دنیای مجازی

دنیای مجازی من ختم می شود به همین وبلاگ و فیس. بوقم....

دیشب برای تبریک تولد به پسرخاله ام که مدت هاست خارج از ایران در بلاد کفر زندگی می کند مجبور شدم از تلگرام استفاده کنم.

قبلا با ایمیل برایش تبریک می فرستادم اما امسال هر چه دنبال ایمیلش گشتم نبود!

همین که تلگرام را نصب کردم کلی برایم پیام آمد و ..... تقریبا سه ساعت از وقتم را گرفت!

بعد از حرف زدن با پسرخاله تصمیم گرفتم از تلگرام خارج شوم از اول هم قصد نداشتم حضور ماندگاری داشته باشم.

این شبکه های ارتباطی اجتماعی وقت آدم را می بلعد! مثل باتلاق می ماند که هر چه بمانی بیشتر فرو می روی و از آنجایی که من ظرفیت ماندن ندارم و تمام وقتم را به باد فنا می دهم کلا خارج شدم و به دنیای خودم برگشتم.


تمام دوران  کودکی و نوجوانی ام با او گذشته بود.... فقط یک هفته از من بزرگتر است. بنابراین رابطه نزدیکی داشتیم. بعد از این همه سال فقط  یک مکالمه کوتاه چند دقیقه ای...!

من و پاییز

باید از پاییز اینجا هم بنویسم.

از اینکه پاییز می آید تا مرا دیوانه کند، تا عاشق ترم کند!

بنویسم از پاییز که دلتنگی هایم را دو چندان می کند....  و من انگار که روح خودآزاری داشته باشم از این دلتنگی ها لذت می برم.

از درد لطیفی که پاییز به روحم وارد می کند، لذت می برم

از سایه روشن آفتابش که با تمام فصل های دیگر فرق دارد، لذت می برم

هوایش... هوایش را می بلعم با یک دلتنگی عظیم! دلتنگی ای که نمی دانم از سر چیست؟! غم ایام گذشته یا....

نمی دانم هر چه هست برایم لذت بخش است.

 و از پاییز این مهرماه لعنتی....

تنها چیزی که در این دنیا آن را به خود متعلق می دانم، مهر من!


+ "ماه و ماهی" را با صدای حجت اشرف زاده و شعر علیرضا بدیع بشنوید. اگر عاشق نشده باشید، شنیدنش در این فصل عاشقتان می کند! و اگرهم عاشقید، عاشقترتان می کند! صدای خواننده آنقدر وان است که روی روح آدمی می لغزد و خیلی خوب با موسیقی و شعر در هم نشسته است... شعر هم که بی نظیر است!

حادثه حج

حادثه حج اسفناک است... دردناک است... روح آدم را خنج می کند! این ها که می گویم کم است حتی، در برابر وسعت درد......

حتی تصورش را هم  نمی توانم بکنم که چطور ازدحام جمعیت می تواند به مرگ هزاران نفر منجر شود. تا اینکه شوهر خواهرم یک کلیپ چند ثانیه ای از اجسام روی هم تلنبار شده زنده نشانم داد... وای خدای من! خدای بزرگ من! تعداد زیادی ادم روی هم افتاده بودند، زن و مرد... با لباس احرامی که از تن هاشان بعضا کشیده شده بود! حتی انرژی تکاپو و تلاش را نداشتند، شاید هم آنقدر در هم تنیده بودند که که امکان ذره ای جا به جایی نداشتند.... وحشت آور بود! تصور کنیدیک  مرگ تدریجی  را.... دقیقا تدریجی!


نمی فهمم چرا فلان مقام آن کشور باید مسیر را در چنین شرایطی با این همه جمعیت ببندد تا  اعمال حج انجام دهد! حج این آدم قبول است؟!


با عشق می شود از کنار سختی ها به سلامت گذر کرد

من لباس می پوشم، او هنوز خواب است.... نگاهش می کنم و باخودم فکر می کنم که چقدر دوستش دارم.

دکمه های مانتوام را که می بندم، مقنعه را که سر می کنم؛ می نشینم کنارش روی تخت و صورتش را می بوسم. لبخند می زند و می گوید که دوست دارم....

بلند می شوم حین جمع و جور کردن کیفم می گویم: ناهار یه چیزی بپزی ها...

می گوید: باشه، چشم. چی بپزم؟

 می گویم: عدس پلو


هشت ساعت کاری را پشت سر می گذارم. هنوز انگشت نزده ام که پیام می دهد سر راهت اگه میوه فروشی باز بود خیار بخر.

از لحن چند ساعت قبلش پای تلفن دلخورم، پیام می دهم که حالا ببینم اگه حوصله داشتم می خرم!

جواب می هد که: نه بابا!

خیار می خرم. می رسم به خانه.... خانه ای که واقعا خانه است، گرم است.. بوی غذا دارد.. تمیز است و دلنشین.

می بینم که سفره را پهن کرده و نوشابه، دلستر و دوغ را با مابقی ملزومات چیده در سفره. خودش هم ایستاده پشت اپن و درحال ریز کردن گوجه برای سالاد است.

از دیدن این صحنه ها قند در دلم آب می شود و لب خند می نشیند روی لبم......


+ نld شود از کنار خوبی های همسرجان به راحتی گذشت. می دانی! باید از کنار ان سختی ها، آن غم ها... آن آشوب ها.... آن لحظه های وحشتناک با همه این خوبی ها این همه عشقش گذر کنم. باید دست این عشق و محبت و دوست داشتن را بگیرم از کنار تمام ان دلخوری ها به سلامت گذر کنم.

لقمه پیچ با طعم عشق

ساعت از ده صبح گذشته بود. مثل خیلی  از روزها صبحانه برنداشته بودم.

با همسرجان تلفنی حرف زدم و گفتم که چیزی برای خوردن بیاورد....

ساندویچ جگر آورد و گفت:  همین جا تو ماشین بخور.

کمی در محوطه با ماشین دور زدیم و حرف زدیم تا یکی از ساندویچ ها را بخورم.

یکی دیگر را هم داد که برم کیم بعدتر در اتاقم بخورم و یادآوری کرد که حتما بخوری ها نذاری برا چند ساعت دیگه.

پیام دادم که مرسی.. طعم دستهات را داشت...

پیام داد که به عشق تو بود عزیزم...

نوشتن برای کمتر حرف زدن

نمی توانم از نوشتن فاصله بگیرم. مزیت بزرگ نوشتن برای من کمتر حرف زدن است. کمتر حرف زدن با آدم هایی که هر نوع برچسبی را بر اساس تراوشات ذهن بیمار خودشان به تو می چسبانند.

بلاگفا بازی در آورد. یک بازی احمقانه. من هم کوچ کردم به اینجا. باشد که این بار بازیمان ندهند!