پدرها متولد میشوند- برگرفته از وبلاگ مرد، پدر، پسر

نه نمی شود ثبتش نکرد.. نمی شود از کنارش بی تفاوت و حتی آرام و بی صدا گذشت...

نمی شود این حس خوب انسانی را، این توجه انسانی را، این محبت  را جایی ثبت نکرد ...


دوست عزیزی برای نگرانی های این مدت که بدجور حال شب و روزم را به گند کشیده بود، پستی در وبلاگ خودش منتشر کرده که خواندنش به من خیلی چیزها داد! خودش را مرور کرده بود تا چیزی را به من نشان دهد، تا مرا به درک و فهمی درست و بجا  از واقعیت  آنچه در زندگی ما گویی اتفاقی مشترک بوده، برساند...

به من خیلی چیزها داد؛ حس خوبی که نمی شود توصیفش کرد! حس اینکه یک انسان دیگر متوجه حال بد و نگرانی های توست با اینکه هرگز همدیگر را ندیده اید.. این یعنی انسانیت، محبت و دوستی هست هنوز...

به من خیلی چیزها یادآوری کرد...

خاطرم را انگار آرام کرد

امیدوارم تمام دقیقه هایش کنار خانواده کوچکش آرام و شاد باشد...


پست این دوست عزیز را می توانید اینجا بخوانید

طعم تو

طعم حرف ها و زمزمه های عاشقانه ات یک طرف...

طعم بوسه های عمیق ات یک طرف....

طعم آغوشت یک طرف ....

طعم تو ... طعم تو ... طعم تو


می دانی هر کدام این ها یک طعم خاص دارد برای من.. گاهی طعم یکی شان لذیذتر می شود.. بعد یاد و خاطره اش در ذهنم پر رنگ تر

ماندن طعمش در یادم می شود توان ادامه دادن زندگی... می شود انرژی مقابله با سختی ها ... می شود امید به فردا ....



+ این دو هفته ای که شرکت همسرجان تعطیل بود و من هم در تعطیلات سال نو بودم یک نوع زندگی خاص را تجربه کردیم که در این چهار سال برایمان پیش نیامده بود.

پیش نیامده بود که دو هفته روز و شب کنار هم باشیم .. مادام با هم...

خوب بود این طور با هم بودن... شیرین بود... آنقدر عادت کردم به هر لحظه کنار هم بودن که دیشب وقتی رفت  شرکت، خانه با آن بزرگی اش برایم کوچک شد.. دلتنگی ام شدید شد.... چند بار گفتم نرو امشب؛ اما می دانستم که حالا امشب نرود شب های دیگر چه؟! حتی بار آخر حین گفتن نرو امشب اشک نشست در چشمهام!

قطعا این همه احساسات به خاطر تحولات هورمونی درونی من است ... اما تجربه این دو هفته مادام کنار هم بودن تجربه خوبی بود که خوب بودنش به هیچ تغییر و تحولی در درون من ربط نداشت!

هیچ نترسید که من با شمایم...

باید این را می نوشتم... حتما باید می نوشتمش...

روزهاست.. هر روز اصلا.. هر روز این تقریبا شش سال کاری ام را نگران از دست دادن شغلم بوده ام!

هراس بیکار شدن ....

می دانی! این موقعیت شغلی مثل یک موهبت الهی نصیبم شد. درست مثل لطف خدا..

اصلا خودم حسش می کردم که هدیه است از سوی پروردگارم.

می دانی! استقلال مالی داشتن همیشه برایم مهم بود... مهم ترین اصل زندگی ام بود. اساسا درسم را به همین دلیل می خواندم. درس می خواندم که در آینده شغلی داشته باشم! هر جای درس ها چیزی بود که به درد این هدفم نمی خورد برایم اهمیتی نداشت مگر اینکه علاقه شخصی داشتم به خود درس! مابقی را هم فقط برای نمره می خواندم و حفظ می کردم و تمام...!

دیروز که خیلی نگران بودم.. که خیلی فکری بودم سر این موضوع.. خیلی ناخواسته.. خیلی اتفاقی برخوردم به آیه ای از قرآن که به من آرامش و اطمینان خاصی داد!

قال لاتخافا. اننی معکما اسمع و اری- خدا فرمود: "هیچ نترسید. که من با شمایم. می شنوم. می بینم" سوره طه/ آیه 46


نمی دانی! آدم چه حسی دارد وقتی می بیند، می فهمد که خدا دارد با او حرف می زند! خدا دارد جواب همان حس ها، افکار و حرف هایش را در همان لحظه می دهد...

خدایا! می دانی! این آیه را که خواندم چه حسی داشتم؟! حس کردم درست در آغوشت هستم....

حالا هی بغض می کنم.. هی اشک می نشیند در چشمهام.


باید می نوشتمش ...

پستی تماما مخصوص برای من

در دنیایی زندگی می کنیم که همه چیزش رنگ و بویی تصنعی به خود گرفته. در دنیای احساسات نمادین و فاصله ها نفس می کشیم. حالا فکرش را بکن این وسط، وسط همین دنیای فصله ها که همه سرها در گریبان فروست و حتی پاسخ سلامت را هم نمی دهند؛ هستند کسانی اگرچه معدود اما حال بد تو برایشان مهم است.... حتی تصورش یک جایی از خیال آدم را راحت می کند.... حتی تصورش به آدم قوت قلب می دهد، شادت می کند.. می شود یک روزنه امید!
امروز صبح مثل اغلب صبح های کاری به وبلاگ چند نفر سر زدم. چند نفری که بودنشان و نوشتشان برایم مهم است که اگر ننویسند یک چیزی در من کم می شود! یک چیزی که نمی دانم چیست... دوست عزیزی برای حال بد من پستی گذاشته بود... دعوتم کرده بود به یافتن راهی تازه، روزنه ای تازه.... دعوتم کرده بود به لمس بهانه های ساده زیستن.... خواندن این پست حالم را خوب کرد، یک بغض اندازه یک گردو گذاشت وسط گلویم و حالم را خوش کرد. شاید اگر این متن را جای دیگری می خواندم که مخصوص من نوشته نشده بود تا این حد بر من اثر نداشت...... این همه کلمه، مخصوص من.... برای خوب کردن حال بد من... و این یعنی یک شادمانی بزرگ.
و من برای دوستی چنین می خواهم از خدا که هیچگاه روزنه های امیدش و توانش برای یافتن و گشودن راه های تازه تمامی نداشته باشد.


+ برای خودم اینجا کپی می کنم تا همیشه در آرشیو مطالبم باشد.. باشد برای روز مبادایم
برای لحظه ها و همیشه ها....و حرف تلخ ناامیدانه اش ....

امید چیزی فراتر از تمام فعلیت هایی است که هستند و وجود دارند. امید زمانی که همه چیز تاریک است و همه چیز در ابهام و آینه پوشیده شده است باید پیدایش شود. ابهام و تاریکی چیزی است که در درون و ذات زندگی است. زندگی سراسر ابهام و تاریکی و خستگی است. امید خوش خیالی نیست. خوش خیالی وضعیت را درک نکردن است. محدودیت ها را ندیدن است. خوش بینی تحلیلی از حال و آینده نداشتن است. این امید به درد نمی خورد.امید منفعلانه و امیدی مزخرف است. امید منفعلانه منتظر می ماند تا راه خودش برایش گشوده شود.

امید گاهی بد بینانه هم می شود. او عزلت و گوشه نشینی را بهتر از امیدواری خوش بینانه می داند. او تمام راه ها را توهم می داند. اعتمادی به هیچ راه وعده شده ای ندارد. هر راه گریزی را شروع یک راه بن بست می داند.

اما....امیدواری یعنی درست کردن راه. روزنه ها را خوب دیدن. روزنه ها را از دست ندادن. شاید تمام راه ها بیراهه نباشد. شاید تمام راه ها بن بست نباشد. امکانی باید باشد برای گشودن. تن سپردن نمی تواند خوب باشد همان طور که عزلت و گوشه نشینی . باید دنبال هر امکانی بود. امکان های زندگی ساز. امید درون گریه هاست. درون اشک های داغ. امید درون خلوت اندوه ناک آدمی است. درون بهانه های ساده ی بودن.

دلخوشی های کوچک

برای دومین بار در پاییز سرما خورده ام شاید هم سرما مرا خورده است! باید بعد از ساعت کاری بروم منزل خواهر1 روضه. همسرجان تماس می گیرد که برایت سوپ پخته ام بعد اداره بیا خونه سوپ بخور بعدش خودم می رسونمت....

در ذهنم این مکالکه تلفنی را مرور می کنم و می گویم حتما که نباید گل بخرد برای نشان دادن دوست داشتنش... وقتی به حال من توجه دارد و برایم سوپ می پزد همین خودش یک باغ گل از محبت اوست... حین این فکرها و حرف ها لبخند می نشیند روی لب هایم...

و این می شود دلخوشی امروز من....




- همسرجان وقت جراحی دندان دارد باید چهار دندان نهفته را بکشد و من دلم برایش ریش ریش است! حتی تصورش هم دلم را می لرزاند! حالا فکر می کنی من چنین شرایطی داشتم دل همسرجان برایم می سوخت حتی ذره ای؟! شاید نه! و من باید بفهمم بین زن و مرد تفاوت های احساسی زیاد است و منطق حکم می کند برای داشتن روابط بهتر و جلوگیی از سوءتفاهم ها این تفاوت ها را درنک کنم و نرنجم :)

با عشق می شود از کنار سختی ها به سلامت گذر کرد

من لباس می پوشم، او هنوز خواب است.... نگاهش می کنم و باخودم فکر می کنم که چقدر دوستش دارم.

دکمه های مانتوام را که می بندم، مقنعه را که سر می کنم؛ می نشینم کنارش روی تخت و صورتش را می بوسم. لبخند می زند و می گوید که دوست دارم....

بلند می شوم حین جمع و جور کردن کیفم می گویم: ناهار یه چیزی بپزی ها...

می گوید: باشه، چشم. چی بپزم؟

 می گویم: عدس پلو


هشت ساعت کاری را پشت سر می گذارم. هنوز انگشت نزده ام که پیام می دهد سر راهت اگه میوه فروشی باز بود خیار بخر.

از لحن چند ساعت قبلش پای تلفن دلخورم، پیام می دهم که حالا ببینم اگه حوصله داشتم می خرم!

جواب می هد که: نه بابا!

خیار می خرم. می رسم به خانه.... خانه ای که واقعا خانه است، گرم است.. بوی غذا دارد.. تمیز است و دلنشین.

می بینم که سفره را پهن کرده و نوشابه، دلستر و دوغ را با مابقی ملزومات چیده در سفره. خودش هم ایستاده پشت اپن و درحال ریز کردن گوجه برای سالاد است.

از دیدن این صحنه ها قند در دلم آب می شود و لب خند می نشیند روی لبم......


+ نld شود از کنار خوبی های همسرجان به راحتی گذشت. می دانی! باید از کنار ان سختی ها، آن غم ها... آن آشوب ها.... آن لحظه های وحشتناک با همه این خوبی ها این همه عشقش گذر کنم. باید دست این عشق و محبت و دوست داشتن را بگیرم از کنار تمام ان دلخوری ها به سلامت گذر کنم.

لقمه پیچ با طعم عشق

ساعت از ده صبح گذشته بود. مثل خیلی  از روزها صبحانه برنداشته بودم.

با همسرجان تلفنی حرف زدم و گفتم که چیزی برای خوردن بیاورد....

ساندویچ جگر آورد و گفت:  همین جا تو ماشین بخور.

کمی در محوطه با ماشین دور زدیم و حرف زدیم تا یکی از ساندویچ ها را بخورم.

یکی دیگر را هم داد که برم کیم بعدتر در اتاقم بخورم و یادآوری کرد که حتما بخوری ها نذاری برا چند ساعت دیگه.

پیام دادم که مرسی.. طعم دستهات را داشت...

پیام داد که به عشق تو بود عزیزم...