خاطرات بد از روزهای خاص

دیشب عکس های روز عقد و مراسم نامزدی خواهر کوچیکه رو مرور می کردم. دلم گرفت. یاد خودم افتادم که چقدر کم حضور داشتم تو اون لحظه های خاص زندگیش. در واقع حضورم کم نبود اما خواهر کوچیکه گوشش به حرف های ما بدهکار نبود.. این ما طبق معمول همیشه من و خانوم دکتر بودیم که خودمون رو برای خوشبختی خواهر کوچیکه به زمین و آسمون می زدیم اما اون تصمیم خودش رو داشت....
عکساشو که دیدم به این فکرکردم کاش می شد زمان به عقب برگرده تا بتونم رفتارم رو اصلاح کنم. درسته من مخالف بودم، از خیلی موارد دلخور بودم اما باید رفتارم رو مدیریت می کردمف باید بیشتر کنارش می بودم... کنارش بودم اما با ناراحتی ...
آره نیوشای لعنتی باید اون ناراحتی رو در این روز خاص پنهان می کردم.
کنارش بودم، از حمایت مالی کردم... سعی کردم در ردیف کردن کارهاش کمکش کنم اما اون ناراحتی ها رو بروز دادم و همه محبت هام رو نابود کردم.
عکسا رو که دیدم با این که خودم تو عکس ها نبودم اما حالم از خودم به هم می خورد.. خوب یادم بود که چقدر احمقانه رفتار می کردم!
یادم اومد شب نامزدی مثل یه مهمون زود خداحافظی کردم دلیل اصلیش سردرد شدیدم بود و حالت تهوع اما باید یه قرص می خوردم و می موندم تا همه برن ....
یادم اومد چه حادثه دورکننده، ناراحت کننده و وحشتناکی بین من و همسرجان رخ داده بود....

می بینی! چقدر بد که آدم از خودش خاطره بد بذاره. انقدر بد که حتی خودشم حالش از خودش به هم بخوره....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.