روزگار کرخت سیاه بی نفس

این دو هفته که همسرجان نیست، خواهر کوچیکه و همسرش منزل من هستند...

بارها با خودم در ذهن خودم زده ام دهن همسر خواهر کوچیکه را سرویس کرده ام! ... بارها در ذهن خودم همسر خواهر کوچیکه رو به هر روشی از زندگی او و خودمان حذفش کرده ام...

این مرد.. این نوع زندگی لایق خواهر کوچیکه نبود!

چند روز پیش به من گفت از من حمایت نمی کنید.. حتی نمی گید از کجا می یارید خرجیتون رو! هزار بار رفتم که بگم ازدواج نکردی که چنین نوع حمایتی رو از ما بخوای! ازدواج نکردی که ما نگران مخارج زندگی شما باشیم!

هزار بار رفتم که بگویم انتخابت اشتباه بود و ادامه دادن این اشتباه یه اشتباه بزرگ دیگر....


نگرانش هستم! نه کارمند است که بدون همسرش زندگی راحتی داشته باشد و نه الان زندگی اش راحت است!

بعد از جدایی با مامی خواهد بود و حقوق بابا مکفی ست...

بحث جدایی برادر2 هم از ان عفریته شیطانی (حیف شیطان) این روزها نقل مجلس محفل های ماست!

از این ها بگذریم یک نوع حس های بدی بینمان جاری شده! مثلا برادر کوچیکه خیلی نسبت به رفتار بچه ها خانوم دکتر با بچه های خودش حساسیت نشان می دهد تا حدی که اگر ببیند بچه های خانوم دکتر بچه های او را اذیت می کنند قصد ترک کردن جمع را می کند! یا خانوم دکتر که صد در صد در پی نصایح و گوشزده و البته تهدیدهای همسرش رفتارش یکجوری شده ...

یک حس های بدی که اسمی برایشان ندارم حتی بینمان جاری شده! مثلا من داماد4  (همسر خواهر کوچیکه) را به زور تحمل می کنم..داماد2 (همسر خانم دکتر) را هم ....

حال دلمان خوش نیست به هر جهتی که بنگریم....


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.