یک نبودن طولانی

احتمالا این آخرین روز کار حضوری من باشد! می گویم حضوری، چون می دانم تلفنی و اینترنتی برایم کار می سازند!!

خانه شهر شام است.. هیچ چیز سرجایش نیست و همه جا به هم ریخته و کثیف است.. با خودم فکر می کنم همین روزها دخترک اگر بیاید جایی برای دراز کشیدن ندارم حتی!

امیدوارم یک ده روزی را صبر کند همان جا که هست بعد بیایدتا کمی کارها رو به روال بیافتند...

دوست داشتم عکس بارداری بگیرم با همسرجان.. اما نه او حس و حالش را دارد نه من .. نه او وقت دارد، نه من!

چند تکه ای خرید دارم... کمی هم باید به وضعیت ظاهری ام برسم اگر دل و دماغی بماند....


بابا همچنان از یک شنبه هفته گذشته مشهد است و منزل برادر1 .....

برادر1 برای چند روزی که مرخصی می گیرد شاکی ست و منت می گذارد که یکی از شماها بیاد صبح بمونه خونه من پیش بابا تا من برم به کارام برسم...

برادر2 دو روز نمی رود منزلش سر بزند چون کارش شیفتی ست و بعد هم باید به کارهای بابا برسد، می گوید پسرم رنج برداشته از نبودنم!

اوه خدای من!!!!!!!!!!

بماند که مادمازل1 معلوم نیست چقدر سرکوفت و منت نثار برادر1 می کند و بابا این وسط به همه چیز حساس است و تمرکزش را بیشتر روی روفتار ماها می گذارد!

خواهر1 هم فقط دو روز را تقبل می کند برود، دو روزش را سه روز نمی کند که خانوم دکتر با یه بچه چهارماهه و دو تا پسر یازده ساله مجبور به تحمل سختی نشود! 

برادر1 حاضر نیست حتی کمی برای درمان هزینه کند آن هم به قرضی!!!!!!!!


کاش این مسائل جانبی نبود.. این حاشیه های عذاب آور.. این شناختن شخصیت ها در این موقعیت های حساس! شاید من زیادی ایده آل گرا هستم.........


- مادمازل1 شب اول که بابا منزلشان بوده و از درد آه و ناله شدید داشته چون که اطراف زخم را برداشته بودند، به بابا می گوید آقا جان آرومتر همسایه ها خوابن! بابا هم که از درد اعصابی برایش نمانده می گوید به جهنم که خوابن اصلا بندازن شما را از خانه بیرون..... می دانی این جمله دوم را از کجا در ذهن داشته گفته؟! از وقتی که مدتی قبل منزل برادر2 بوده و آن ها می گویند صدای آه و ناله تان بلند است و صاحب خانه اعتراض کرده که بابا در جواب می گوید اصلا بندازتون بیرون، من درد دارم!!!!!!!

همسایه مان خدا رحمتش کند آخر عمری سرطان داشت و به شدت درد می کشید ... شب تا صبح من و خواهر کوچیکه ناله هایش را می شنیدم ..... یک بار هم به روی خانم همسایه نیاوردیم!

هر بار ناله می کرد می گفتیم بیچاره.. بنده خدا ... خدا شفا بده  یا ....!

نظرات 2 + ارسال نظر
مینو شنبه 15 آبان 1395 ساعت 10:38

نیوشا جان
جات اینجا قطعا خالیه حتما حتما از خودت به ما خبر بده حتی در حد دو جمله چون میدونم نی نی بیاد سرت حسابی شلوغ میشه.
از خدا میخوام زایمان راحتی داشته باشی و با سلامتی خودت و نی نی برگردین خونه و دخترک با وجودش خونه رو پر از عشق و محبت بیشتر کنه.امیدوارم بابا هر چه زودتر سلامت بشه و آغوششو برای دخترک باز کنه و توی بغلش دلش غنج بره از گرمای وجود نوه ی کوچولوش.
قبلا هم بهت گفتم که حسم میگه قدم دخترک خیلی خیلی خیره و قطعا اتفاقهای خوبی می افته.کاش میشد بیام کمکت اما حیفففففف
موقع زایمان ما رو هم دعا کن تو خودت هم دوباره متولد میشی قطعا نگاه خدا بهت بیشتره.
خدا همراهته و پشت و پناهت.می بوسمت عزیزم.دلم برات تنگ میشه.

عزیزم .. مینو جانم
مرسی از این همه لطفت و حس های خوبی که بهم دادی...
حتما سعی می کنم خبر بدم از حال و روزم
مواظب خودت باش...
امیدوارم بابا بهبود پیدا کنه این نه ماه رو که نشد آرامش داشته باشم حداقل بعدش کمی با دل خوش و آرامش به دخترک رسیدگی کنم.

پری شنبه 15 آبان 1395 ساعت 08:27 http://shahpari-a.blogsky.com/

خداوند همه بیماران و شفای عاجل عنایت کنه ... و به اطرافیانشون صبر بده که رفتار بدی نداشته باشن .. این دعا شامل حال خودم هم میشه ... چون من از وقتی 16 ساله بودم مامانم بیماری اعصاب گرفت تا الان ... و میدونم چی میکشی ...

آمین
خدابه شما هم صبر بده به مادرتون سلامتی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.