من و ابر و باران

به این جای روز که می رسم دیگر کوه ها کاملا در ابر فرو رفته اند و ابرها آسمان همه شهرم را پوشانده اند. 

امروزم به شنیدن مداوم صدای باران گذشت... به حس خوبی که این صدا و آسمان بی خورشید در ابر فرو رفته به من می دهد.

باران هیجانی ام می کند، مخصوصا زمانی که با شدت می بارد کودک درونم را به سختی باید افسار بزنم که او افسار مرا در دست نگیرد و به بیرون نشکاندم!

حال خوب امروزم  را مدیون این هوای ابری پوشیده در ابرم... مدیون این لطف سرشار از مهر خداوندم.

به اینجای روز که می رسم می بینم 5 تا پیام به همسر جان داده ام که همشان بوی خوبی دارند، طعم خوشی دارند.....چند روزی است که مادام دلم می خواهد بچپم توی بغل همسرجان و بخوابم تا ابد!



+ دیشب همراه همسرجان رفتیم خونه مامی. موقع خداحافظی بابا گفت: مرسی که ما رو از تنهایی خلاص کردید. دلم گرفت. با خودم فکر کردم کاش می شد هر شب کنارشان باشم و چند ساعتی از تنهایی برهانمشان. حالا با خودم فکر می کنم فردایی که خودم پیر شدم و خانه نشین از تنهایی گریزانم؟! وقتی که در این سن از جمع و جمعیت گریزانم؟!


-+ چند روز پیش همسرجان می گفت اگر نشد از اینجا برویم قطعا از شرکت استعفا می دهم و ماست بندی می زنم. وقتی در درس خواندن و حرفه و تخصص صنعتی داشتن پیشرفتی نیست حتما ماست بندی آینده خوبی خواهد داشت. حداقلش این است که از استرس و نگرانی و فشار و تنش عصبی به دورم!!

البته همسرجان ماست های خوشمزه ای درست می کند... ماست هایی که جان است و انگار روح دارند.....


- می ترسم از اینکه قرار باشد یک روزیی فرزندم  را در این جامعه در این مملکت پرورش بدهم.. می ترسم نمی دانی تا چه حد از این موضوع هراس دارم!

می ترسم بعدها برگردد بگوید هی مامان! تو که می دانستی اینجا چه جهنم دره ای است چرا این اندازه خودخواهانه مرا به اینجا کشاندی.....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.