این روزهای من

تقریبا ده روز از مرخصی استعلاجیم می گذره. تو این ده روز به مرتب کردم خونه پرداختم و تهیه کم و کسری های مورد نیاز دخترک و خونه .... بیشتر به بابا سر زدم و ....
برای بار سوم کمی از پای بابا رو قطع کردن، البته هنوز پاشنه پا سرجاش هست! دو روزی مشهد بستری بود و قبلش هم ده روزی منزل برادر1 بود. بماند که خفت و خاری رو به چشممون دیدم از اینکه باید برادر1 و مادمازلش از بابا نگهداری می کردن! حتی بعد یه هفته مادمازل1 به دوماد1 گفته بود آقا جان رو ببرید خونه بردار2!!!! خوب برادر2 هم که و هفته قبلش چند روزی بابا رو نگه داشته بود و بعد مادمازلش خونه رو ترک کرده بود به قهر رفته بود و برادر2 هم می گفت کار من شیفتی هستش و نمی تونم و ال و بل!!!!!!!1 بابا صرفا جهت درمان مشهد مجبور بمونه وگرنه ما اینجا رو سرمون ازش نگهداری می کنیم. وقتی مادمازل 1 می گه ببرید آقا جان رو خونه اون یکی داداشتون ما هم هتل رزرو کردیم و حتی هزینه یک هفته کامل رو هم پرداخت کردیم .... بعد برادر1 ناراحت شده بود و مادمازلش گریه کنان با خواهر1 تماس گرفته بود که داداشتون با من بد رفتاری می کنه من که حرفی ندارم خودم آقا جان رو نگهداری می کنم!!!!!! بگذریم!
بابا که فهمیده بود قراره بریم هتل گفته بود من رو بذارید کنار خیابون! بماند که خواهرها هر سه نفرشون نوبتی رفتن و پیش بابا موندن و تو کارای خونه به مادمازل ها کمک کردن که یه باری از دوششون بردارن.
می دونی! من آدمی هستم که تو غم حرف ها می مونم! سال ها بگذره این حرف بابا رو درد و غمی که رو دلم گذاشته رو فراموش نمی کنم ...
آدمی هستم تو حرف ها می مونم! رفتارهای نابه جا حیرونم می کنه ...... بعد دل می برم از آدمها ... بعد دیگه برادر1 برام او جایگاه ارزشمند و مقدس همیشگی رو نداره ... برادر 2 با گفتن این حرف ها که از زندگی افتادم.. بچم رنج برداشته بس که نیستم تو خونه؛ از دل و چشمم می افته یه جای دوری که حتی حاضر نیستم برم سراغش!
من می مونم تو حرف ها وقتی خواهرکوچیکه می گه برادر1 سر این که پای بابا موقع پانسمان لرزیده از درد و بالشت افتاده تو تشت کثیف پانسمان ها سر بابا داد زده. بابا هم به خواهر کوچیکه گفته تو شب بمون پیشم، بردار1 تشرم می زنه!!!!!!
خوب من نباید با این حرف ها بمیرم؟! نباید جون بدم ذره ذره با این حرف ها ؟!!!!!!!!!
گفتن این ها فقط به این خاطره که اوج فاجعه دردناک رو بتونم منتقل کنم که مغز استخوانم رو می سوزونه! و از همه بدتر این دلبریدگی من از اعضاء خانواده ست که بیشتر و صرفا این حس رو نسبت به برادرها دارم!
پای بابا همچنان عفونت داره... همچنان هر شب پانسمان می شه و کارشناس زخم با هزینه های هنگفت فقط عفونت رو تخلیه می کنه و باز فردا شب دوباره همین کار ..... و بابایی که درد می کشه ....
کاش وقتی دیدیم انگشتش عفونت کرده، همون اردیبهشت ماه اصلا کاری به کارش نداشتیم. می دونی تهش این بود که بعد چند وقت بابا از بینمون می رفت اما رو پا بود! اما عزت نفس، غرورش خدشه دار نمی شد! حس نمی کرد سرباره! نمی دید و نمی شنید بچه هاش چه موجوداتی هستن!
اما حالا هر روزش درده... برای یه دفع مزاج محتاج ماست....
دوستان پرسیده بودن اوضاع بهتره؟! باید بگم نه. بابا دچار زخم بستر شده! آلتش زخم شده... اطراف کشاله ران دچار سوختگی شده....
بابا اونقدر ضعیف شده که وقتی دیشب پشتش رو ماساژ می دادم تمام استخون های تنش رو به راحتی می تونستم بشمارم!
مامی یه روز خوبه یه روز می زنه زیر همه چیز ......

دخترک هنوز به دنیا نیومده. قرار بود بیست و ششم بیاد یعنی فردا اما من هیچ دردی ندارم و دکترم گفت اگر دردت نگرفت تا چند روز بعدم صبر کن بعد برو بیمارستان که با آمپول فشار روند زایمان رو شروع کنیم.
امروز صبح با خودم فکر می کردم که تو این نه ماه به همه چیز فکر کرئم به جز این دخترک! به جز این زایمان و بعدش .....
همسرجان به شدت درگیر خونه سازی شده.. این وسط پول هم کم آورده و منم که از ماه دیگه حقوقم یک سومش شایدم بیشترش حذف می شه... اوضاع اقتصادی نابسامانی دارم!
از نظر کاری هم یه چرونده نیمه تمام دارم که داره برام دردسر می شه و حرف های مدیرم روز آخری .... خیلی نگران شرایط کاریم هستم اما کاری هم از دستم برنمیاد.

نظرات 4 + ارسال نظر
طلوع ماه یکشنبه 30 آبان 1395 ساعت 23:39 http://mmnnpp.blog.ir

نیوشا کاش همین روزا بیای بنویسی من مادر شدم...حالم خوبه...بابام بهتره...اوضاع خانواده ی پدریم رو به بهبوده...
بهترین ها رو برات ارزو میکنم خانومی.

بهبودی در حال بابا حاصل نشد...
اوضاع روحی منم تعریفی نداره
بچه سالمه خدا رو شکر فقط مشکل شیر دادن دارم به اضافه دردهای دیگه

مادر تنها شنبه 29 آبان 1395 ساعت 12:29 http://Miavivo.blogsky.com

نیوشای عزیزم واقعا دوران بارداری به غایت سختی داشتی. همین جوریش ادم عادی رو این شرایط از پا می ندازه چه برسه به مادری که یه موجود دیگه داره تو وجودش شکل می گیره و شکننده تر از هر موقع دیگه است ... نیوشا جان خیلی نگرانتم ... اما از طرفی هم ثایت کردی دختر قوی هستی. امیدوارم با بدنیا اومدن دخترکت موجی از شادی تو دل مهربونت لونه کنه و بلکم کمی از تلخی این روزهات کم بشه ....
فقط خواهشا تو اولین فرصت بعد بدنیا اومدن دخترت ما رو هم در جریان پروسه ی زایمانت بگذار. ان شالله که همه چی به خیر و خوشی برات رقم بخوره عزیزم ....

ممنونم که با اون همه مشغله جویای حال منی
شکر خدا ... دعا بگذرن این روزهای سخت حتی سخت تر از قبل
الان دیگه به انتها رسیدم با این افسردگی

پری شنبه 29 آبان 1395 ساعت 08:17 http://shahpari-a.blogsky.com/

نیوشا جانم .... قدم دختری برات مبارک و زیبا و عاشقانه باشه الهی ... و هر چه درباره پدر و برادرهات میگی رو با تمام وجودم درک میکنم ... خداوند به همه ما عزت نفس و ایمان و صبر بده ...

ایشالا هیچ کس محتاج کس دیگه ای نشه

الی چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت 21:44 http://elhamsculptor.blogsky.com/

ان شاالله دخترک میاد و صبر و آرامش تو و همه رو بیشتر میکنه
میدونم الانم خیلی صبر دارید و سخته اما میگن ادم وقتی مادر میشه خیلی چیزا درون خودش عوض میشه من تجربه مادری ندارم امیدی هم بهش ندارم اما تو قدر بدون و برا منم دعا کن

تغییر کردم آدم محکم همیشگی نیستم
درد برام طاقت نذاشته
مادام گریه می کنم با اشک صورتم رو می شورم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.