سوخته ام ...

عجبت نیاید از من سخنانِ سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

"سعدی"

هیچ حرفی برای گفتن نیست


هیچ حرفی برای گفتن نیست.....

دوباره در خودم فرو می روم تا تمام شوم!




- حقوقم رو پنج شنبه ریختن اما همسرجان وقتی می خواسته قسط بده دیده که حسابم خالیه... من فکر کردم کلا نریختن. امروز از همکارا پرسیدم گفتن ریختن ... با همسرجان تماس گرفتم که بگم گردش حساب بگیره. رد تماس داد اما من متوجه نشدم فکر کردم خطش اشغاله تا بعد چهار بار رد تماس زنگ زد و با صدای خیلی بلند و داد و بیداد گفت نمی فهمی که رد تماس می دم یعنی نمی تونم حرف بزنم! دارم تردمیل می رم....... برای اینکه دادو بیدادش رو بیشتر نشنون گفتم باشه کاری ندارم و زود قطع کردم. اس داده که: تو گوشیت ذخیره کن. یه بار دیگه هم قبلا همین اتفاق افتاده بود گفته بودمت که وقتی رد تماس می دم زنگ زن. کار واجب داری اس بده... مثل این پیرزنای هفتادساله سیریش می شی و هی زنگ می زنی...

خوب من به اضافه ذخیره تو گوشیم اینجا هم می نویسم که درس عبرت بشه برام.

من بهش حق نمی دم تا این حد عصبی بشه و با صدای بلند حرف بزنه.

تا من نرمال و اوکی باشم اونم خوبه تا یه رفتاری که از نظرش درست نیست انجام بدم ایجور رفتار کنه؟! با این شدت عصبانیت و موج نفرتی که تو صداش پیداست (البته من حس می کنم نفرته شایدم نباشه)

عاشورا و تاسوعای نود چهار

امسال عاشورا و تاسوعا برایم رنگ و بویی دیگری نداشت. به عزاداری و تأمل و تفکر در خویشتن نپرداختم! حتی نذری هر ساله خواهر1 هم برایم حال و هوای پر شور سال های قبل را نداشت! حتی طعمش هم مثل همیشه نبود! به نظرم یک چیزی در من کم بود یا کم شده بود..... به نظرم سیاهی و بدی در من غلیظ شده بود، پر رنگ  و لعاب شده بود! مطمئن نیستم، این ها همه حدس و گمان است....
در مصاحبه های تلویزیونی همه از عشق به آل علی (ع) حرف می زنند... همه از حاجتشان که ظهور مهدی موعود (ع) است حرف می زنند... این روزها همه سیاه پوشند..... نذری می دهند، روضه می خوانند.. اشک می ریزند..... پس این همه پلیدی از کجا نشأت می گیرد؟! پس این همه بدی، دروغ، ریا، تظاهر، تجاوز... این همه مال مردم خوری... این همه حق دیگران  را ضایع کردن.. کلاهبرداری.....! اگر ذره ای عشق آل علی (ع) به دل داشتیم که به هم بد نمی کردیم! اگر ذره ای به آل علی احترام می گذاشتیم که ...... اگر حاجتمان ظهور آقا بود که الان دنیا گلستان بود.... همه اش حرف می زنیم! در کلام به روی زبان عاشق آل علی (ع) هستیم اما به عمل که می رسد... چه بگویم که با عث شرم است!

+ اتفاق خوبی که این روزها افتاد این بود که پروپزالم تصویب شد و زمان مقرر برای دفاع از پایان نامه شش  ماه  بعد است. یعنی آخرین روزهای فروردین نود و پنج. البته حتما باید بگویم که روش تصویب پروپزال خیلی آبکی و مسخره بود! تا ساعت ها بعد در شوک به سر می بردم! مدیر گروه فقط فرم ها را امضاء زد همین؛ حتی عنوان را نخواند! پروپزال سی صفحه ای من  که شش ماه برای نوشتنش مطالعه کرده بودم را حتی نگاه هم نکرد!! فقط پروپزال فارسی را شورای پژوهشی دانشگاه می خواند که آن را هم بعید می دانم!
می دانی! همه اشتیاقت برای انجام کار پژوهشی را لگد مال می کنند! تف به این روش زایش علم در کشور.... به این همه تولیدات پژوهشی این چنینی!


+ آبان هم از راه رسید.... بی آنکه متوجهش باشم! سال بعد این وقت ها دیگر پایان نامه یا در کار نیست و من تک تک روزهای پاییز و اردیبهشت را زندگی خواهم کرد. تک تک ثانیه هایشان را...

- یک جایی خواندم این کافی نیست که در یک رابطه دو طرفه بدانی که مردت تو را به همان اندازه که دوستش داری، دوست دارد و بعد از ادامه و ثبات این رابطه مطمئن باشی بلکه باید از اینکه مردت تو را خیلی بیشتر از تو دوست دارد مطمئن باشی بعد از ثبات رابطه اطمینان حاصل کنی!

+ به دلیل سرما چیدمان اتاق خواب را تغییر دادیم. حالا حال و هوای اتاق خواب مثل سال اول زندگی مشترکمان است. مادام اتفاق های آن سال را مرور می کنم. از رفتارهای بچگانه و سطحی ام در بحث های دو نفره مان خنده می گیرد- انگار حالا خیلی بزرگ شده ام-

انقلاب درونی

زمان خیلی زود می گذرد. انگار همین دیروز بود که گفتم وای شنبه و شروع کار، حالا در چشم به هم زدنی به چهارشنبه رسیدم! صبح تا شبم را نمی دانم چطور می گذرانم اما ساعت به یازده شب که می رسد می روم سراغ خواب با اینکه باید از این شب های طولانی برای مطالعه کردن و نوشتن پایان نامه ام استفاده کنم...!
انگار حرف ها و کلمه ها فرار کرده باشند از مغزم، هیچ حرفی برای گفتن و نوشتن ندارم! یادم هست چند وقت قبل بود که گفته بودم به ی تفاوتی محض رسیده ام! خنثی بودن مطلق! این را دیشب فهمیدم که وقتی خانوم دکتر به صرف چای میهمانم شد حرف زیادی برای گفتن نداشتم! خیلی بعید به نظر می رسد که من باشم و خانوم دکتر اما اشتیاقی برای حرف زدن در من نباشد یا حرفی مشترک، حسی مشترک برای گفتن به او نداشت باشم! شاید همه این ها ارمغان سی سالگی است......
سی سالگی کمی پختگی، کمی تعقل، کمی صبوری برایم به ارمغان آورده است که تمام این ها برای کسی چون من جزو ملزومات رفتاری است و داشتنشان برای من ستودنی است!
خسته ام از خودم این احساسات پوچ و مخرب!
به یک انقلا ب فکری و روحی و احساسی  نیاز دارم... من توان شروع و به انتها رسوندن این انقلاب رو در خودم می بینم، گرچه حس می کنم پیرتر از این هام .....!
من از امروز شروع می کنم پی ریزی این انقلاب احساسی را... نامش را می گذارم انقلاب درونی

پاییز و باران

پاییز باشد، هوای ابری و باران هم..... تو بگو می شود در این هوا نفس کشید و عاشق نبود؟!

پاییز باشد و یک پنجره رو به کوه های در مه فرو رفته... یک لیوان چای و چشم های من!


دیروز نیمه های ظهر بود که هوا دل گرفته شد... ابرها سر زدند و سرو صدا کردند... از همکارم پرسیدم پس کی می باره! گفت می باره ایشالا.... هوا رو به شب بود که بارید. بارون بارید نه از آن باران های نم نم.. بارون جون داری بود. از اون بارون هایی که صداش من رو س ذوق می یاره. به خانم دکتر پیام دادم که می بینی چه بارونی می باره؟! همش تقدیم تو باد... گفت: تو بانوی پاییزی، همش برای خودت :) گفتم: تو خوبی و هر چه خوبی است نثار تو باد....

من از آمدن باران ذوق مرگ می شوم و همسر جان  در جوابم می گوید: بدم می یاد از این هوا.... می رود سرکار و پیام می دهد که عزیزم فردا پالتو بپوشی حتما خیلی سرده. از توجهش تشکر می کنم اما دلم می سوزه که خودش بدون پوشیدن لباس گرم رفت سرکار و نگرانش می شم.





+ با یکی ازدوستان دوران دانشجوییم حرف می زدم. ازم پرسید هنوزم از اون نازهای خوشگلت داری؟ گفتم نمی فهمم منظورت رو! ناز خوشگل چیه؟! گفت همیشه تو صدات ناز داشتی، عاشق حرف زدنت بودم! گفتم هیچ وقت به این موضوع توجه نداشتم برا همین نمی دونم الانم دارم یا نه!


- استاد راهنما پیشنهاد داده که استاد مشاور هم باید داشته باشم. حالا گروه بعید است با داشتن استاد مشاور موافقت کند! دیروز رفتم پروپزال را تحویل دهم گفتند باید گروه جلسه بگذارد و ...... فکر کنم تصویبش تا آخر این ماه طول بکشد! موضوع پایان نامه گیج کننده، جنجال برانگیز، پر از حاشیه و بدقلق است.... فقط دلم می خواهد تمام شود! همکار تازه واردم  که آدم دانایی است می گفت با این پایان نامه به خاطر موضوعش راحت می تونی اونور apply بگیری البته اگه خوب روش کار کنی.


+ راستی یادم رفت بگویم که همکار هم اتاقی معلوم الحال از خود  راضی خود شیفته اتاقش از من جدا شده و در روز گاهی فقط صدایش را می شنوم و یکی دوباری در راهرو می بینمش! هم اتاقی کسی شده که اوهم کمی از خودش ندارد!

اینجایی که منم همه چیز زورکی است!

اینجایی که منم همه چیز به زور است. حتی حقت را هم به زور باید بگیری... شاید یک روز نزدیک به زور مجبور شوی سهم هوایت را از دیگران بگیری!

اینجایی که منم همه چیز با پول خریدنی است..... مثلا بهشت در آن یکی دنیا را می توانی با پول بخری، در واقع ظاهرا به نظر می رسد که می شود این کار را کرد. یا ظاهرا اینطور جلوه داده اند می  شود این کار را کرد و این را به خورد مردم داده اند و شده است یک نوع فرهنگ! مثلا پول می دهند یکی به جای مرده نماز بخواند! یا روزه بگیرد یا حج برود....

اینجایی که منم پژوهش و مطالعه هم پولی است! چند میلیون می دهی پایان نامه اماده می خری و بعد هم مدرک! تازه خود همین مدرک هم را می توانی با پول بخری....

اینجایی که منم فقط کافی است پول داشته باشی! تازه در اینجایی که منم راحت می شود به پول و مقام رسید... فقط کمی باید سر بقیه کلاه بگذاری، کمی حق دیگران را بخوری.... یک دریاچه آب هم رویش نوش جان می کنی و به همه جا می رسی حتی به بهشت آن دنیا!!!!!

این ها را گفتم تا بگویم که در یکی از این دانشگاه ها در جایی که من هستم استاد راهنما را به زور تحمیل کرده اند به دانشجوی بیچاره! دانشجوی بیچاره اصلا زمینه کاری استاد را دوست ندارد! بعد استاد هم فقط در همان زمینه کار می کند! در زمینه ای که تقریبا منسوخ شده و در خارج از اینجایی که منم اصلا به این موضاعات حتی نیم نگاهی هم نمی کنند.. حالا کیست که حرف این دانشجوی بیچاره را بشنود؟! کیست که به علاقه دانشجو برای انجام کار تحقیقاتی اهمیت دهد؟! اگر کسی باشد پس چه کسی با زور همه چیز را تحمیل کند؟! اگر کسی باشد پس چگونه اینجا، اینجایی که منم، اینجا باشد؟!

- آن دانشجوی بیچاره همسر جان است که بعد از کلی تلاش برای عوض کردن استاد راهنما و یا حداقل تغییر زمینه مورد مطالعه دو روز است که سکوت پیشه کرده و من می ترسم که درس را به همین دلیل نیمه رها کند!!


- خواب بد دیدم. دیدم نوزادی دارم که پسری زیبا است.. اما با اینکه نوزاد است حرف می زند! کمی بعد راه می رود و بزرگتر می شود و می دود...! بعد مامی که در کلبه ای خرابه دراز کشیده می گوید این خونه شما رو دارن خراب می کنن بیا وسایلتو جمع کن بریم یه جای دیگه.... بعد هم لباس بچه را بالا می زند و دقیقا در قسمت ستون فقرات بچه مثل تیغ روی بدن نهگ دولبه تیغ به چشم می خورد! به مامی می گویم اوه این می میره! این از اون بچه های خاصه و می میره، مثل بچه خانوم دکتر که مرد!!!! برای خانوم دکتر تعریف کردم و او هم گفت یکی از دوقلوها همش می گه من که می دونم اون بچه به دنیا نمی یاد!! حالا چرا بچه این حرف رو می زنه نمی دونم.

صدقه گذاشتم کنار ... امیدوارم خیر باشه هرچی که هست

شادی گم شده

 زمانی بود که دیدن رنگ آبی آسمان حالم را دگرگون می کرد. شکل ابرها توجهم را جلب می کرد. رنگ کوه ها در اردیبهشت ماه برایم جذاب ترین موضوع روز بود، آخر این جایی که من هستم هر روز اردیبهشتش هوا متفاوت از روز دیگر است و رنگ کوه ها حتی در روز چند بار تغییر می کند....

زمانی بود که از چیزهای کوچک، از چیزهای ناچیز به وجد می آمدم... از خرید یک مانتو و یا رژ... از خرید وسایل خرده ریزه تزیینی برای خانه ذوق مرگ می شدم.....

اما حالا انگار شادی به طور کامل از زندگی من رخت بربسته است! می توانم بگویم که به نوعی بی تفاوتی در افکار و رفتار و احساساتم رسیده ام. این حالت در پی اتفاقات سهمگین و ناخوشاید رخ نداده است بلکه به دنبال روز مرگی هاست.....

البته این نوع حالات رفتاری برای منی مملو از هیجانات و احساسات کاذب مفید است!

اگر به حدی از خونسردی و صبر و تحمل برسم برایم خوشایند ترین اتفاق زندگی رخ داده است.. بزرگترین و مثبت ترین تغییر زندگی ام.

خونسردی... صبر... منطق

همین دیروز از بزرگ شدنم از انسان شدنم نوشتم و همین دیروز گند زدم به خودم و حرف هایم! من آدم حرفم.... با خودم رودربایستی ندارم... من آدم حرف ها هستم. حرف های شعارآلود ... حرف های بی عمل!  من زن عمل نیستم (به جای مرد عمل).

از خودم و این رفتارهای نادرستم خسته ام! آدم از خودش پشیمان باشد از خود خودش، عذاب آورترین احساس تمام طول زندگی اش است. و من از خودم پشیمانم از خود خودم!



+ خانوم دکتر لاتاری ثبت نام کرده و امیدواره بره از این جهنم. دلیلشم اینه که نمی تونه با فرهنگ بی فرهنگی این مردمان باقی عمرش رو سر کنه. یه موردش رو همین پایین بخونید!

- دیروز بعد از ساعت اداری وقتی داشتم می رفتم خونه خانوم دکتر، دیدم که همسایه روبروشون که یک ساله داره خونه می سازه و تمام این یک سال ماشینش رو گذاشته جلو درب پارکینگ خانوم دکتر باز هم بعد چندین بار تذکر ماشینش رو گذاشته جلو خونه این بنده خداها...

مدت ها ست نحوه برخورد با این آدم زبون نفهم و گرفتن حقمون شده بحث بین ما... یکی دوبار بهش گفتن نذار جلو پارکینگ می خواییم بریم جایی تا شما بیای برداری دیر می شه و از کارمون می مونیم! ایشون هیچ جوابی نداده. خانوم دکتر می گه هر وقت بچه ها رو می فرستم برن بهش بگن بیا ماشین رو از جلو پارکینگ بردار بعد ده دقیقه میاد حتی عذرخواهی نمی کنه و من هر بار به مدرسه دیر می رسم. بالاخره بعد چند بار تذکر دادن از جلو پارکینگ برداشته اما جوری پارک می گنه این بنده خداها نمی تونن ماشینشون رو جلو خونه خودشون پارک کنن باید برن ته کوچه تو آفتاب پارک کنن!!!!!!!! دو روز قبل شوهر خانوم دکتر باهاش بحثش می شه و طرف که یه گوسفنده می گه مگه اینجا رو خریدی؟ هر غلطی دلت می خواد بکن اینجا معبر عمومیه و من دلم می خواد اینجا بذارم! دیروز من دیدم ماشینش دوباره پارکه جلو خونه اینا اعصابم خرد شد بهش گفتم هی یارو بردار این لکنته رو گفت برنمی دارم. گفتم پس واقعا بی شعوری. گفت آره بی شعورم! گفتم بردار به کلانتری می گم بیاد جمع کنه این آشغال رو. گفت بگو بیاد.... گفتم یه گوسفندی فقط همین.. مرتیکه گوسفند گه! شوهر خواهر اومد و اونم چند تا لیچار بارش کرد و رفتیم خونه. همه تنم می لرزید. با اون همه ناسزا که روانش کردم حتی یه ناسزا هم به من نگفت! حتی یه خم هم به ابروش نیومد! برام عجیب بود چطور یه مرد ایرونی رو یه زن زیر بار ناسزا بگیره اما طرف از کوره در نره! (چون اصولا مردهای ایرانی تحمل اظهار نظر یه زن رو ندارن چه برسه به اینکه اون زن صداش رو بالا ببره فحش هم بده)

حالا این اگه ما بودیم طرف کاری می کرد به غلط کدن بیفتیم. ماشین رو له می کرد..... هیچ کدوممون، هیچ وقت نتونستیم حقمون رو بگیریم. حتی با دانشی که از قانون هم داریم همیشه کلاه رفته سرمون همیشه خردمون کردن همیشه .....

نگرانم از اینکه نکنه بخواد به تلافی کاری بکنه و سر خانواده خانوم  دکتر بلایی بیاره

نگرانم که نکنه همسر خانوم دکتر جری بشه و نقشه بکشه یه بلایی سر اون بیاره که دامنش همه رو بگیره

پشیمونم از رفتارم از رفتاری که در شأن من نبود در شأن آفریده خدا نبود! خدایا من رو ببخش