پاییز و دلتنگی

هر روز بین ساعت 4 تا 6 بعد از ظهر دچار دلشوره های عجیب و عمیق می شوم. دچار دلتنگی ها شدید... آنقدر شدید که احساس می کنم در لحظه قلبم از جا کنده می شود. اگر همین طور پیش بروم قطعا در یکی از این روزهای عاشق کش پاییز خواهم مرد!

هر روز هشت ساعت کاری را پشت سر می گذارم به دلتنگی بعد از ظهر ها می رسم و کمی پروپزال نویسی و چای و حرف و موسیقی و... روز تمام می شود.

دیوانگی هایم تمامی ندارد! کاش افسار این حس تازه متولد شده را در دستم می گرفتم و با خود می بردمش به یک گوشه دنج و ذبحش می کردم، همانطور لب تشنه!



+ برای روز تولدم، خواهر زاده، یکی از دو قلوها، قرار است برایم پیانو بزند. تازه آموزش پیانو را آغاز کرده و از روزی که خانوم دکتر در گوشش گفته بیا برای روز تولد خاله یه آهنگ بهش هدیه بدیم هر روز در حال تمرین است.... اساسا این دو قلوها برای من ارزشمندند! هر دوشان مخصوصا این یکی جای خاصی در قلب من دارند. سرتا پاشان را نگاه می کند پر از حس های خوب می شوم پر از مباهات و شور و غرور به داشتنشان.


+ امروز شاید یک دوست قدیمی را دعوت کنم به منزلم... همکلاسی و هم نیمکتی دوران دبیرستانم را... دوست خاصی بود با افکار و رفتار خاص. هیچ رابطه دوستانه ای به دلم نمی نشیند... منی که پر از دوست بودم مدت هاست که کناره گیری می کنم از هر نوع رابطه ای با آدم هی تازها، با دوست های قبلی ....

نظرات 1 + ارسال نظر
حرفهای خاکستری پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 14:31 http://www.bidpar.blogfa.com

غمزده نبینمتان بانوی بارانی
پاییز پادشاه فصل هاست به قول اخوان . یک حس عجیب دلچسبی دارد با تمام دل تنگی هایش. با دل باید مدارا کرد. می دانید که چقدر بهانه گیر است. راستی خانه جدیدتان مبارک. امیدوارم بادوام باشد وباشید.....

غم انگار با احساسات من با خود من در هم تنیده شده..
با دل باید مدارا کرد...

سپاس که هستید...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.