات 3 + ارسال نظر
بیضا یکشنبه 3 مرداد 1395 ساعت 11:48 http://mydailydiar.blogsky.com

وسایل و لباسهای ګل دخمل مبارکه ایشاالله، به سلامتی بدنیا بیاد ایشاالله و روحیه شما هم یه کم عوض بشه. عزیزم وقتی خانم دکتر دقیقا حقیقت رو ګفتن در یک مرحله باید با مریضی و بیماری فرشته های زنده ګی مون (پدر و مادر) اګرچه سخته ولی کنار بیاییم و قوی باشیم. شاد باشی عزیزم

ممنونم گلم
می دونم درست گفته اما من آدم احساساتی و وابسته ای هستم!

مینو شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 12:24

مبارکه خریدای دخترک ای جانم جیگر میشه ها لباساشو بپوشه
این دخترک حتما برات خیر و خوشی میاره من مطمئنم. اومدنش در کنار همه ی تلخی های روزگار امید و شادی رو در وجودت زنده میکنه.
آخی دلم برای مامی سوخت کم نیستن اینجور زنها که از زندگی هیچی نفهمیدن جز سوختن و ساختن.
با خانم دکتر موافقم درسته سخته و تلخ اما چاره نیست جز کنار اومدن با حقیقت چون کاری از دستمون برنمیاد جز توکل بخدا و زندگی کردن.
نمیشه برای پدر یه پرستار بگیرین برای حمام کردن و ... ؟ به برادرا که امیدی نیست!
خدا روزی رسان پس روزی شما هم میرسه.نگران نباش.منم دچار همین بحرانم اما امیدوارم .
راستی منم عاشق شبم برای سکوت و آرامشش اصلا شب عالیییییییییییییی عالی

ممنونم عزیزم ... امیدوارم همین طور باشه که می گی ....
مامی خیلی طفلکیه :( تمام زن های نسل قبلی همین طور بودن به جز تعدادی که استثنا هستن
خواهر کوچیکه وقتی می بینه اینطوره اوضاع میاد بابا رو می بره حمام ...
می دونی! ما دخترا می تونیم اما بابا با پسراش راحتتره... چرا می شه پرستار بگیریم اما بابا در این موارد که باید پول خرج کنه حساسیت به خرج می ده .. الان یه خدمتکار خانم هر روز میاد دیگه اگه بخواییم پرستار بگیریم بابا صد در صد مخالفت می کنه حتی اگه هزینش رو من و خانوم دکتر تقبل کنیم...
البته من و خانوم دکتر سعی می کنیم تا می تونیم از این نظر کوتاهی نکنیم.

شب تنها مأمن آدمیه انگار

الی جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 14:34 http://elhamsculptor.blogsky.com/

مدتیه دارم وبلاگت رو میخونم تقریبا نشستم همه رو خوندم
نوشتارت رو دوست دارم چقدر حست میکنم
منم متاسفانه مسوولیت رو دوشمه بدجور اما حتی از نوشتن در موردش توی وبلاگم هم میترسم شاید بنویسم یه روز تا خالی شم
امیدوارم بابات بهتر شه عزیزم
ان شالا دخترک به سلامت به دنیا بیاد و با امدنش شادی هم برات بیاره

سلام
خوشحالم که من رو می خونی
اولین نفری نیستی که می گی حرف هام رو حس می کنی....
انگار ما زنها در این جبر جغرافیایی به یک سرنوشت مشابه دچاریم!

ممنونم عزیزم خدا همه بیماران رو شفا بده
امیدوارم دخترک سلامت به دنیا بیاد

بنویس.. نوشتن یه التیامه!بزرگت می کنه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.