انسان شدن


این روزها می گذرند.. بی هیچ تغییری یا حرف خاصی. همه چیز مثل دیروز است! مثل دیروزها، یکنواخت و خسته کننده....

باید تمرین کنم، تمرین بزرگ شدن... انسان شدن...

و این بشود تغییر زندگی من ... بشود هدف من... همین انسان شدنم.. بهتر شدنم... خوب بودنم بشود بزرگترین هدفم.






- من احمق چرا درگیر این حس ها شدم؟!!!!! این به نظر او پریشانی ها!


+- توی دلم لرزید وقتی گفتی هنوز آدم نشدیم. باید به این چیزها خیلی فکر کنیم... وقتی پرسیدم یعنی نگران کننده است و تو گفتی کمی نگران کننده است. همین ماه رمضان گذشته- رفتار من و ناراحتی تو جلوی میهمان ها-


+ دیشب مامی اومد دیدنم...

مامی از این عادت ها ندارد که بی تعارف و دعوت برود خانه دخترش...آمده بود تولدم را تبریک بگوید با یک هدیه زیبا


+ شاید یکی دو روز دیگه برم برای تصویب پروپزال بالاخره! یه حرکت مسخره در تصویب پروپزال ما هست که باید متن رو به فارسی هم ترجمه کنیم. فکر کن! اول به اگلیسی فکر کنیم  و به انگلیسی بنویسیم بعد به فارسی برگردونیمش! چرا؟! چون اونایی که دکترا دارن تو هر رشته ای و نشستن اونجا که پروپزال ها رو تصویب کنن انگلیسی نمی دونن!!!!!!

ارمغان سی سالگی

سکوت برای من ارمغان سی سالگی است

عمیق تر شدن در خود و دنیای درونم... برای من ارمغان آغاز دهه سی زندگی ام است

تفکر بیشتر، تحمل بیشتر، درک بیشتر ......


شاید خیلی چیزهای دیگر هم به این موارد اضافه شود!

سی سالگی طعمش طعم بی طعمی است...

سی سالگی طعم ندارد... گس است!

سی سالگلی طعمش طعم بی طعمی است

انگار دور می شوی از همه هیجانات، انگیزه ها... بیم و امید ها. شاید این حس ها عمومیت نداشته باشد اما در مورد من یک نفر صدق می کند!

دیشب که در آغوش همسرجان بودم و گفت خوب دیگه تولد سی سالگیت مبارک... این عبارت "سی سالگیت" برایم تازگی داشت و عجیب بود. سی به نظرم عدد بزرگی آمد یک عدد بزرگ وهم آلود! بعد به این فکر کردم که از این عدد بزرکتر هم هست ... به این فکر کردم که عدد سی عادت می کنم. بعدترش فکر کردم کاش بزرگتر از سی را درک نکنم و همه چیز تمام!


+ دیشب همسرجان برایم یک جشن کوچک دور همی با خواهرهای عزیزتر از جان گرفته بود. در این جش یک کیک کاکائویی با روکش خامه بود که دست پخت خواهر کوچیکه بود و میوه و چای به .... گرچه دوست داشتم دوتایی می رفتی برای شام بیرون یا مثلا با خواهرها یم رفتیم کافی شاپ و همان جا کیک را برش می زدیم و ... خیلی بهتر بود اما خوب مثلا سورپرایز همسر جان بود و من هم استقبال کردم.

یک زنجیر و دستبند ست هدیه همسرجان بود، یک تاپ هدیه خانوم دکتر و مقداری پول نقد هم هدیه دوقلوها، خواهر 1 هم یک بسته شونیز خوشمزه هدیه داد....


- دو روز پیش از راه برگشت از یک مراسم کاری وقتی در ماشین همکارم بودم از اینکه همین الان در لحظه زندگی ام تمام شود حرف زدم. یادم نیست چه شد که حرف به اینجا کشید! گفتم اگر الان بمیرم نه کار نیمه ای دارم نه آزروی نا تمامی و این به معنای رسیدن به تمام آرزوهایم نیست! که من آدم بی آرزویی بوده ام از همان ابتدا.... بعد همکارانم گفتند شما الان خیلی افسرده اید شرایط روحی تان بهتر شود این حرف ها را نمی زنید! گفتم من خوبم. گفتند پس واقعا افسرده اید!


آغاز دهه سوم زندگی

درست همین امروز ساعت هفت صبح شدم یک بانوی سی ساله....

و حالا سی سال است که هی به دنیا می آیم، سالی یک بار و البته سالی چندین بار می میرم اما هنوز زنده ام!

زمانی بود که تصور می کردم حد نهایت زندگی ام بیست و سه سالگی است و بعد از ان زندگی جاودانه آغاز خواهد شد... اما حالا نه در کمال ناباوری که بر حسب عادت می بینم که هر روز زنده ام، که هر سال زنده ام... فقط زنده ام و نه اینکه زندگی کرده باشم!

سی سالگی چیز زیادی برای من به ارمغان نیاورد! انتظار داشتم یک پختگی کامل، یک کمال فکری و رفتاری به من هدیه بدهد اما می بینم همچنان همانی هستم که بوده ام و این زجراورترین حقیقتی است که در باره من وجود دارد!

همیشه از روز تولدم فرار کرده ام. نه از اینکه از زیاد شدن سنم گریزان باشم! از اطرافیان فرار کرده ام، نه اینکه دوستشان نداشته باشم یا .... فقط انگار طبیعت من در خود فرو رفتن است و خاموشی و تنهایی و در این روز که آن را متعلق به خود می دانم انگار سعی دارم به طبیعتم بر گردم!


- همسرجان تولدم را تبریک گفت. گفت کیکی بگیریم کجا ببریم، دوست داری بریم خونه کی؟ اما من باید می رفتم تا داداش کوچیکه رو ببرم دکتر. بعد هم مامی سرما خورده بود باید می رفتم بهش سر می زدم. همسرجان بعد از ویزیت داداش کوچیکه رفت خونه و من رفتم پیش مامی. ساعت ده رسیدم خونه و همسرجان رفت خوابید و من هم نیم ساعت بعد خوابیدم. این بود روز تولد من!

همسرجان از کادو گرفتن و کادو دادن بدش می آید و این بد آمد مرا هم در بر می گیرد! پس نه به من کادو می دهد نه از من کادو می خواهد! ریشه اش در چیست نمی دانم؟! و این موضوع شامل حال همه مناسبت ها می شود!!! اما من دوست داشتم  به یک شام دعوت می شدم، به یک کافی شاپ.. یک شال هدیه می گرفتم یا یک رژ..... دیشب فرصت نبود، می شد برای امشب برنامه ریزی کرد.. می شد همان دیشب برای امشب دعوت کرد...! بگذریم! بگذریم!


- داداش کوچیکه دچار سرگیجه شدید شده به طوری که چشمهایش را نمیتواند باز نگه دارد که اگر باز نگه دارد همه دنیا دور سرش می چرخد! دیروز با همسرجان بردیمش دکتر. در راه دست هایش را از دو طرف گرفته بودیم او چشمهایش را بسته بود.....می گفت فکر کن این سرگیجه من رو از پا در بیاره و کارم رو تموم کنه. انگار از درون ترسیده بود.. همسرجان مسخره بازی می کرد که داداش کوچیکه را بخنداند، من اشک می ریختم! من اشک می ریختم.... دکتر گفت مربوط به اختلالات گوش میانی است... امیدوارم تشخیصش درست باشد و داداش کوچیکه خیلی زود خوب شود....

اما واقعیت این است که زندگی به مویی بند است... لحظه بعد امکان دارد نباشی...


+ همین دیشب با خبر شدیم که خانوم دکتر باردار است... و احتمالا یک دختر زیبا، یک فرشته مثل خودش را به این دنیا هدیه می دهد...

زن بودن درد دارد...

زن بودن درد دارد...

این را قبلا هم گفته بودم.

باید در این جایی که من هستم باشی و زن باشی، تا درد را بفهمی!

زن بودن اندوه نا تمامی است که تا آخر عمر به دوش می کشی.... یک اندوه اندوه غمبار دردناک



- تمام پنج شنبه را درد کشیدم. به شدت سرماخورده بودم و سینوس ها عفونت کرده بود. از شدت درد می توانستم تمام استخوان هایم در جای جای بدنم را بشمارم! با این حال باید میزبانی می کردم از میهمان ها و لبخند می زدم و غذا می پختم و در ادویه و روغن نفس می کشیدم و باز لبخند می زدم.... این حال مرا اگر همسرجان می داشت چه می کرد؟! همسرجان نه، یک مرد دیگر، هر مردی اگر این حال مرا می داشت همینطور، مثل من مجبور به ایفای نقش زنانه اش بود، بی عیب و بی نقص؟!


- منزل خواهر کوچیکه بودیم. خانوم دکتر گفت از او کشمش ها که گفتی  زیاد داری مقداریش رو به من بده... خواهر کوچیکه گفت چیز زیادی باقی نمونده  بذار با همسر مشورت کنم... خندیدم و گفتم فرق ندارد کارمند باشی یا خانه دار فقط کافی است زن باشی تا برای کوچکترین تصمیمی در زندگیت با همسرت مشورت کنی و در واقع کسب تکلیف! فرق نمی کند یک کیلو کشمش بخواهی به کسی بدهی یا سه میلیون پول بخواهی قرض بدهی باید زن باشی تا برای تصمیم گیری از همسرت کسب تکلیف کنی! اما اگر مرد باشی به هیچ مشورت و کسب تکلیفی نیاز نیست به راحتی پول قرض می دهی، آن هم میلیونی... آن هم پولی را که زنت با مکافات وام گرفته، بله قرض می دهی به فامیلت به خانواده ات و اگر مرد متمدنی باشی فقط زنت را در جریان می گذاری!

از نظر من این موضوع اشاره به واقعیت مردسالارانه حاکم بر جامعه دارد و فرد ناخودآگاه چنین رفتار می کند! بحث خوب بودن و بد بودن نیست... بحث این است که ای رفتارهای نادرست نهادینه شده و از یکجایی باید شروع کنیم به مقابله با آنها، به اصلاحشان، به ایجاد روند متعادل در رفتارها... باید تلاش کنیم ورای زن و مرد بودن فکر کنیم و رفتار کنیم... باید تلاش کنیم برای هم حقوق انسانی قائل شویم..... من شروع می کنم ازخودم، همین الان که در جایگاه یک همسر هستم و فردا وقتی که در جایگاه یک مادر بودم به فرزند اگر پسر بود، اگز دختر بود؛ سعی می کنم اموزش دهم هیچ فردی به حکم جنسیتش برتر از دیگری نیست، هیچ فردی به حکم جنسیتش مختار نیست هر کاری را بدون مشورت انجام دهد.

پاییز و دلتنگی

هر روز بین ساعت 4 تا 6 بعد از ظهر دچار دلشوره های عجیب و عمیق می شوم. دچار دلتنگی ها شدید... آنقدر شدید که احساس می کنم در لحظه قلبم از جا کنده می شود. اگر همین طور پیش بروم قطعا در یکی از این روزهای عاشق کش پاییز خواهم مرد!

هر روز هشت ساعت کاری را پشت سر می گذارم به دلتنگی بعد از ظهر ها می رسم و کمی پروپزال نویسی و چای و حرف و موسیقی و... روز تمام می شود.

دیوانگی هایم تمامی ندارد! کاش افسار این حس تازه متولد شده را در دستم می گرفتم و با خود می بردمش به یک گوشه دنج و ذبحش می کردم، همانطور لب تشنه!



+ برای روز تولدم، خواهر زاده، یکی از دو قلوها، قرار است برایم پیانو بزند. تازه آموزش پیانو را آغاز کرده و از روزی که خانوم دکتر در گوشش گفته بیا برای روز تولد خاله یه آهنگ بهش هدیه بدیم هر روز در حال تمرین است.... اساسا این دو قلوها برای من ارزشمندند! هر دوشان مخصوصا این یکی جای خاصی در قلب من دارند. سرتا پاشان را نگاه می کند پر از حس های خوب می شوم پر از مباهات و شور و غرور به داشتنشان.


+ امروز شاید یک دوست قدیمی را دعوت کنم به منزلم... همکلاسی و هم نیمکتی دوران دبیرستانم را... دوست خاصی بود با افکار و رفتار خاص. هیچ رابطه دوستانه ای به دلم نمی نشیند... منی که پر از دوست بودم مدت هاست که کناره گیری می کنم از هر نوع رابطه ای با آدم هی تازها، با دوست های قبلی ....

دلخورم

نمی توانم دلخوری هایم را مدیریت کنم. بروز می دهم.. بعد یک دلخوری بزرگتر رخ می دهد...

دیروز همسرجان رفته بود دانشگاه تا با استادش در مورد پروژه  صحبت کند. استادش ساعت 4 عصر کلاس داشت و همسرجان از شش صبح رفته بود که یک ساعت بعد برسد شهر مجاور ... البته کارهای اداری زیادی داشت که تمام وقتش را گرفته بود تا نزدیک ظهر.

از قضا استادش بعد کلاس جلسه داشته و همسرجان موفق نشده باهاش صحبت کنه! بنابراین به نظر همسرجان باید همون ساعت 4 برمی گشت یا نه ساعت 6، وقتی که فهمید استاده جلسه داره بر می گشت! اما ساعت نه رسید خونه و این یعنی اینکه ساعت هشت راه افتاده!

دلخوری از این هم نبود... دلخوری من از این بود که ما با بدبختی در تلاشیم که وام بگیریم با سودهای بالا که بذاریم تو حساب میانگین بگیریم و بتونیم برای خرید خونه اقدام کنیم... بعد برادرش خیلی شیک و راحت پول قرض می گیره و ما نمی تونیم بذاریم تو حساب و میانگین و وام و همه چی می ره رو هوا تا ایشون بتونه پس بده! گفته ده روزه پس می ده اما می دونم از این خبرا نیست.... گیرم که پس بده این تاخیر رو کی جبران می کنه! این که این همه حرص بخور و از کار بزن برو دنبال وام با سود بالا اما به راحتی ایشون می تونه پول دستش بیاد، این حرص داره... حرص داره چون بعد اون بحث داغ نوروز 93 ایشون با من و همسرجان خیلی بد حرف زد و از اون به بعد هم رفتار مناسبی با من نداره! اما موقع پول خواستن جز همسرجان کسی نیست که کمک کنه.. من موندم!اگه من کارمند نبود چطور هسرجان می تونست اینطور دست و دلباز باشه؟! چطور می تونست هر زمان هرکس قرض خواست راحت بده؟! حالا همین شرایط اگر برای من پیش بیاد خواهر یا برادر من قرض بخواد بعید می دونم همسرجان اعتراضی نداشته باشه.

جالبه من برا خانواده همسرجان آدم بده ماجرام، اما کیس خوبی برای رفع مشکلاتشون هستم!

بحث اصلی من اینه که چرا من در شرایط یکسان نمی تونم مثل همسرجان تصمیم بگیرم؟! وقتی برادرش قرض خواست بدون اینکه با من مشورت کنه قرض داد! اما من حتما باید مشورت کنم!! اه خسته شدم ...