سی سالگی طعمش طعم بی طعمی است...

سی سالگی طعم ندارد... گس است!

سی سالگلی طعمش طعم بی طعمی است

انگار دور می شوی از همه هیجانات، انگیزه ها... بیم و امید ها. شاید این حس ها عمومیت نداشته باشد اما در مورد من یک نفر صدق می کند!

دیشب که در آغوش همسرجان بودم و گفت خوب دیگه تولد سی سالگیت مبارک... این عبارت "سی سالگیت" برایم تازگی داشت و عجیب بود. سی به نظرم عدد بزرگی آمد یک عدد بزرگ وهم آلود! بعد به این فکر کردم که از این عدد بزرکتر هم هست ... به این فکر کردم که عدد سی عادت می کنم. بعدترش فکر کردم کاش بزرگتر از سی را درک نکنم و همه چیز تمام!


+ دیشب همسرجان برایم یک جشن کوچک دور همی با خواهرهای عزیزتر از جان گرفته بود. در این جش یک کیک کاکائویی با روکش خامه بود که دست پخت خواهر کوچیکه بود و میوه و چای به .... گرچه دوست داشتم دوتایی می رفتی برای شام بیرون یا مثلا با خواهرها یم رفتیم کافی شاپ و همان جا کیک را برش می زدیم و ... خیلی بهتر بود اما خوب مثلا سورپرایز همسر جان بود و من هم استقبال کردم.

یک زنجیر و دستبند ست هدیه همسرجان بود، یک تاپ هدیه خانوم دکتر و مقداری پول نقد هم هدیه دوقلوها، خواهر 1 هم یک بسته شونیز خوشمزه هدیه داد....


- دو روز پیش از راه برگشت از یک مراسم کاری وقتی در ماشین همکارم بودم از اینکه همین الان در لحظه زندگی ام تمام شود حرف زدم. یادم نیست چه شد که حرف به اینجا کشید! گفتم اگر الان بمیرم نه کار نیمه ای دارم نه آزروی نا تمامی و این به معنای رسیدن به تمام آرزوهایم نیست! که من آدم بی آرزویی بوده ام از همان ابتدا.... بعد همکارانم گفتند شما الان خیلی افسرده اید شرایط روحی تان بهتر شود این حرف ها را نمی زنید! گفتم من خوبم. گفتند پس واقعا افسرده اید!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.