به وقت مردن

تولد دختر خواهر1 بود. تولد هجده سالگی ... یک جشن پر سر و صدا و شلوغ و هیجانی ...

همسرجان یا او ( همچنان مانده امبین این دو) به من گفت که ظهر را چند ساعتی بخوابیم تابعد از جشن تا صبح باهم باشیم! ساعت شش از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و ارایش و بستن ساک دخترک و ... او هم دوش گرفت و ارایشگاه رفت و .. 

قرار این بود که ساعت هشت در سالن محل برگزاری مراسم باشیم.

ساعت هشت و ده دقیقه بود ما هنوز در خانه بودیم، سالن هم بیرون شهر بود..هوا هم بارانی و مسیر ترافیک داشت.

خواهر کوچیکه ساعت هفت و نیم تماس گرفت،  خواسته بود با ما باشد که وسیله نقلیه ندارد . انها اماده رفتن بودند و ما نیم ساعتی طول می کشید که اماده شویم و انها با اسنپ رفتند... 

قبل از راه افتادن گفتم خواهر کوچیکه خواسته همراه ما باشد با همسرش تماس بگیر اگر نرفته اند برویم دنبالشان،تماس گرفت و انها جواب ندادند.

میانه راه گفتم زیاد خوابیدیم نشد خواهر کوچیکه را برسانیم و دیر هم راه افتادیم...توضبحات خودش را داد و موضوع ادامه پیدا نکرد.

کمی بعد گفتم می شود تندتر برانی؟ گفت نه هوا بارانی ست ماشبن جلویی با همین سرعت می رود و ما در لاین سبقت هم هستیم از این تندتر نمیشود.گفتم باشه ...

باز ادامه داد که هوا بارانی ست دید ندارم، ماشین جلویی دید ندارد که راه بدهد ..

گفتم باشه اشاکلی نداره با سرعت خودت برو...

همه حرف هام با لحن عادی و ملایم بود به دور از استرس و ناراحتی و کنایه ....

باز ادامه داد که سربالایی ست نمی رود تو استرس داری حالا پنج دقیقه دیرتر ....

عصبی شدم گفتم بسه تمومش کن من که حرفی ندارم می گم با سرعت خودت برو چرا ادامه می دی؟! 

باز گفت الان تندتر می رم که زودتر برسی ....

عصبی شدم به شدت داد زدم که گه خوردم ول کن بابا ول کن چته چرا کشش می دی یه جمله گفتم میشه تندتر بری جواب دادی نه و من گغتم باشه چرا داری بحث رو کش می دی چرا به اینجا می کشونی ادم رو ...

رسیدیم به مجلس ..دم درب نشست هر چه میزبان گفت اینجا وروذی ست برو داخلتر بشین ابنحا سرده اینحا جای میزبانه ولی او اصرار داشت همانجا بنشیند.... به هم گفت تو برو پیش خانوادت و ..

برایش شکلات داغ و شیرینی بردم کمی با اکراه قبول کرد که بخورد ..

صدایش زدم عکس بگیریم به رور امد.. گفتم کتت را دربیار برا عکس باز بعد دوست داشتی بپوش و او راضی به این مار نبود و به اصرار من دراورد...  موقع عکس گرفتن خواهر کوچیکه صداش زد گفت کمی بخند و او یک لبخند زورکی تصنعی تحویل ما داد که عکس ها را لبریز از نفرت کرد!

دستش را می گذاشتم پشت کمر یا روی دستهام یا از او می خواسنم له من نگاه کند برای ژست عکس! خواهر کوچیکه صدا زد و گفت چرا انقدر آویزونش میشی.  گفتم برا عکسه فقط و بعد با خودم فکر کردم بک عکس مگر چقدر ارزش دارد! تازه چرا چیزی را که نیست می خواهم به زور در عکس پروفایلم به بقیه نشان دهم!

تمام جشن سرش توی گوشیش بود بارها باجناق هاش رفتند دستش را گرفتند که بیا برقص بیا داخل جمع ما ولی او از جایش تکان نخورد

بذایش چای بردم نخورد... شام بردم نخورد و با تاخیر خودش بلند شد و برای خودش غذا برداشت. خواست کنارش بنشینم و من هم نشستم.گفت دوباره عکس می گیریم گفتم مایل نیستم اون یه حسی بود که همون موقع می خواستمش الان دیگه نه! شام هم نخوردم اخساس سیری داشتم گفت چرا نمی خوری گفتم سیرم از بس حرص خوردم! گفتم الان دلم میخواهد بمیرم فقط... 

جالب می دانی کجاست؟ اینجا که انتظار دارد هر کاری بکند من اگر رنجیدم او مثلا به حساب خودش پا پیش بگذارد من باید حالم ب باشد و شاد بشوم و خوشحال و خیلی سریع همه چیزتمام شود اصلا انگار چیزی نبوده!

اخر مجلس زنها و مردها با هم می رقصیدند صدایش زدم که بیا با هم برقصیم گفت اگر میخواستم با زنم جلو مردهای دیگر برقصم با تو ازدواج نمی کردم.... قبلش هم صندلی گذاشت پشت به محل رقصیدن نشست پرسیدم چه کاری ست،گفت تو باز بهم گیر ندی به اون زن نگاه کردی! موردی که من هرگز در این هفت سال و اندی به او تذکر نداده ام!

اصل ماجرا اینجا اغاز می شود ... موقع برگشت! از همه زودتر از تمام شدن مجلس خداحافظی می کنم اعصابم نمی کشد بمانم او هم که بیخداخافظی رفته و داخل ماشین نشسته....

می نشینم جلو،برخلاف همیشه کمربند نمی بندم دخترک را روی پاهام بغل می گیرم....

چند می راند با سرعت زیاد... سرعت گیرها را با همان سرعت زیاد رد می کند... تحمل می کنم. به جاده اصلی که می رسیم تذکر می دهم که چرا با سرعت می رانی؟! پاسخ نمی دهد...

به زیر گذر می رسیم مسیر کنار زیر گذر را باید انتخاب کند، با همان سرعت وارد مسیر کناری میشود ولی نه! وارد مسیر بیراهه کناری می شود ...

مسیری که پر از دست انداز است و سنگلاخ.... ترمز نمی گیر! با هما سرعت ماشین را به سمت جدول هدایت می کند ماشین از روی جدول عبور می کند و دوباره وارد مسیر بزرگراه می شویم... میان فریادهای یا اباالفضل من دخترک غرق داد و اشک وگریه می شود... به بزرگراه که وارد می شویم دخترک انگشتش را فرو میکند در دهانش و می مکد تا ارام بگیرد! در ان لحظه نه من مامن اویم نه پدر روانی اش!

توضیح می دهد که ندیدم... چشمهام در شب نمی بیند....

با همان سرعت باز می راند می گویم حالا که می بینی اهسته تر برو.

ما را دم درب خانه پیاده می کند خودش قصد دارد برود مسیر کذایی را بررسی کند که چه بوده و به کجا ختم میشده ... می گویم نرو حالت خوب نیس بلایی سرت می اید حرکات عصبی نشان می دهد و می رود ... دخترک می پرسد ددی نمیاد؟ نمیاد؟ نمیاد؟ دخترک را به داخل خانه هدایت می کنم و نگاه می کنم به وحشیانه راندنش و گوش می سپارم به صدای غرش ماشین ...

نیم ساعت بعد برمی گردد شروع می کند به گفتن اراجیف با حالتی حق به جانب که دوست داری زودتر برسی هان؟! باید این اتفاق در راه رفتن می افتاد.... کوه استرسی تو، چی میشه دیرتر برسی. مگه همه بودن که تو فقط دیر رسیدی ... می گویم که من فقط یک جمله کوتاه گفتم و توضیح تو را پذیرفتم و این تو بودی که کشش دادی ...

می گوید موقع شام که خواستم از دلت در بیارم تو گفتی عکس نمی خوای بگیری و دلت مردن می خواد! فکر کن از اول مجلس مثل بت زهر مار بوده حال مرا موقع عکس گرفته ..دستم را موقع پذیرایی رد کرده ...انتظار داشته با ان به تصور خودش پیش قدم شدن من پایکوبی کنم!

ارامش می کنم. قرص مسکن و فشارش را می دهم .. پیشش می خوابم.

حالش که بهتر می شود از ان حادثه وحشتناک حرف می زنم بغض می ترکد به هق هق می افتم ... می گوید ندیده است! می گویم چرا ترمز نگرفتی ..می گوید ترمز عمل نکرد بارانی بود گل شده بود لیز خورد! چطورممکن است در زمین پر از بالا و پایینی ترمز عمل نکند...من حتی ندیدم پایش از روی پدال ها جا به جا شود!

گفتم چرا ماشین را سمت جدول هدایت کردی؟ گفت نمی دانم ته مسیر سنگلاخ چه بود اگر پیچ بود یا گودالی چیزی چپ می کردیم... گفتم با ان سرعت تماس با جدول باعث چپ شدنمان نمی شد؟! گفت چرا ......

گفت باور نمی کنی ندیدم؟ من با وجود دخترک همچین کاری رو به قصد نمی کنم..گفتم چرا باور می کنم....

اما باور نکردم شواهد برعلیه اوست .... وقتی وارد مسیر سنگلاخ می شد با نگرانی نگاهش کردم در چهره اش نمایان بود به قصد این مسیر را انتخاب کرده است.... 

من حرفی ندارم فقط نگران دخترک هستم که اوضاع پدرش این است ...که پدر و مادرش ماییم!

من ادامه می دهم اما شبیه یخچال که سرویس می دهد اما دهان و چشم و گوش ندارد .. تا یکی از ما بمیرد یا دخترک بزرگ شود پانزده ساله مثلا که بتواند جدایی را درک کند...

نقش بازی می کنم نقش یک زن عاشق و خوشبخت ..انگار هیچ چیزی نشده .. هیچ چیزی نفهمیده ام...

ایا او روانی ست؟! من احمقم؟! 

می شود دل خوش بود

اوضاع روابط بین فردی با ارامش بیشتری پیش می رود ... 

من تمام آنچه را که باید، رعایت می کنم. 

ناراحت است نمی گویم چرا! نه در جمع نه حتی وقتی خودمان هستیم....

با خانواده ام که هستیم مراقب هستم رعایتش کنم!

برای حساب کردن هزینه های دسته جمعی با خانواده ام حرفی نمی زنم..

او هم در تلاش است برای بهتر شدن ... اما یک چیزهایی در او انگار نهادینه شده و فرصت زیادی می طلبد برای بهبود! مثلا همین لحن بد!

تلاشش برای بهبود ستودنی ست..مثلا به مناسبت ولنتاین برایم کادو خریده بود! البته فقط هزینه اش را داده بود به خواهرکوچیکه تا او بخرد که به نظرم کار سنجیده ای بود. چون انتخابهاش در خرید برای من ناشیانه است... شام بیرون و کادو یک اقدام خاص بود بعد از هفت سال برای منی که در مناسبت ها هیچ تبریک و کادویی دریافت نکرده بودم البته به جز زمان نامزدی!

حالا هم خواهر کوچیکه می گفت همسرت بهم گفته برای روز زن هم من برم برات کادو بخرم ....

این ها و چند موردی که در رفتارش تلاش می کند تا بهتر باشد، نشانه خوبی ست گویا

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ...

با همسرجان شاید هم او! در دو جلسه متوالی مشاوره شرکت کردیم. در حد ده دقیقه ماجرای دعوای روز قبل را برای مشاور توضیح دادم. از اتاق خارج شدم و او وارد شد.... یک ساعت حرف زد، تا حدودی می شد گفت که با لحن دعوایی حرف می زند. پر از خشم و با صدای بلند که تن من بیرون از آن اتاق می لرزید... در دلم رخت می شستند!

صدایم زد .. مشتور گفت مشاجره نکنید... او گفت نه فقط قصدم این است که این حرف ها را در حضورش بزنم.. حرف زد با همان لخن بسیار بد و توام با فحش که نثار خودش یا خانواده اش می کرد و...

برای برخی حرف هاش پاسخ منطقی داشتم ولی او باروت در حال انفجار بود و نمی شد کلمه ای از سمت من مخاطب قرار گیرد ... ما بین حرفهاش مشاور از من توضیح می خواست ...

در انتها نتیجه چه شد؟! قرار شد یک هفته ای را با هم زندگی کنیم بدون ازار رساندن کلامی و روانی به یکدیگر که ببینیم اصلاح پذیر هستیم یانه .. و بعدش مجدد مراجعه کنیم که حتی اگر اصلاح پذیر بودیم همچنان به مشاوره و درمان نیاز داریم...

او چه گفته بود به مشاور؟ گفته بود تا قبل از ازدواحم ماثرم مثل یک ناظم مثل یک پلیس مدام مرا رصد می کرده و مدیریتم می کرده حالا بعد ازدواج شده اند دو تا! در تمام جمع های خانوادگی مرا رصد می کند چرا این حرفی رو زدی چرا اون کار رو کردی چرا ناراحتی ... و جدالش را هی ادامه می هد فردا باز ده ها پیام می فرستد تا مرا متنبه کند ... 

خوب اینجا مشاور به من گفت که همان جلسه اول به تو ایراداتت را گفتم . گفتم معلم اخلاقش نباش اگر به عنوان یک ادم منطقی سالم از لحاظ روحی و روانی قبولش داری تذکر نده در پی اصلاحش نباش... اقتدارش رازیر سوال نبر. و گفتم جدل نکن.. از بحث اگر نتیجه نگرفتی خارج شو ادامه نده! گفت شبیه یک مرد هستی برای همسرت و او این را برنمی تابد! او هم تایید کرد که واقعا یک مرد است گاهی صدایش از صدای من بلندتر میشود! ( مرد در نگاهش به بلند لودن صداست) و ادامه داد که من باایشون که سکس نمی کنم که با این گلدان سکس می کنم! واماندم از سکس مان ناراضی بود؟ چطور ممکن است از سکس با من که شبیه پورن استارها هستم برایش ناراضی باشد!

به او گفت می خواهی این زندگی را ادامه بدهی؟ او گفت خیلی خسته ام و اگر اوضاع این باشد نه من می توانم نه او... مشاور گفت ولی همسرقبلا به من گفته که می خواهد اداه بدهد و اشتباهاتش را قبول دارد و تلاش می کند برطرفشان کند.. او گفت شرط دارم... معلم و ناظم من نباشد! دو تا خواسته دارم براورده کند به من هم اهمیت بدهد مادام خانواده اش در اولویت نباشند.. معلم اخلاق من نباشد...

مشاور گفت تو هم شرایط داری بگو! لال شدم... گفت خالا که تو نمی گی من می گم.. لحنت را باید درست کنی اقای همسر!

جای من هر مشاور دیگری بود به بیرون از اتاق هدایتت می کرد چون هم لحن بهشدت بدی داری هم مادام فحش میدهی.... اما من به این دلیل که متوجه شدم بسیار ناراحتی و در تلاش هستی به عمد بدترین و سیاهترین شخصیتت را نشان بدهی سکوت کدم که ادامه بدهی ...

لحنت اگر همیشه این است باید بگویم همسرت خیلی کار کرده تا الان تحملت کرده! 

گفت به من گفتی درون گرا هستی، تنهایی طلب هستی وقتی ناراحت یا عصبی هستی نباید کسی با تو حرف بزند! و اغلب ناراحت با عصبی هستی.. حالا به من بگو تو با کسی که این ویژگی ها را داشته باشد می توانی زندگی کنی؟! تو با کسی مثل خودت می توانی زندگی کنی؟! 

ادامه داد که تو بسیار حساس هستی و ایحاد تعامل با تو باید بادر نظر گرفتن همه جوانب و با حساسیت بالایی باشد اما اگر کسی پیدا شود که درکت کند و همراهیت ات کند اجازه نزدیک شدن می دهی و از حساسیت هات کم می کنی ...

ادامه داد که به همسرت امنیت بده که راحت حرفش را به تو بزند، نترسد ... 

گفت روابط میان فردی تان انقدر خراب است و جای خیانت هست و اگر تا الان اتفاق نیافتاده باید خدا را شکر کرد!

به او گفت فهمیده تر و شایسته تر از این زن نمیابی.. به من هم گفت همسرت مرد شایسته ای ست... 

رو کرد به او گفت اگر در شرایط کاری نرمال می دیدمت نه اینجا برای این موضوع مطمعنم بهترین و ماهر ترین فرد متخصص در حوزه کاری ات را می دیدم!


در مجموع به من گفت اقتدارش را خدشه دار کرده ای به او گفت عاطفه این زن را خراشیده ای ...

هفته آینده تنها مراجعه می کنم که آنالیزش را به من ارایه دهد.ه ایا ساختن با او سخت است؟!

به نظرم ایرادت کن هرچند روی اعصاب او هستند اما سطحی اند ...اما ایرادات او اساسی هستند و من خیلی باید صبر و تحمل و ارامشم را حفظ کنم!

نکاتی که مشاور به او یاداور شد مخلص کلام بود! او شاید حتی فکرش را هم نمی کرد یک نفر سومی به او بگوید زندگی کردن با تو سخت است! 

من حتی فکرش را نمی کردم که این مشاور با توضیحات من بفهمد که او به من امنیت کافی نمی دهد! من حتی یکبار هم حرفی از ترس نزده بود اما این وجود داشت در رابطه ما...

به نظر خودم اگر در این زندگی بمانم راه دشورای در پیش دارم'.

راستی او به مشاور گفته بیشتر ناراحتی ها و عصبی بودن هام مال بیرون است و فقط ده درصدش به نیوشا ربط دارد اما اگر او به من گیر ندهد من کمی بعد از لاک خودم در می ایم!

می دانی' رسمش این است که ادم را برنجاند بعد توقع سکوت داشته باشد تا فردا که از لاکش درامد بیاد با بوسو بغل از دلت در بیارد و تو هم باید با همین ها بگذری از همه چیز! چقدر کم توقع و ساده و شیک!

ببینیم چه می شود...

من، تکه چوبی بر روی آب

در این هفت سال و اندی نشده بود قهرمان بیشتر از دو سه روز طول بکشد!

حالا ده روزی هست که جدا می خوابیم با هم حرف نمی زنیم .... دیروز دوباره بحثمان شد پیامکی. این اواخر در بحث ها مان میان مجادله های بی انتها حرف های به شدت نا امید کننده و دلسرد کننده رد و بدل می شوند! 

پای بحث به خانه و در حضور دخترک هم کشید شد ... ساعت ده و نیم شب جلو چشم های دخترک مجادله کردیم... دخترک را به اتاقش هدایت کردم و درب اتاق خودمان را بستم،او شروع کرد به طرز وحشیانه ای خودش را زدن! درست مثل سال ها قبل که بارها این کار راکرده بود! 

حرف هم را نمی فهمیم! بزرگترین مشکلش با من این است که وقتیناراحت استله او گیر می دهم که چرا ناراحتی،جالب اینجاست که وقتی خانواده من میهمانمان هستمد یا منزل آنها میهمانیم فقط ناراحت است... 

بوده که ناراحت بوده و درون خودش دو ذوزی فرو رفته ولی پایش به خانه پدریش باز شده تا دوازده شب در جمع نشسته به گفتگو!

اگر مشکل ناراحتی ات یک مشکل روحی روانی ست ، خانواده من و تو ندارد همه جا باید ناراحت باشی! نه اینکه با من ناراحتی ولی با دوستی با آشنایی یا فامیلی گرم می گیری! اینجاست که من ناراحتی را به خودم می گیرم! و از تو دلیلش را جویا می شوم و همین سوال ساده تو را عصبی میکند...!

مشکل بعدی ات این است که چرا سال ها قبل از تو خواسته به کسی پول قرض می دهی مرا در جریان بگذار! این حق من است و تو اصلا نمی خواهی قبول کنی که حق من است!

من ایراد دارم که گیر می دهم به تو،درست ... تو چرا همیشه از من انتظار داری درک کنم، حقم را نخواهم .. هر کاری کردی من اصلا ناراحت نشوم.... من آدم هستم ! آدم...

بگذریم...

او ماجرا را به باجناق هاش هم کشاند! به شوهر خواهر کوچیکه حتی گفته بود در شرف طلاقیم!

می گفت تو با قهر سه روزه ات ابروی مرا برده ای دیگر روی رفت و امد با خانواده ات را ندارم ولی انها باید بدانند تقصیر توست! با یک نفر از اعضای خانواده ات میرم مشاور نه برای بهبود اوضاع برای اینکه ثابت کنم تو مشکل داری ....

اما خانواده ام بویی نبردند از قهر ما گفته بپدم دو شیفت سرکار است و اخر هفته هم می رود دیدن پردش که گویا کسالت دارد.

هر چه گفتم انها بویی نبرده اند باور نکرد ... حالا با ان پیامی که به باجناقش داده من روی دیدن خانواده ام را ندارم!

حرف های زشت راجع به رابطه با زن های دیگر می زنند با باجناق هاش در حضور مامی،. فقط تذکر دادم که گفتن این شوخی ها در شان تو نیست مخصوصا در حضور مامی ... جوابش این است که چرا بقیه خواهرات به شوهراشون گیر نمیدن که این حرفا بده.. من هم گفتم انها بد تو خوب باش! حالا می گوید تو گفتی برای مادرم بهترین داماد باش! یادم نیست به ولله این حرف را زده باشم... و او حالا تهدید می کند که یک خوب بودنی به تو نشان بدهم!

در جواب اینکه چرا در جمع خانواده من ناراحتی می گوید اصلا از خانوادت بدم میاد،تو هر شش ماهی می روی دیدن خانواده من، من هم هر شش ماه میایم از این به بعد!

نمی دانم چطور ماهی ثوبار دیدار من از ان خانواده نکبش شده شش ماهی یکبار! و حالا گیرم شش ماهی باشد، با ان همه آزاری که مرا می دهند شش ماه هم زیاد است ولی خانواده من که به تو ازار نمی رسانند!

به خاطر دخترک و به دلیل ترس از دنیای بعد از متارکه، می مانم در این زندگی.... 

از این پس با تکه چوبی که روی آب است تفاوتی ندارم! 

نیوشا قسم بخور که تا اخرین نفس سکوت اختیار کنی تا تمام شود و  یا راهی پیدا شود ...!

این زندگی جز دخترک که کاش نبود، چیزی برای ماندن ندارد!

درماندگی

دو جلسه به مشاور مراجعه کردم. مشاور مرد جوانی ست اهل کاشان که به خاطر زنش ساکن اینجاست. مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه شهید بهشتی دارد...

در حرف زدن بی پرواست! تقریبا به تخصصش اشراف دارد و کار بلد است اما... اما مدل حرف زدنش، طرز تفکرش آزارم می دهد!

می گفت  تو چرا در سن بیست و پنج سالگی ازدواج کردی، ترسیدی بترشی؟! من از این طرز تفکر که دختران را ترشیده خطاب کنند بیزارم..

جلسه اول هم وقتی در جوابش گفتم نمی تونم کنترل کنم خودمو و دست خودم نیست،گفت یعنی چی دست خودم نیست! می خوای بهت توهین کنم؟! منظورش این بود که مگر حیوانی؟!

خوب این ها که به کنار... از محتوی حرف هاش اینجور فهمیدم که باید نقش بازی کنی،سیایت داشته باشی! چیزهایی که اصلا به شخصیت من نمی چسبد، نمی توانم چون نمی خواهم! 

به نظرم در زندگی مشترک همه چیز باید رو باشد، رک و راست! 

می گفت پدر خانمم چند بار به من بی احترامی کرده اما خانمم هنوز نمی دونه ... به نظرم حرف هاش شعار بود، بوی بدی هم داشت حرف هاش! فکر کن چند لحظه! می گفت من با عشق نه اما با منطق ازدواج کردم کی اصلا با عشق ازدواج می کنه! گفتم من با عشق ازدواج کردم، باورش نمیشد!

ادامه داد که اوایل به همسرم می گفتم دوستت دارم بعد به خودم می گفتم چرا چرند می گی مگه دوسش داری واقعا! تا اینکه کم کم دوست داشتن ایجاد شد با همراهی کردن هر دوتامون!

می گفت همسرم به من گفته تو یه جوری هستی که از من ناراضی باشی نمی گی الان نمی فهمم راضی هستی از من یا نه! 

پیشنهاداتی می داد که در جوابش گفتم این ها با عقاید فمنیسمی من همراستا نیست! بعد در مقابل چشم های گرد شده من گفت فمنیسم منسوخ شده از بین رفته! 

حالا نمی دانم ادامه بدهم یا نه! البته مشکل ما را خوب و زود فهمید .. مثلا گفت تو به فمنیسم رو اورده ای به خاطر نوع رفتارها و طرز فکر همسرت! این حرفش برایم جالب بود...

گفت تو بسیار مجادله گری و وقتی با همسرت مجادله می کنی به پیام می دهی که تو نفهمی، نادانی ... اگر بحث شروع شد و به مجادله کشیدسکوت کن ادامه نده او خودش حق را و حرف درست را تشخیص می دهد! اگر ادامه بدهی هم تشخیص می دهد اما لجاجت می کند....

می گفت اگر با این فکر ازدواج کنی که طرف مقابلت را بهره مند بسازی از زیبایی ات از مالت از جسمت و طلبکار نباشی و حس طلبکارانه نداشته باشی موفقی.. اما اگر ازدواج کنی که بهره بکشی راه را اشتباه رفته ای ...

می گفت تو حس اقتدار را از او گرفته ای .. اقتدار به معنای تامین ارامش، عاطفه و نیاز مالی! 

می گفت مسیرت درست است اما راه رفتن را اشتباهی انتخاب می کنی! از این کوچه وارد نشو، از آن یکی وارد شو!

خوب البته که من نمی دانم آن یکی کوچه کجاست! و چطور وارد شدنش را هم نمیدانم! 

این است ماجرای مشاوره رفتن! به نظرم بی سر و ته است ..امیدوارم حالا با یکی دو جلسه دیگر بفهمم چه باید بکنم .. قبول کنم این ادم و طرز فکرش را!

حالا چه شد؟!

باز هم بحث و مجادله سر موضوعات واهی ...

ناسزا و حرف های بسیار نا امید کننده ...

به نظرم باید مشکل اساسی ای بین ما وجود داشته باشد که این همه بحث و مجادله پیش می آید! ولی من نمی دانم مشکل کجاست ...

فقط خسته ام .. خیلی خسته!

کاش می شد یک رابطه را مثل خاموش کردن یک لامپی که نورش زننده است، با یک دکمه تمام کرد، خاموش کرد!


- به راستی آن من بود که عاشقانه او را دوست داشتم؟ حالا چه شد؟!

ما از هم بریدگان عالم

دختر خواهر1 خواب بابا را دیده بود... 

دیده بود بابا دنبال دانه های تسبیحش است. گفته بود دانه ها را بده به من تا برایت نخ کنم. بابا مردد پاسخش داده بود که اگر به تو بدهم، بچه های دیگرم چه! برای بچه هایم چیزی نمی ماند ... بابا گفته بود تسبیح زیاد دارم ولی همه پاره شده اند....

کسی که خواب را تعبیر کرده بود، برای خواهر1 گفته بود که پدرتان شما را دعا می کند ولی دعایش به شما نمی رسد و این چند دلیل دارد یا به مادرتان رسیدگی نمی کنید، یا مادرتان ر می رنجانید، یا کاهل نمازید، یا نماز نمی خوانید، یا روابط بینتان خوب نیست! که از نظر خواهر1 ما همه این موارد را داریم در مجموعه هفت نفره خواهر و برادری مان!

من هم موافقم،داریم! من خودم به تازگی یک کاهل نماز بی مصرف شده ام ! 

روابط بینمان خوب نیست...  برادرها با هم رفت و امد ندارند، اگرچه هم را دوست دارند و برای هم هرکاری می کنند اما خوب وقتی رابطه خانوادگی ندارند دیدارهاشان به ندرت در خانه مادری رخ می دهد که این باعث می شود از حال هم چندان خبری نداشته باشند!

ما خواهرهاکه با هم رفت و امد داریم و سعی می کنیم به هر صورتی ست رفت و آمدمان با برادرها را حفظ کنیم.. اما خوب این بین کدورت هایی هست، ناراحتی ها،رنجش ها .... 

خانم دکتر را جدیدا نمی توانم درکش کنم، ناخودآگاه از او فاصله گرفته ام! اگر من تماس نگیرم و جویای احوالاتش نشوم هیچ تماسی از سمت او برقرار نمی شود ... اگر من به دیدارش نروم او .... مشکلاتی دارد با بچه هایش اغلب دگیر آنهاست اما مدت هاست که خانم دکتر سابق نیست... 

باکلامش ادم را می رنجاند، خودش را برای هر نوع رفتاری محق می داند و وقتی به رویش می آوری که فلان حرفت یا رفتارت با فلانی درست نبود خرده می گیرد و ناراحت می شود و می گوید من به بقیه کاری ندارم چرا همه به خودشان اجازه می دهند به من ایراد بگیرند .....

بزذگترین خلع زندگی ام این دوری از خانم دکتر است که با بزرگتر شدن بچه های همسن مان بیشتر شده! خانم دکتر به شدت دخترک را با پسر خودش که شش ماه بزرگ تر است مقایسه می کند بیشتر از لحاظ ظاهری مثل قد و وزن و ... مادام هم دخترک را قلدر خطاب می کند... بارها پسرش دخترک را زده و من بی تفاوت فقط دخترک را ارام کرده ام اما واویلا اگر دخترک چیزی از دست پسرش بگیرد یا او را بزند..... این رفتارها از خانم دکتر به شدت بعید است! 

بعید است با قاشق راه بیافتد دنبال پسر سیزده ساله اش و در دهان او حلوای کدو بگذارد یا با چنگال خربزه را به زور با وجود امتناع پسرش در دهان او فرو ببرد و از تذکر من ناراحت شود که به او یاداور شدم این رفتار با پسر این سنی ب جا نیست نه در شان توست نه در شان او ... بعد بگوید خودت هم همین رفتار را با بچه ات در اینده داری وقتی الان هم داری... اصلا دقت ندارد که دخترک فقط دو سال دارد و من این کار را وقتی انجام می دهم که در مهمانی ست و حواسش پی بازی .... !

یا حین تلفنی حرف زدنش با مامی چهره اش راعجیب و غریب کند که یعنی حوصله حرف های مامی را ندارد.... یا اینکه معترض شود که چرا مامی فقط دلخوری هایش را به او می گوید و هر بار چهل دقیقه با او حرف می زند و ناله می کند!

یکبار به خانم دکتر گفتم مامی اینکار را با من هم می کند.... اما او از ما هم تنهاتر است او خواهر ندارد، مادر ندارد وقتی هم که داشت انگارنبودند! او الان همسرهم ندارد وقتی هم که داشت مادام بحث و جدل پس جز من و تو که را دارد...حرف های مامی از حوصله خواهر1 و خواهر کوچیکه خارج است ... مامی درمن و تو چیزی دیده که دلبستگی بیشتری دارد..  دل بده به حرفهاش.

پاسخش این بود که من گرفتاری های بیشتری دارم از بقیه تان، مامی قبل اینکه با تو حرف بزند چهل دقیقه با من حرف زده و دلش پر تر بوده و ... چه دلبستگی ای به من بیشتر از بقیه دارد وقتی که ماجرای عروسی ام را مرور می کنم که با مامی با من چه کرد و با بقیه تان خوب کنار آمد...!

نمی دانم شاید حق با خانم دکتر باشد... اما یادش می رود همسرش در روز پاتخت دستش را رو مامی بلند کرد! یادش می رود که خانواده همسرش از روز اول شمیشر را از رو بسته بودند و پی دعوا بودند در مراسم! و اینکه مامی مخالف این ازدواج بود و خانم دکتر را حیف آنها می دانست که باهاشان وصلت کند!

خواهر 1 هم با شمردن اینکه هر جمعه چه کسی سرخاک می رود و نمی رود و رفتن خودش به سرخاک را می کوباند به سر ادم که بابا منتظر است!! نمی دانم چرا وقتی بابا زنده بود چه وقتی سالم بود چه وقتی بیمار سخت به این جمله فکر نمی کرد که بابا منتظر است! و هر بار هر جمعه با این حرفهاش مرا عصبی و آتشی می کند اما جلو دهنم را می گیرم....

برادر 2 هم در حال متارکه ست.این دومین ازدواجش بود که از ان بک بچه شش ساله هم دارد ..... کاش کاری از دستم برمی آمد برایش وقتی که می گوید بچه را دوست دارم حضانتش را به او نمی دهم او لیاقت بزرگ کردن بچه را ندارد به هرز می دهدش ولی شرایطش را هم ندارم،چطور با این شغل شیفتی بچه شش ساله نگه دارم!

برادر 3 هم مثل سابق مثل همان وقت ها که بابا چشمش به در خشک می شد تا بیاید و سلامی بدهد.. حالا چشم مامی خشک می شود!

خواهر کوچیکه هم زندگی اش پا در هواست نه رفتند از این کشور نه ماندنشان مثل ادمیزاد است. زندگی ای در شان ندارند

دل من که خون است  ببین مامی چه ها که نمی کشد!

من هم که جدال هایم با همسرجان را پنهان می کنم اما آب شدم از چشم مامی پنهان نمی ماند!

ماجراهای ما تمامی ندارد ...


 + بابا تو خیالت راحت ما هفت نفر با همیم،جان می دهیم برای هم... این دلخوری ها یا دوری ها چیزی از دوست داشتنمان نمی کاهد...

بابا تو خیالت راحت و ارام