انقلاب درونی

زمان خیلی زود می گذرد. انگار همین دیروز بود که گفتم وای شنبه و شروع کار، حالا در چشم به هم زدنی به چهارشنبه رسیدم! صبح تا شبم را نمی دانم چطور می گذرانم اما ساعت به یازده شب که می رسد می روم سراغ خواب با اینکه باید از این شب های طولانی برای مطالعه کردن و نوشتن پایان نامه ام استفاده کنم...!
انگار حرف ها و کلمه ها فرار کرده باشند از مغزم، هیچ حرفی برای گفتن و نوشتن ندارم! یادم هست چند وقت قبل بود که گفته بودم به ی تفاوتی محض رسیده ام! خنثی بودن مطلق! این را دیشب فهمیدم که وقتی خانوم دکتر به صرف چای میهمانم شد حرف زیادی برای گفتن نداشتم! خیلی بعید به نظر می رسد که من باشم و خانوم دکتر اما اشتیاقی برای حرف زدن در من نباشد یا حرفی مشترک، حسی مشترک برای گفتن به او نداشت باشم! شاید همه این ها ارمغان سی سالگی است......
سی سالگی کمی پختگی، کمی تعقل، کمی صبوری برایم به ارمغان آورده است که تمام این ها برای کسی چون من جزو ملزومات رفتاری است و داشتنشان برای من ستودنی است!
خسته ام از خودم این احساسات پوچ و مخرب!
به یک انقلا ب فکری و روحی و احساسی  نیاز دارم... من توان شروع و به انتها رسوندن این انقلاب رو در خودم می بینم، گرچه حس می کنم پیرتر از این هام .....!
من از امروز شروع می کنم پی ریزی این انقلاب احساسی را... نامش را می گذارم انقلاب درونی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.