بعید می دانم عشقی در کار باشد

قبل ترها.. سالها پیش.. همان پنج سال پیش که مبلغی از هزینه های مراسم ازدواجمان اضافه آمد به حساب خودمان با خرید قطعه ای زمین سرمایه گذاری کردیم...

بعدش از طریق پدر همسرجان و صد البته به پیشنهاد و اصرار پدرشان و استقبال خودش اقدام به شرکت در ساخت مسکن های مجتمع مربوط به اداره پدرشان کردیم....

مدت هاست اصرار به فروش آن قطعه زمین که بعد از پنج سال فقط دو میلیون رشد کرده و این مسکن هشتاد متری دارم! چرا؟ چون این دو مورد در شهر محل سکونت خانواده همسرجان خریداری شده و هیچ سودی به من نمی رساند و از همان ابتدا می دانستم محل بحث و اختلاف خواهد بود! و اینکه برای ساخت این خانه لعنتی دستمان خیلی باز بود.. لازم نبود از پدر همسرجان و داماد2 قرض بگیریم! لازم نبود وام های با بازپرداخت بالا بگیریم... لازم نبود در این دوره که فشارهای روحی و جسمی زیاد است فشار مالی هم اضافه شود.. وقتی که من به تغذیه خوب احتیاج دارم به دلیل شیردهی.. به تفریح نیاز دارم.. دلم خرید می خواهد! دلم می خواهد بعد از پنج سال زندگی مشترک یک دست لباس راحتی یا لباس مناسب برای میهمانی بخرم ... دلم می خواهد بدون استرس و فکر خرید کنم .. برای دخترک لباس و عروسک بخرم و ..!

اول قرار بود خانه را بدهند به برادر2 همسرجان که هیچ کس نظر من را نپرسید... که سر همین موضوع گمان کنم بی شک بحث و جدلی داشتیم با همسرجان! اما الان که مابینشان به هم خورده کار به طلاق کشیده بدون اینکه کسی به من بگوید می خواهند بدهندش به دخترخاله همسرجان به کرایه!

این را میان حرف های برادر همسرجان شنیدم که آمده اندازه پنجره ها را بگیرد که پرده بدوزد! (فکر کن! در شهر خودم کلی پرده فروشی شیک هست حالا باید بروم به برادر همسرجان سفارش پرده بدهم که اگر نکنم این کار را بردار گرامی شان و قطعا مادر فولاد زده دیوشان ناراحت می شود... که کاش ناراحتی بود، لابد یک جنگ صلیبی به راه می افتاد).

همسرجان شرکت بود.. پیامکی پرسیدم که چرا ما اطلاع نداریم، اختیار مال خودمونم نداریم؟! که پاسخ های تند و نیش دار برایم فرستاد که چون تو گفتی خونه بادمی خوره می دن اجاره که پولش رو بهت بدن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خونه من رو اونا می دن به اجاره که پولشو به من بدن! خدایا!!!!! گفتم من نگفتم باد می خوره من از اول گفتم بفروشیم... جواب داد که بابام گفته بوده به ... برادرم از اون خونه حالش به هم می خوره از بس گفتی می خوام بفروشم! از دور و بریهام حالم به هم خوره از همه ... امشب نمی یام خونه اضافه کار می مونم، حالا حالاها حوصله تو ندارم! گه خوردن تو ببخششون! همه رو می فروشم تا تو خرج کنی دهن تو رو ببندم!

صد البته جواب دادم .. جواب هایی در همین حول و حوش که منم حوصله تو رو ندارم منم از همه چیزی حالم به هم می خوره فقط تحمل می کنم که عق نزنم!


مسخره ست.. مثلا عشق و دوست داشتنی هم هست بین ما؟! هر بار بحثمان می شود حرف هایی می زند که به راحتی می شود به عمق فاجعه پی برد! به تو خالی بودن دوست داشتنش! به تنفرش از من....

من هم حرف هایی دارم که اگر بزنم فاجعه ای بزرگ رخ می دهد!

مثلا اینکه از تو کاملا خسته شده ام! دلم نمی خواهد باشی وقتی که خانه هستم تو نباشی بهتر است حالم! اینکه برایم محیطی خفقان آور ساخته ای تا حرف می زنم، اعتراض می کنم .. می خواهم که حداقل در جریان باشم بحث و جدل وحشتناکی راه می اندازی... اینکه از تو می ترسم به اندازه ای که با یک دیو دو سر واقعی رو بشوم برای اولین بار ... اینکه به من توجه نمی کنی! محبت نمی کنی! نه هدیه ای نه شعری نه نوازشی ...

که زندگی ای شبیه به جهنم برایم ساخته ای!


-- از مادر شوهر و خانواده شوهر به شدت و به جد دوری کنید! هنوز نه ماه نشده که به واسطه دخترک انها به زور خودشان را به من نزدیک کرده اند و من به واسطه حال خرابم از این نزدیکی استقبال کرده ام که زندگی مشترکم را دارند به راحتی به منجلاب می کشانند!


-- از اول صبح بغضم با من است! همان غمبادی که به خاطرش دکتر رفتم و گفت چیزی در گلویت نیست! غمباد است و از استرس و نگرانی و غصه این حس در تو ایجاد شده... غمباد باز برگشته تا رخ بنماید... چندباری هم چشمانم در اشک نشسته!


-- یادم باشد به دخترم بگویم برای ازدواج کردن هیچ اصرار و عجله ای نیست! هیچ اجبرای.. هیچ عرف و شرعی در کار نیست! اگر خواستی بعد از شنیدن همه حرف ها و تجربیات من اگر خواستی ... مختاری


+ دلم می خواهد روز اولی که عقد کردم را دوباره از سربگذرانم و بعد بمیرم... که دستم را گرفت و بوسید همزمان اشک هم می ریخت!

یا آن روزی که برای خرید لباس نامزدی تنها با همسرجان رفته بودم و حرف های خواهر1 از پشت تلفن اشک مرا دراورد و همسرجان به طور واقعی طاقت دیدن اشک هام را نداشت... بعد پیامک داد که دنیام خراب شد اشکاتو دیدم! همان روز هم بگذر بعد بمیرم و به آن همه فاجعه های بعد از باهم بودنمان نرسم!


نظرات 6 + ارسال نظر
مهدی یکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت 10:52 http://spantman.blogsky.com

ای وای باز هم قصه تکراری ابتلا به بی عشقی

یه حال عجیبی هستم شاید بی عشقی درست نباشه ...
نمی دونم بیشتر حس می کنم که خسته ام از همه کس

مادر تنها شنبه 21 مرداد 1396 ساعت 19:21

کاش درست بشه... کاش بشه این اب ریخته رو جمع کرد ....

درست نمی شه جاش می مونه ...
آب ریخته که برنمی گرده

الی شنبه 21 مرداد 1396 ساعت 16:37 http://elhamsculptor.blogsky.com/

نیوشای عزیز این غمها توی زندگی همه هست و صد البته این حرفها
مسلما عشق هست و دوست داشتنی هست فقط کهنه شده که باید گردگیری بشه
یادت باشه خودت هم شرایط سختی داشتی که باعث میشه همسر یکم بهش سخت بگذره درک کردن یک طرفه نیست دختر گل
متاسفانه این زنها هستن که سازنده هستن تو هم سعی کن دوباره عشق بورزی تا اونم عشق ورزی رو دوباره یاد بگیره
خودم حالم از نصیحت بهم میخوره این نصیحت نبود فقط یکم شاید درد و دل منم بود .گرنه هیچکس جای تو نیست

بله تو زندگی همه هست حتی شاید بدترش هم باشه ..
آره منم یه جاهایی کم گذاشتم ولی الی جان اگر پدر همسرجان مریض می شد آیا همسرجان مثل من رفتار نمی کرد؟!
الی دقیقا تو ناراحتی هاش حس می کنم حرف دلش رو می زنه ...
خسته شدم از این همه درگیری

ندا شنبه 21 مرداد 1396 ساعت 14:18 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

عزیزم لینکتون کردم.

خدا پدرتون رو بیامرزه و روحشون قرین رحمت

ندا شنبه 21 مرداد 1396 ساعت 13:31 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

خیلی ناراحت شدم عزیزم
چقد زبونه تندی دارن آقایون.

زبون تیز دارن.. پر رو هستند و ...
چرا؟ چون تربیت خانوادگی به خصوص مادرها و جامعه اینطور اون ها رو بار آورده

مثل همیم .... دقیقا مثل هم ..

قبلا گفته بودم که تمام زن ها در یک رنج مادام هستند... به همه مان ظلم می شود
همه مان باید زور را تحمل کنیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.