من و بیماری

شب قبل از رفتن برای انجام عمل سایه با من تماس گرفت و خواهش کرد که نرم اما همسرجان اصرار داشت که این کار رو انجام بدم. انجام این کار از نظر همسرجان ضرورت زیادی داشت. با استرس و نگرانی رفتم. عمل با بیهوشی انجام شد. به محض اینکه داروی بیهوشی تزریق شد من بیهوش شدم؛ بلافاصله. وقتی به هوش اومدم هذیون می گفتم... به پرستار گفتم: از .... (محل کارم)  اخراجم می کنن... اونم می پرسید چرا؟! اما من نمی تونستم جوابش رو بدم! ضمیر ناخودآگاهم در گیر این موضوع تعدیل نیرو و عدم ثبات امنیت شغلیمه ...
به خاطر سرگیجه نمی تونستم راه برم. همسرجان دستم رو گرفت و بردم رختکن لباسامو تنم کرد. برادر1 هم اومده بود و با هم رفتیم خونشون. نتیجه فقط یه تعداد عکس بود بدون هیچ گزارشی از پزشک، گفتن نمونه برداری شده و جواب نمونه چهل و هشت ساعت بعد آماده می شه. این موضوع نمونه برداری کمی ذهنم رو درگیر کرده و نگران شدم. از رو گزارش سطحی عکس ها متوجه شدم هموروئید داخلی دارم که در مرحله دوم هستش. حتی اگه نتیجه نمونه برداری موضوع مهمی نباشه درمان این موضوع رو باید در پیش بگیرم، امیدوارم عمل کردن تنها راه درمانش نباشه!
از بیهوشی حس خوبی بهم دست داد.... حتی حالت های بعد از بیهوشی رو خیلی دوست داشتم مخصوصا هموم گیجی رو...  !
بعد ار به هوش اومدن همون موقع که هنوز گیج بودم هی گریه می کردم... گریه هایی که در حد اشک ریختن بودن بدون هق هق.. نمی دونم دلیلش چی بود اما حس گریه بود و اشک.. شاید پاسخ روحی بدنم به شرایط بیهوشی بوده ...
می دانی! اگر مرگ هم همین حالت بیهوشی را داشته باشد خیلی خیلی خیلی شیرین است البته اگر بعدش خبری از درد نباشد!
امیدوارم چیز خاصی نباشه و اینکه برای چندمین بار در زندگیم به این نتیجه رسیدم که بزرگترین نعمت خداوند بزرگ، سلامتی هستش.


+ - حالا با خودم فکر می کنم که برای مادر شدن راه درازی در پیش دارم... باید ابتدا خودم بدنی سالم داشته باشم بعد اقدام کنم....

+ بعد از عمل من همسرجان هم جراحی دندان داشت... من بعد از عمل تا بیست و چهار ساعت نباید از خونه خارج می شدم. اما نمی شد کنار همسرجان نباشم آخه این کارها رو تو شهر خودمون انجام ندادیم (برای در مان هر نوع بیماری می ریم مشهد) کار پزشک که روی دندان همسرجان شروع شد من از مطب زدم بیرون و یه مسافت زیادی رو پیاده رفتم تا برسم به سوپری  و نوشیدنی شیرین سرد برای همسرجان بخرم. بعد هم آژانس گرفتم و با هم رفتیم داروهاش رو گرفتیم، آمپولش رو زدیم و با ماشین های گذری اومدیم شهرمون. به خونه که رسیدیم باید می رفتم شیر و بستنی و سوپ می خریدم... پیاده رفتم و خرید کردم و بعد هم رسیدگی های لازم برای همسرجان به عمل آوردم. حال من هم چندان مساعد نبود، به خاطر بادی که حین عمل وارد روده هام کرده بودن به شدت درد داشتم و دل پیچه اما ظاهرا اوضاع من از همسرجان رو به راه تر بود. با خودم فکر کردم حتی در شرایط یکسان باز هم این یک زنه که از خود گذشتگی می کنه.
همسرجان با بوسیدن دستم، با نوازش کردنم با بغل گرفتم و گفتن دوست دارم مادام از من قدردانی می کنه و این برای من خیلی ارزشمنده... اما خیلی دوست داشتم وقتی مامانش با تماس های مکرر و پیامک های پیاپی ابراز نگرانی می کرد برای حال همسرجان و مادام دستورات پرشکی برای من صادر می کرد؛ همسرجان بهش می گفت مامان نگران نباش نیوشا مثل یک شیر کنارمه.. نیوشا خیلی خوب از من مراقبت می کنه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.