کجای این جهان گم شوم اگر آغوش تو نباشد؟!

همیشه ترسیده ام که از دستش بدهم.. به هر طریقی!

همیشه نگران این بوده ام که نکند یک روز در زندگی ام بدون اطمینان به بودن همیشگی اش بگذرد...

نکند روزی بیایید که به فرداهای بی او برسم!

دیشب دوست داشتنم را مرور می کردم، همه حس های خوب و بد این چهار سال اندی را .... از همان اولش که با دیدنش آرام گرفتم و مطمئن شدم که آدم زندگی من همین مرد است تا ماه های بعد و سال اول زندگی مشترک که درگیر تنش ها و ناملایمت های دو طرفه شدیم... که با هر بار این ناملایمت ها احساس کردم دور شده ایم.. دورتر.. حداقل در مورد من اینگونه بود!

به این فکر کرده بودم که هربار این ناملایمت ها فکر شانه خالی کردن و جا زدن و رفتن را در من قوی کرده بود تا جایی که حتی به زبان می آوردمش....

از طرفی عشق و دوست داشتن بود از طرفی این ناملایمت ها که نمی دانم از کجا سر می زد...

بعدتر که پخته تر شدم، که همین ناملایمت ها مرا بزرگ تر کردند فهمیدم شانه خالی کردنیف جا زدنی، رفتی در کار نیست! آدم باید بماند پای همه چیز عشقش.. باید بماند کنارش.. باید پشتش به بودنش به بودن هر دوشان گرم باشد.... فهمیدم با وزش اندکی باد که نباید به خود لرزیذ و جا زد .... با بحث های احمقانه، هر چقدر هم داغ، که نباید به از هم پاشیدن فکر کرد....

می دانی! باید به نیروی عشق فکرد و به آن ایمان آورد..  بعد باید مراقبتش کرد.. دورش گشت تا شکوفه بزند


حالا دیشب در تنهایی به این فکر می کردم کجای این جهان جای من است اگر آغوش او نباشد؟!

به این فکر کردم چه کسی قرار است مرا عسلم خطاب کند اگر او نباشد؟!

به این فکر کردم کجای این جهان می توان گم شد اگر آغوش او نباشد؟!.....

ترسیدم.. ترسیدم که نباشد!

همکار سابقم به من گفت دست بردار از این افکار منفی! گفت افکار منفی انرژی های عجیب و غریبی دارند...!



- همکارسابقم گفت که جدا شده... عاشق همسرش بود.. با سختی و مخالفت خانواده ها به هم رسیده بودند.. بعد از هشت سال از هم گسستند!

می گفت دروغ زیاد می گفتم به مونا.. دروغ هام براش سخت تموم شد.. ازم خسته شد و رفت!

گفتم دوسش داشتی که، خیلی هم زیاد! گفت هنوزم دوسش دارم اما نشد که با هم بمونیم...

گفت من همیشه می ترسیدم، همیشه فکر می کردم یه روز از هم جدا می شیم! حالا هم  جدا شدیم...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.