به خودمان فرصت بدهیم

هنوز چیزی هست که مثل سابق نیست و ته دل مرا می لرزاند از نگرانی... موضوع سر همان خصوصی ترین رابطه ماست!

باید به خودم و همسرجان و این رابطه فرصت بدهم...

امیدوارم یه روز نزدیک همه چیز برگردد سرجای اولش!

شاید همین حالا هم همه چیز سر جایش است و من زیادی حساسم و نگران...

البته احتمال کج فهمی مرا هم در نظر بگیرید!

یک ماه تعطیلی

روزها و ماه ها و سال های قبل از تحریم یه جور نفس ما را گرفتند و گند زدند به زندگی مان.. این روزهای پس از برداشتن تحریم ها هم یک جور خاص دیگری!

اثرات آن همه سال تحریم به این زودی رخت بر نمی بندد از زندگی ما! شرکت همسرجان به مدت یک ماه تعطیل شد! بدون حقوق!..... لابد بعدش هم یک عده ای را تعدیل کنند و راه ندهند! به نظرت وقتی این همه شمش و میلگرد دپو شده در شرکت هست بعد یک نفری می آید خداتن میلگرد غیر استاندارد چینی  وارد می کند، شرکت به این بزرگی نباید خط تولیدش بخوابد و کارکنانش به روز سیاه بشینند؟! این از مسلمانی ماست آیا که میلگرد چینی غیر استاندارد بدهیم دست مردممان که خانه بسازند و جان های شان را که برای هیچ کسی عزیز نیست ببرند زیر سقف کذایی آن خانه؟! بگذریم.. تا همین جا هم شکر اضافی خوردم گفتم!

حالا همسرجان مانده و یک ماه تعطیلی که از ده روز دیگر آغاز می شود و هی می گوید خوب چه کار کنیم؟! خوب کجا بریم؟! سفر بریم؟... درس بخونیم پایان نامه رو تموم کنیم؟!

حالا خوبه که این پایان نامه هست....


- همکارهای همجنسم البته به جز یکی شون، سایه عزیز، همه  شخصیت های غیر قابل تحمل مزخرفی هستند! مثلا یک روز مرخصی می ری، فرداش می پرسند کجا بودی؟! بعد طرف خودش دو روز مرخصی می ره اجازه پرسیدن همچین سوالی را نمی ده، بزنی به در پررویی و بپرسی جواب می ده دندان شکن که از موجودیت خودت هم بیزار بشی!

یا اینکه نشستی  پشت میزت به هیچ کجای این سازمان که نه به هیچ کجای این جهان هم کاری نداری! سرت به کار خودته و کار خودت.. یکهو میاد داخل اتاق، نگاهت می کند جلو دو تا همکار مذکر بلند می گه: اوه چه اخمی، ..... بابام جان سرم توی مانیتوره دارم کارم رو می کنم ابروهام رفته تو هم. اصلا گیرم اخمه باید بگی؟!

یا دارم راه می رم خیلی عادی منو تو راهرو می ببینه و می گه: چقدر ناراحتی تو؟! چرا دمقی؟! چرا افسرده ای؟! یا خدا!!!!!! بابا من خوبم.. نه اصلا بدم اینجور به روی آدم می یارید که طرف سرطان می گیره!  من به اونا کاری ندارم ها.. شاد باشن، غمگین باشن یک کلمه حرف نمی زنم که چی شده امروز شادی یا غمگینی!! اما شخصیت من نمی دونم چطوره که به همه چیز من کار دارن!!!!!!!!!!!!

یه بار یکشون می گفت دیدی آدم وقتی تنهاست خوردنش نمی یاد؟ من اونجوری نیستم تنها که باشم خوب به خودم می رسم. من در جوابش گفتم اما من وقتی همسری نیست غذا خوردنم نمیاد.. هله هوله می خورما میوه شیر خرما آجیل ولی حسش نیست برای یه نفر پاشم غذا بپزم! نفر سوم از همون روز به بعد مثل مته رفته رو اعصاب من! اونروز من رو دیده دارم ساندویچ می خورم می گه چه عجب یه چیزی می خوری؟!!! می گم من همیشه صبحانه می خورم! می گه نه من که ندیدم تو بیشتر کیک و بیسکوئیت می خوری! حالا اتاق من از اینا جداست ها، تایم صبحانه خوردن من رو نمی بینن که .....

یا اونروز یکیشون می گه لاغر شدی.. این می گه از بس چیزی نمی خوره!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا اینا کی هستن دیگه!؟

اتفاقات خوب در راه است

یه تغییراتی در راه است....

وقتی که توجه بیشتری به من نشان از نظر کلامی ...

وقتی که حین حرف زدن موضوعی پیش می آید که ناراحت یا عصبانی ات می کند اما سریع خودت را کنترل می کنی و بحث را عوض می کنی با تغییری خوشایند در کلام و صدایت...

وقتی رفتاری از من سر می زند و باعث ناراحتی تو می شود، اما این بار متفاوت تر از همیشه ناراحتی ات را نشان می دهی! با یک تذکر به جا و منطقی و به دور از ناراحتی ایی که اوج گرفته باشد!

این ها یعنی اتفاقات خوب در راه است....


می دانستی! اینطوری که هستی به شدت مجذوبت می شوم... می دانستی دقیق تر می شوم، با هر تغییر گل از گلم می شکفد؟!

اتفاقات شیرین

امروز دوتا اتفاق شیرین افتاد:


+ همسرجان برام چاشت آورده بود سازمان.. ولی من سرویس بهداشتی تشریف داشتم! پشت میزم که رسیدم دیدم 5 تا تماس ناموفق از همسرجان داشتم .....

چون دیشب نون نداشتیمف امروز از شرکت که می رسه خونه می ره نون تازه می خره و لقمه می پیچه و برام میاره.. منم که در گیر بودم!

حالا گشنمه و فکر نون سنگک داغ معدم رو بدجوری اذیت می کنه! :)


+ داداش کوچیکه تولدش امروزه.. تو تلگرام عکس گذاشته از کیکی که کارمنداش برا روز تولدش براش خریدن..... از کارمنداشم با کیک قرمز دور همی عکس گذاشته..

با خودم فکر کردم چه خوب که کارمندا انقده رییس شون رو دوست داشته باشن که تاریخ تولدش رو بدونن که براش کیک قرمز بخرن....

داداش کوچیکه آدم بامرام و مهربونیه .. از جوونمردی بویی برده اما نمی دونم چرا انقده زیاد به مامی و بابا کم لطفه!!



- متاسفانه آنقدر به پدر و مادر حساسم، آنقدر در گیر حال و روزشانم که انگار آنها فرزندان من اند! گاهی حس می کنم زندگی ام مختل شده است...

دیشب به خانوم دکتر می گفتم من بچه می خواهم چه کار وقتی مامان و بابا دو تا که اندازه چند تا بچه اند برای من! ...

دیشب مامی وقتی به خواهر کوچیکه می گفت کم سر می زنی و قتی هم که هستی زودی می ری.. خواهر کوچیکه گفت: وقت نمی کنم درس دارم! چشمهام از حدقه بیرون زده بود، درسش همان کلاس زبان هاست که می رود تا یک روزی مکالمه زبان انگلیسی را بیاموزد! و من که کارمندم و دانشجوی ارشد پایان نامه روی دست مانده وقتم گویا خیلی آزاد است!

همین خواهر کوچیکه زیادی بی خیال است... وقتی که می گم فردا می ری خونه مامی شاید بابا قرص نداشته باشهف من دیشب اونجا بودم و احتمالا برای فردا قرص نداشته باشه.. می گه: فردا شب میرم! و اصلا به این موضع دقت نیم کنه که شاید بابا فردا صبح قرص نداشته باشد!!!!!! همه راحتند جز من و خانوم دکتر با آن بار شیشه ای که هفت ماهه است!


عاشقانه؛ یعنی همین

دوست دارم یک روزی خودم آپارتمان بسازم اسمش رو بذارم ساختمان نیوشا

وسط استرس ها و فشار های کاری.... خوندن این پیامک لبخندی از سر ذوق میاره رو لب هام و شادم می کنه...

هیجانم رو در متن پاسخم به این پیامک خاص نشون می دم.


کمی بعدتر، نیم ساعت مونده به پایان ساعت کاری دوباره پیامک میاد اینبارم از همسرجان. البته با متنی کاملا متفاوت!

سر راهت جوش شیرین بخر برا شستن فریزر :)

می رسم خونه می بینم با لباس زیر تو حمام داره قفسه های فریزر رو می شوره :) ریز ریز می خندم و می گم نمی شد بذاری برا بعد نهار؟! من الان گشنمه!

یه کوچولو کمکش می دم در این حد که قفسه ها رو بده به من، من بذارمشون تو آشپزخونه تا آبش بره و خشک بشه. می گه تو سفره بنداز.. بله همسرجان نهار هم پخته :)

بعد نهار من می روم که نماز بخونم همسرجان اما هنوز درگیر فریزره..... یادم از پیامک وسط روزش می یاد.. پر می شم از خنده و ذوق و خوشحالی... نگاش می کنم و می خندم. می گه چیه؟! می گم اسم من رو می ذاری رو آپارتمانی که بسازی؟! خودشم با ذوق می خنده و می گه بله عشقم.... می گم کلی حال کردم، کلی عشق کردم با این پیامت. اگر واقعیت پیدا نکنه اصلا مهم نیست، همین که به ذهنت اومده برام کافیه....


امروز صبح هم براش پیام دادم که مهم نیست که ساختمونی باشه که اسم من رو روش گذاشته باشی یا نه! برام مهم اینه که اسم من اول تو شناسنامه تو اومد و بعد تو قلبت.... اصلا تو خودت ساختمون منی :) آغوشت امن ترین ساختمونه برا من که اسمم رو قلبش نوشته شده :)



+ دو روز پیاپی داره بارون می باره.. چی می تونه از این زیباتر باشه؟! می شه سپاسگزار خداوند نبود؟!

من و تو در هم آمیخته ایم

باید مدت ها قبل به این نتیجه می رسیدم که در هر شرایطی کنار همسرم باشم.

نه اینکه تا حالا اینطور نبوده باشه، اما مواقعی بودن که جبهه گرفتم در مقابلش. نخواستم حمایتش کنم وقتی پای کمک مالی به خانوادش اومده وسط یا وقتی حین مشاجره ها و یکی به دو ها فقط دنبال کوبوندن خانوادش بودم و حمایت بیش از حد از خانواده خودم.

دیروز حس عجیبی داشتم نسبت به همسر جان. حسی که شاید تا حالا درکش نکردم یا به ندرت برام پیش اومده...

به شدت احساس می کردم که دو تا دوستیم که به هم وصلیم و در هر شرایطی بایدپشت هم باشیم، باید حمایت کنیم همدیگه رو ....

این حس شیرین بود و دلچسب... درست وقتی اومد سراغم که دو تا پیامک با همچین مضمونی براش فرستادم و اونم در جوابم گفت: من باورت دارم....

این نتیجه گیری و حس خوب شاید نتیجه جلسات مشاوره ست شاید هم نتیجه صحبت ها و درد دلهای داماد1 ، البته  فکر می کنم مورد دوم تاثیر بیشتری داشته :)

این خیلی خوبه که با هم درآمیخته ایم، آره الان یه همچین حسی دارم که به من آرامش می ده...

می دونی! این آرامش یه هدیه بزرگ و دوست داشتنی از طرف خداست.

ابزارهای مورد نیاز این رابطه مقدس

آدم وقتی افسرده باشد یا حال دلش خوب نباشد، سرما می خورد! مریض می شود!! این را دیشب فهمیدم. دیشب وسط راه رفتنم بین آدم های سرخوشی که در تکاپوی نو شدن برای رسیدن بهار بودند! آدم هایی که با سرعت از کنار هم عبور می کنند با ساک های خرید.. آدم های که به هر ضربی پی نو کردن خانه و وسایل و سر و وضعشان هستند اما یکدیگر را دوست ندارند... از هم بیزارند، بد و بیراه نثار هم میکنند با خشم از کنار یکدیگر عبور می کنند. به استقبال عید می روند وقتی یکدیگر را دوست ندارند!
دیشب خوب بود... کیک تولد خواهر زاده دستم بود و پای پیاده با کفشهای کتانی سفید و لباس فرم کاری آرام راه می رفتم.. هیجان مردم  کوچه و خیابان را می دیدم.. می دیدم اما برایم این همه هیجان قابل درک نبود، مفهوم نبود!
از دفتر مشاورم برمی گشتم.. هنوز خوب نمی دانم که می شود به این جلسات مشاوره دلخوش بود و امیدوار! هنوز مطمئن نیستم که می شود به نتیجه جلساتم با این مشاور اعتماد کنم؟!
اصلا نمی دانم روابط من و همسرجان مشکلی دارد آیا؟! اینکه همسرجان کم حرف است و درون گرا و چیزی  بروز نمی دهد مشکل است؟! می شود دوستان و مخطبانی که این پست را می خوانند برایم بگویند مکالمات روزمره شان با همسرانشان حول چه چیزهایی است؟! چقدر با هم مکالمه دارند؟ شده است دو ساعت کنار هم باشند و اخبار ببینند و چای بخورند ولی در حد ده دقیقه فقط مکالمه داشته باشند؟ همه این سوالات را با در نظر گرفتن شرایط عادی روابطی که به دور از تنش و ناراحتی است لطفا پاسخ دهید ...
البته همانطور که حدس می زدم یکی از دلایلی که همسرجان کمتر با من حرف می زند این است که تصور می کند حرف هایش را به خانوم دکتر منت�