مخاطبان بی حرف

از این همه بازدید کننده ساکت و بی حرف در شگفتم!

همین که مخاطب دارد حرفهام حتی بی هیچ حرفی، خیلی هم خوب است ...

پدرها متولد میشوند- برگرفته از وبلاگ مرد، پدر، پسر

نه نمی شود ثبتش نکرد.. نمی شود از کنارش بی تفاوت و حتی آرام و بی صدا گذشت...

نمی شود این حس خوب انسانی را، این توجه انسانی را، این محبت  را جایی ثبت نکرد ...


دوست عزیزی برای نگرانی های این مدت که بدجور حال شب و روزم را به گند کشیده بود، پستی در وبلاگ خودش منتشر کرده که خواندنش به من خیلی چیزها داد! خودش را مرور کرده بود تا چیزی را به من نشان دهد، تا مرا به درک و فهمی درست و بجا  از واقعیت  آنچه در زندگی ما گویی اتفاقی مشترک بوده، برساند...

به من خیلی چیزها داد؛ حس خوبی که نمی شود توصیفش کرد! حس اینکه یک انسان دیگر متوجه حال بد و نگرانی های توست با اینکه هرگز همدیگر را ندیده اید.. این یعنی انسانیت، محبت و دوستی هست هنوز...

به من خیلی چیزها یادآوری کرد...

خاطرم را انگار آرام کرد

امیدوارم تمام دقیقه هایش کنار خانواده کوچکش آرام و شاد باشد...


پست این دوست عزیز را می توانید اینجا بخوانید

فرهنگ نادرست!

هر روز صبح قبل از خوردن چاشت باید به یک جمعیتی تعارف کنی که آقا بفرمایید صبحانه، خانم بفرمایید صبحانه!!

تعارفات الکی مسخره و حوصله سر بر ... تعارفات از سر عادت و عرف عامیانه.. دلم نمی خواهد اسمش را بگذارم فرهنگ! که این عین بی فرهنگی است از نظر من!

مدتی است این عادت بد و نادرست را کنار گذاشته ام... تعارف نمی زنم....

اما انگار یک چیزی در من نهادینه شده باشد، هی از درون نهیب می زند که نکند رفتار زشتی باشد.. نکند بگویند چه بی ادب! که می گویند... می دانی چرا؟! چون اصولا مردم ما به همه چیز آدم های دور و برشان کار دارند!!!

داداش کوچیکه می گفت با چند تا میهمان فرانسوی باید می رفته سر پروژه ای و این پروژه ده روز طول کشیده... می گفت هر وقت زمان خوردن و آشامیدن می شد دست از کار می کشیدند و حین استراحت کیکی چیزی می خوردند اما اصلا به من تعارف نمی کردند با اینکه گاهی من چیزی نمی بردم برای خوردن... خیلی راحت و عادی....


می دانی! دلم می خواهد فرزندم را دور از همه این عادت ها، این فرهنگ های روی اعصاب به درد نخور تربیت کنم...

درو از این جمله کلیشه ای که دیگران چه می گویند!!!

حجم زیاد اندوه من

بی تفاتی نسبت به روزهای خاص در یک رابطه دونفره از فردی به فرد دیگری منتقل می شود!

برای روز مرد اکتفا کردم به یک روبوسی و تبریک.. تبریکی که یکبار تلفنی و یکبار دیگر هم حضور به همسرجان تقدیم شد....

قصد داشتم دسته گلی تقدیمش کنم اما شرایطش ایجاد نشد، فرصت نبود ....


می دانی! حس خیلی بدی به جای می ماند از این بی تفاوتی ها.. از این سردی ها ... نتایج بدتری هم در آینده به بار می آورد!

انگار هیجانی، شوری، نشاطی .. هیچ چیز شادی آوری نیست در این رابطه دو نفره!

اندوهم زیاد است.. کسی این حجم اندوه را درک نمی کند!

روزهای من کجای تقویمند؟!

نمی دانم روزهایم کجای تقویمند! همینطور از پی هم می آید و می روند.. به بی هدفترین موجود روی زمین تبدیل شده ام...

تبدیل شده ام به موجودی که یا در جستجوی خواب است یا در پی خوردن و آشامیدن!

دلم می خواهد ساعت های کاری هر چه زودتر تمام شوند و برسم به تختت خوابم و البته قبل از آن به یخچال!

امروز ظاهرا حالم خوش نیست... می نالم.. حوصله کار کردن ندارم .... حالم از این اتاق چند نفره و این دوتا همکار به طور مشخص، به هم می خورد.





- روز پدر خوب برگزار نشد! دلم برای غربت و تنهایی بابا سوخت! البته که بودن برادر1 در کنارش برای نداشتن حس تنهایی کافی بود اما ....

از خانوم دکتر انتظار نداشتم ناراحتی خانوادگی اش به این موضوع اثر بگذارد! حداقل انتظار می رفت یک تماس تلفنی بگیرد و روز پدر را در یک مکالمه تلفنی به بابا که سراغش را چند بار از من گرفت، تبریک بگوید!

می دانی معلوم نیس تا سال دیگر که نه اصلا تا همین فردا کداممان باشیم که این فرصت را داشته باشیم!


- از شوهرخانوم دکتر هم انتظار نمی رفت! (واقعا نمی رفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟!) که همسر پا به ماهش را آنقدر بد برنجاند!

در کل خدای خوب و مهربان را شکر که برای ما مردانی از هر جهت فهیم!!!!!!! به شوهری گمارده! نمونشان در کل دنیا نیافتنی است!