من و این حفره ابدی

حالا که روزها قرار است بی تو بگذرند به خودم اجازه میدهم از تمام شنبه های دنیا متنفر باشم... 

از تمام روز های سی ام ماه ها ...

از تمام روزهای برفی ...ه

روزهای سرد ...

از تمام بهمن ماه ها ....

از سال 95  ...

از ساعت 19 و 45 دقیقه ...



- بعد از تو حفره ی خالی نبودنت در درونم را هیچ چیزی پر نمی کند...

چهل شبانه روز سیاه

تو که نیستی دست دلم به نوشتم نمی رود!

دنیا بدون تو مات و مبهوت است انگار ... 

چهل شب که هیچ تو بگو چهل سال بگذرد، دلم آسوده خاطر نمی شود ...

غم نبودنت کم نمی شود...

حال دلم خوب نمی شود ...

نمی شود که نمی شود ..



- دلم از من شاکی ست .. شاکی ست که چرا روز آخر با اینکه می دانستم نرفتم به بالینش!

- دلم شاکی ست که چرا آن روز های آخر آنطور که باید نبودم برایش ...

حالا هر چقدر هم که زمان بگذرد غم نبودنت سهمگین تر هم میشود ...

بابا اصلا دنیا بدون تو جای غریبی ست. ..

خانه ات بدون تو خیلی چیزها کم دارد ....

بابا مرا ببخش به خاطر همه بد گمانی هام به تو، به خاطر همه نزاع ها و خط و نشان هایم بعد دعواهای جنجالی با مامی ...

بابا می شود حلالم کنی؟

ببخش که حالا بعد نبودنت تازه شناختمت... از میان خاطره های آدم هایی که در نبودنت به رسم احترام و دلداری آمده بودند. از میان گفته های ان مرد جوان که می گفت روزی سربازت بوده ست... از میان هق هق های از ته دل آن قاضی جوان که می گفت روزگار کنار تو کار کرده ست ... از میان خاطرات آن زن جوان که از اقوام دورت بود و می گفت به دیدن مادر بیمارش رفته بودی و ناهار میهمانش شده بودی ....

بابا هیچ چیز بعد نبودنت خوب نشد ، هیچ چیز حالا که تو هم نیستی خوب نمی شود ...

حالا که زیر آن همه خاک است جانت و روحت در آسمان می توانم با خیال راحت به تو عشق بورزم.


- چقدر این روزها یاد داستان کافکا می افتم.. داستانی که در آن از تبدیل شدن پسر بزرگ خانه به سوسک می گفت و ما وقع ماجرا ...

+ گمان کنم من هم وصیت کنم جایی کنار تو خاکم کنند ..

30 بهمن 95

دخترک تقریبا یک ماهه بود،حتی کمتر از سی روز داشت که وقتی مخاطب قرارش می دادی با دقت گوش می کرد و حتی پاسخ هم نمی داد با همان صداهای ظاهرا معناداری که ایجاد می کرد....

از دو ماهگی اصرار دارد که بنشیند... 

قبل از سه ماهگی با کمک می نشیند و حالا که سه ماه و چند روز دارد وقتی دراز کش است سعی دارد بلند شود و بنشیند تلاشش آنقدر شیرین و دوست داشتنیست که از دیدنش یا تصور حرکاتش در آن لحظه نا خودآگاه لبخند برلبم می نشیند



این مطالب را دقیقا روز فوت بابا نوشتم! جالبه که نا پایاین مونده! نمی دونم به چه دلیل!

ساعت دو خرده ای بوده داشتم می نوشتم و ساعت نزدیک به هشت شب خبر فوت بابا رو دادن به من!