خلاصه این روزهایم

بی حوصله ام برای نوشتن.. حتی برای زندگی کردن... یک روز مادام گیج خوابم دو روز بی خواب بی خواب ...

تمام بیست و چهار ساعت گرسنه ام.. گرسنه ای که رو به ضعف کردن است، بی آنکه بتوانم چیزی بخورم؛ حالا خوب است که چند ساعتیش را خوابم!

گاهی چند لقمه نان خالی ... میوه و شیر و خرما ....

زندگی این روزهام در این چند خط توصیف می شود.. در این چند خط خلاصه می شود ....


+- دیروز ظهر منزل خانوم دکتر وقتی غرق در خواب بودم صدای مهیبی امد با هراس از خواب پریدم دهنم باز مانده بود و قلم تند تند می زد .. به نفس نفس افتاده بودم.. نمی فهمیدم صدای چه چیزی بود این خیلی بیشتر می ترساندم! تا اینکه فهمیدم ظرفها و آبچکان با هم پخش زمین شده اند.. ماجرا را برای همسرجان تعریف کردیم. همرسجان چه گفت؟! گفت وقتی که انقدر می ترسی چرا اصلا باردار شدی؟! یه بچه مریض احوال به دنیا می یاری با این مدام ترسیدن هات!!

خوب این وسط تقصیر من چیه واقعا؟!


+ همسرجان برای پروژه اش باید با دستگاه خاصی نمونه بسازد. این دستگاه هم در دانشگاه محل تحصیل خودش هم در تمام دانشگاه های اطراف خراب بود!! با شرکت فروشنده دستگاه در تهران تماس می گیرد. آنها هم هزینه تعمیر را چهارصد هزار تومان اعلام می کنند. با خودش فکر می کند تا هماهنگی های اداری را انجام دهم ترم که نه سال تمام می شود و پروژه همچنان می ماند روی دستم! خودش دست به کار می شود.. آستین بالا می زند و دستگاه را درست می کند! می گفت رئیس دانشکده آمده بالای سرش و گفته واقعا می تونی جمعش کنی همه روده پوده هاش رو ریختی بیرون؟! همسرجان هم جواب داده بله می تونم... و درستش کرده و سی و پنج تا نمونه هم ساخته ... همسرجانی ست مایه افتخار :)

نظرات 1 + ارسال نظر
نادم چهارشنبه 18 فروردین 1395 ساعت 07:48 http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

ﻭقتی ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ" ﯾﮏ ﻧﻔﺮ "ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻭ" ﯾﮏ ﻧﻔﺮ "ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽﺷﻮﺩ

قمارِ سنگینی کرده ای!

ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻭﺩ…

" ﺩﯾﻦ " ﻭ " ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ " ﺭﺍ ﯾﮑﺠﺎ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﯼ!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.