کار اضافه

می دونی! ,وقتی خودت می فهمی که اندازه و ارزش کاری که انجام می دی فراتر از پنج ساعت اضافه کاریه، احساس سرخوردگی بهت دست می ده

احساس می کنی خر فرضت کردن که با اینکه خودشون می دونن چه حجمی از کار رو دوشته باز پنح ساعت اضافه کاری .. دو ساعت اضافه کاری ....

بابام جان اصلا اضافه کاری پرداخت نکنید و خلاص ! حداقل آدم احساس نمی کنه بهش توهین شده...

البته تو این اوضاع اقتصادی و وضعیت اشتغال باید این دست گلایه ها رو بذارم کنار! تا حرفی بزنم می گن صد نفر مثل تو در صف انتظارن.. نمی خوای؟! هرررررری!


+ - دیشب خواهر کوچیکه می گفت می خواد بره مشهد با دوستاش و تا آخر هفته بمونه. چون خیلی خسته ست و به تفریح و تنوع احتیاج داره. بعد من بهش می گم تو که اوضاعت از من بهتره دختر ... هر هفته کوهنوردی، باشگاه... خرید و .... من سرو ته هفته رو بزنم اخرش هیچی در نمیاد جز مسیر اداره و خونه- باز خونه و اداره :)

کجای این جهان گم شوم اگر آغوش تو نباشد؟!

همیشه ترسیده ام که از دستش بدهم.. به هر طریقی!

همیشه نگران این بوده ام که نکند یک روز در زندگی ام بدون اطمینان به بودن همیشگی اش بگذرد...

نکند روزی بیایید که به فرداهای بی او برسم!

دیشب دوست داشتنم را مرور می کردم، همه حس های خوب و بد این چهار سال اندی را .... از همان اولش که با دیدنش آرام گرفتم و مطمئن شدم که آدم زندگی من همین مرد است تا ماه های بعد و سال اول زندگی مشترک که درگیر تنش ها و ناملایمت های دو طرفه شدیم... که با هر بار این ناملایمت ها احساس کردم دور شده ایم.. دورتر.. حداقل در مورد من اینگونه بود!

به این فکر کرده بودم که هربار این ناملایمت ها فکر شانه خالی کردن و جا زدن و رفتن را در من قوی کرده بود تا جایی که حتی به زبان می آوردمش....

از طرفی عشق و دوست داشتن بود از طرفی این ناملایمت ها که نمی دانم از کجا سر می زد...

بعدتر که پخته تر شدم، که همین ناملایمت ها مرا بزرگ تر کردند فهمیدم شانه خالی کردنیف جا زدنی، رفتی در کار نیست! آدم باید بماند پای همه چیز عشقش.. باید بماند کنارش.. باید پشتش به بودنش به بودن هر دوشان گرم باشد.... فهمیدم با وزش اندکی باد که نباید به خود لرزیذ و جا زد .... با بحث های احمقانه، هر چقدر هم داغ، که نباید به از هم پاشیدن فکر کرد....

می دانی! باید به نیروی عشق فکرد و به آن ایمان آورد..  بعد باید مراقبتش کرد.. دورش گشت تا شکوفه بزند


حالا دیشب در تنهایی به این فکر می کردم کجای این جهان جای من است اگر آغوش او نباشد؟!

به این فکر کردم چه کسی قرار است مرا عسلم خطاب کند اگر او نباشد؟!

به این فکر کردم کجای این جهان می توان گم شد اگر آغوش او نباشد؟!.....

ترسیدم.. ترسیدم که نباشد!

همکار سابقم به من گفت دست بردار از این افکار منفی! گفت افکار منفی انرژی های عجیب و غریبی دارند...!



- همکارسابقم گفت که جدا شده... عاشق همسرش بود.. با سختی و مخالفت خانواده ها به هم رسیده بودند.. بعد از هشت سال از هم گسستند!

می گفت دروغ زیاد می گفتم به مونا.. دروغ هام براش سخت تموم شد.. ازم خسته شد و رفت!

گفتم دوسش داشتی که، خیلی هم زیاد! گفت هنوزم دوسش دارم اما نشد که با هم بمونیم...

گفت من همیشه می ترسیدم، همیشه فکر می کردم یه روز از هم جدا می شیم! حالا هم  جدا شدیم...


تو

در تمام طول این سی سال تنها زمانی که حس خوشبختی داشتم، تنها زمانی که حس کردم شادم  و از صمیم قلب خوشحالم زمانی بود که ....

آره به حتم همون سال 90 بود.. نوروز 90.... هفتمین روز از نوروز 90 ....

که دیدمت... همین که دیدمت، همین که به دلم نشستی، خاطرم رو از بقیه عمرم آسوده کردی... از اینکه قراره کنار تو زندگی کنم و روزهام رو بگذرونم...

دختری نبودم که بقیه عمرم رو درگرو زندگی با یه مرد بدونم که اگه شرایط انتخاب مناسب نداشتم زندگی برام تیره و تار بشه... اما تو... تو همونی بودی که باید می بود..

تو برای من همونی بودی که باید می بود!

و 

من

عاشقت  شدم....

من پریشان و خسته

هوا شکل و بوی بهاری گرفته... از این فرصت ها و حال و هوای خاص استفاده می کنم برای قدم زدم و پیاده روی... تا محل کارم پیاده میام و از این هوای خوب لذت می برم.... دیگه از دیشب یادم نمی یاد. انگار گلایه های مامی رو وزش باد با خودشون از ذهنم دور کردن...

گلایه های مامی از بابا.. از داداشا .. از خانوم دکتر... و البته همه به جا و منطقی....

اما هنوز یه جاییم درد می کنه وقتی یادم میاد آخر مکالمه تلفنی مامی گفت ببخشید با حرفام ناراحتت کردم و وقتی گفتم اشکال نداره عزیز دلم خودم سنگصبورتم، اصلا من هستم که همه درهاتو بگی ... مامی با بغض خندید! آره یه جایی از مغزم یه جایی دلم درد گرفت و هنوز حس دردناکش بامنه.. همه باد های دنیا هم که بوزند نمی تونن این درد رو از من دور کنن!

یه حس بد از هم گسیختگی بین افراد خانواده ایجاد شده و در حال رشده! و این خیلی غم انگیزه و هیچ کس اندازه من این وسعت غم رو درک نمی کنه!

حالا این ساعت روز بعد راست و ریست کردن امور کاری به میز شلوغم نگاه می کنم و همه فکرهای آزار دهنده میاد سراغم!

این زندگی که شکل یکنواختی گرفته..

این پایان نامه مزخرفی که رو دستم مونده...

این رابطه ای که در عمق و سطحش دوست داشتنی بی نظیر هست اما حالا نمی دونم چرا دچار خمودگی شده!

......

خوابم میاد!


+ برا فردا عصر به پیشنهاد خود همسرجان براش وقت مشاوره گرفتم. پرسیدم منم همراهت بیام یا تنهایی می ری؟ جوابی نداد...

نگرانی عظیم بین من و تو

یه وقتایی هست که حتما باید یه اتفاقی تو زندگیت بیافته و اونقدر مشهود باشه تا به تو  و طرف مقابلت یه تلنگری وارد کنه که به خودتون بیایین!

باید یه اتفاقی بیافته که همین رخ دادنش حتی بدون دونستن دلیلش باعث می شه حس سرخوردگی رو تجربه کنی.... بعد فکر کنی مقصر ماجرا تویی و یه جاهایی که نباید کم گذاشتی. بعد بعض کنی.. بعد اشک بریزی.....

بعد به آغوش بکشدت و هی دم گوشت زمزمه کنه که دوست دارم و تو بگی هیچی نگو.. با بغض بگی حتی با اینکه می دونی ته دلت مطمئنی به دست داشتنش!

همه چی رو مرور کنی و سرگیجه بگیری و به هیچ نتیجه ای هم نرسی!

بعد از مکالمه های پیامکی جواب بگیری که تقصیر تو نیست و به دلیل یه وسواس فکری و استرس ماجرای با هم بودن ما به اینجا کشیده!

اما چند ساعت بعد وقتی تو بغلش هستی بشنوی که: من نزدیک به شش ماهه این حس رو دارم!

و تو در جواب بگی: از ابتدای این سال، همین سال لعنتی همین نود و چهار نحس همه چیز کم شد، کمرنگ شد.....


با این اوضاع بل بشوی کاری و درسی این یکی هم اضافه شد.. این نگرانی عظیم!