یک هفته کار بی وفقه

روزهای آخر هفته تنها فرصتی بود که می شد با تمام انرژی  وقتم رو کنار همسرجان بگذرونم بعداز یک ماه و نیم و هفته ها فقط ده ساعت دیدنش که به لطف همکاران محترم مجبور شدم هر دو روز رو بیام سر کار تا ساعت 7 شب!

یه اصطلاحی هست که می گه: مرده ها جمعه ها آزادن! فکرش رو بکن که ما از مرده ها هم در بندتریم!! جمعه هم تا ساعت هفت شب باید بریم سر کار!!

یک سری از همکاران محترم از همون اول خودشون رو کشیدن کنار و در این جور کارها هرگز مشارکت نکردن.. یک سری هم مثل ما که نه عزیزیم برا کسی و در عین حال خر خوبی هم هستیم به اسم دقیق بودن در انجام کارها تا سر حد مرگ ازمون کار می کشن!!

مدیرم امروز خیلی بی مقدمه ازم پرسید از چه چیزی انگیزه بیشتری بهت میده برا کار کردن تو این حوزه؟! به نظرت چیکار می شه کرد که اذیت های این حوزه رو برات کم کنیم؟!نمی دونم چرا این سوالا رو پرسید! دوست داشتم بهش بگم دیگه جیکار باید بکنم که نکردم! یعنی یچ انگیزه بیشتر؟! مگه الان که مثل .... کار می کنم چیزی کم گذاشتم، کجای کار لنگ مونده..... هووووف!



- مجبور شدم به سفارش همسرجان با مادر ایشون تلفنی صحبت کنم! حرفاش حالم رو اعصابم رو به هم می ریزه! فکر اینکه باید با این آدم در طول زندگیم در ارتباط باشم عصبیم می کنه... یه مدتی از زندگیمون حذف شده بود اما باز دوباره روز از نو روزی از نو!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.