من خسته

از خواب  بیدار شدم، کمی نشستم لبه تخت ...

با خودم فکر کردم؛ دوباره شروع یک هفته کاری دیگر....

و هفته ها و ماه ها و سال های بعد... تا چند سال بعد؟! البته که این قراردادهای یک ساله چیزی را مشخص نمی کند!

اما احساس کردم آنقدر خسته ام، آنقدر خسته که توان فکر کردن به رفتن و نرفتن را ندارم..  فقط ترسیدم از فکر سی سال و حتی بیشتر رفتن به کار!



+ بعد از سه روز همسرجان رو می بینم...  قبل از رفتنش  دلخوری بدی، دلخوری شدیدی را برایم رقم می زند! من همچنان دلخورم و از ندیدنش در این سه روز ناراحت!

از من  پرسید: با نی نی حرف زدی؟! گفتم نه با خودمم حرف نزدم! گفت چرا، ناراحتی از من؟! جوابی ندادم... گفت ناراحت نباش، شاد باش .. با نی نی باید حرف بزنی...

مادر

دست مامی را طور دیگری می بوسم...

صورتش را محبت آمیزتر نگاه می کنم...

طرز حرف زدم بسیار مهرمندانه تراز قبل  است با او ...

با او که به تازگی می فهمم چقدر برای من و خانواده زحمت کشیده ...

با او که که حالا می فهممچه سختی ها، چه زحمت ها و چه مشکلاتی را یک تنه به دوش کشیده

حالا مامان که می گویم بعید است اشک به چشم هام ننشیند...

بس که این اسم، این لقب وزن دارد... نیرو دارد.. ارزش دارد.. خاص است.. موهبت است ...

حالا که تازه اول راهی هستم که او بارها به آخرش رسانیده!


+ مامی بمونی برام همیشه... غم نگیره قلبت رو ... اشک نشینه به چشات...زمین گیر نشی هیچ وقت ... قامتت خمیده نشه... پاهات پر توان،دست هات پر نیرو، چشمهات پر نور، قلب آروم و تپنده ...

دلم دریا می خواهد

پر از اشکم....

همین جا پشت میزم میزنم زیر گریه. این اولین باری نیست که چشم های مانیتورم شاهد اشک های من است!

خواهرها هر سه رفته اند شمال... تنهام! تنهای تنها....

دلم شمال می خواهد، تنهایی یا حداقل بی او!

... دلم دریا می خواهد که موجهاش باز جنونم را چند برابر کنند...

بروم دل بزنم به دریا و تا به خودم آمده باشم آخرین نفسهام را در حالی که غرق در آب دریا هستم مزه مزه کنم!

بعد که از مزه گندش خوب مطمئن شدم بگذارم دریا کار خودش را بکند، سخت مرا در آغوش بکشد!



- پست آخرم را از صبح تا حالا چند بار خوانده ام! فکر کرده ام... خواسته ام حق را به او بدهم......

بعد با خودم گفته ام احمق جان حق هم داشته باشد باز با صدای بلندش! با عصبانیتش! با رفتارهای عصبی اش چه می کنی؟! چه جور کنار می آیی؟!

بعد یکی از درونم می گوید همانطور که همان نیوشای خر قبلی کنار می آمد! خیلی ساده و بی آلایش!


هستم فقط خاموش تر از قبل

آن نوع رفتارت، حرفهات.. خشم توی صدات.. نمی دانی چقدر از درون مرا به هم ریخت! عکس العملی نشان ندادم که بگویم برایم اصلا مهم نبوده و تاثیری روی من نگذاشته. اما این فقط ظاهر ماجرا بود...

از دیشب در خودم فرو رفتم، حتی با خودم حرف نزدم... امروز هم حال و حوصله هیچ کسی را ندارم... حوصله حرف زدن با همکاران. دوست داشتم کارهام امروز فقط ماشینی بود، بی هیچ حرف و کلامی با آمیزادی!

اما خوب از انجایی که هیچ چیز بر وفق مراد من نیست، امروز از ابتدای صبح تلفن پشت تلفن! رئیس سخت گیر هم مادام صدایم می زند! باید روی چهره عبوسم نقاب لبخند و آرامش بزنم و ناراحتی و در خود فرو رفتگی ام را بپوشانم! آدم های دیگر که مسئول مشکلات شخصی و درونی من نیستند!

تو بیا و هر بار مرا بشکن، هراسی نیست.. من هستم فقط خاموش تر از قبل!


- مامی کشک سایبده بود برای من که روزی یک لیوان بخورم. نگران پاهام است که با این اوضاعشان بعد از زایمان گرفتار نشوم! به همسرجان گفتم برود از مامی بگیرد... می دانستم حوصله رفتن تا مرکز شهر را ندارد.. به خانوم دکتر گفتم می ری با مامی برا سفرت خداحافظی کنی کشک رو هم برای من بیار خونت همسرجان میاد ازت می گیره... همسرجان هم گمان کرد خانوم دکتر سفارشات را می آورد درب منزل! نگو که برده خانه خودشان طبق گفته من... همسرجان ماشین را گذشت داخل و دراز کشید. تا تماس گرفتم و فهمیدم ماجرا چیست... بعد همسرجان پیشنهاد داد که بگو با آژانس بفرستن... امتناع کردم ... اما بعد باز راضی شدم! هزینه آزانس را حساب کرده بودند! همسرجان تا فهمید هزینه را حساب کرده اند کفری شد... چرا حساب کردن؟! الان می رم بهشون پولشون رو می دم تا بفهمن نباید هزینه آزانس منو بدن....! رفتار خشمگینانه داشت.. صدای عصبانی و .... آرام بودم! گفتم بیا زنگ بزن بگو چرا حساب کردید.. تماس گرفت با صدایی آرام و خوب حرف زد!!! بعد هم باز با صدای بلند به من گفت از این به بعد مامانت هر چی پخت می گی با آژانس بفرسته. روزی پنجاه تومن پول آژانس می دم ولی تا اون سر شهر نمی رم! (ما در آخرین  شهرک شهر زندگی می کنیم و مامی مرکز شهره). به خاطر دو کاسه آش و چند تیکه علف (منظورش کوکوی سبزی بود)  هی تماس می گیره بیایین ببرین .. این همه راهم باید بریم!!!! (من و همسرجان از خوردن گوشت دوری می کنیم بیشتر گیاهی یا اگرم محصولات دامی هستن گوشتی نیست.. به گوشت تمایل کمی داریم، جالبه که اینجا مثلا اگر چلو گوشت بود ارزش داشت بره؟! من اصلا در این مدت ویار از هر چه گوشته بیزارم و اتفاقا میلم به انواع آش و آبگوشت  و سوپ می کشه)

جواب حرف هاش رو ندادم! حوصله نداشتم.. اما از درون خودم رو خوردم! اولش هنوز وامونده بودم از دیدن اون صحنه های عصبی البته با ورژن خفیف! بعدش که به خودم اومدم مادام از درون خودم رو می خوردم!


+ تمام دیشب به داداش کوچیکه فکر می کردم که وقتی مادمازل باردار بود و هوس توت فرنگی کرده بود، داداشی از اینجا رفت مشهد از پروما براش توت فرنگی خرید و برگشت!!!! (فصلش نبود و فقط تو فروشگاه های خاص پیدا می شد، اینجا هم فروشگاه خاصی وجود نداره)

به این فکر کردم من یکجایی از کارم اشتباه بود! این که تمام حقوقم از همان ابتدا در اختیار همسرجان بود!  اینکه روزهای ماه می گذشت و من حتی پول تو جیبی خودم را نداشتم! اینکه مثل بقیه فکر تیشان فیشان خودم نبودم! اینکه سالی به یک دست مانتو اکتفا می کردم ....... و نه حتی هیچ خرید دیگری! به این فکر می کنم که کارم در قسمت های دیگر هم ایراد داشته که من بانوی زندگی او نیستم! ملکه او نیستم و با من آنطور که شایسته من است رفتار نمی کند.. من خودم باعث و دلیل همه این رفتار های دور از شأن هستم!


- به شدت ناراحتم.... همین.

- به شدت غمگینم.. همین.


پیوسته درد است زن بودن!

میان وبلاگ خوانی هام چشمم خرد به پوستری که طرح یک زن بود و این طرح با انواع و اقسام ماشین آلات و ابزاری که برای کارکردن نیاز است طراحی شده بود! ابزاری چون کیبورد، تلفکس، موبایل، تلفن و .... زیرش هم نوشته بهشت زیر پای مادران است نه کارمندان!!!!!!!!!!!!!

حالا یکی بیاید جلوی مرا بگیرد که دهنم باز نشود...

حالا یکی بیاید اعصاب خرد و خاکشیر مرا که از صبح مادام چیزی به خردتر شدن له تر شدنش می افزاید، جمع و جور کند و بگذارد تنگ هم تا مابقی روز را طاقت بیاورم!

هووووف! هر چقدر که زمان می گذرد افکار کهنه تر می شود انگار! هر چقدر که پیش می رویم دردها، محرومیت ها، ظلم ها و نگاه ها به زن به عنوان ابزار و جنس دوم بیشتر می شود.....!

می دانی! نه بهشت می خواهیم و نه این همه سرکوفت و مصیبت و تحقیر و درد را.....

می دانی! بهشت و مافیهاش ارزانی همین شماهایی با چنین افکاری...


من مادر هم بشوم نمی توان دست از کارمند بودنم آن همه کارمندی ای کج دار و مریض بردارم... این تنها بخش از زندگی من است که متعلق به خودم است... تنها جایی که برای خودم هستم با تمام سختی ها و استرس ها و نقاب ها و دلخوری ها و ناراحتی هاش مال من است، هدیه خداوند است به من! نمی توانم، نمی خواهم از دستش بدهم!

از این ها گذشته برای زندگی کردن در دنیای امروزی با مردهای امروزی باید، بی شک، بی گمان دستت تا آرنج برود توی جیب خودت!

»ن یاد و تو فراموش

باز هم من سالروز پیوندمان ر ا به یاد داشتم و باز هم تو نه!

خوب می شد بعد از اینکه تبریک مرا شنیدی دعوتم می کردی به کافی شاپ، نه؟!

فکر نکن هدیه دادن همیشه هدیه های گران و خاص است. نه عزیز من یه بستنی قیفی دو نفره اگر از روی عشق و شادی از به یادآوردن اولین روز با هم بودنمان باشد خودش یک جشن تشریفاتی بزرگ است ...

فکر کنم من تنها زنی هستم در زنی تو که هرگز به خاطر روز زن به او هدیه نداده ای! و قطغا تنها مادری که باز هم به او در چنین روز هدیه نمی دهی .....

باید انتظاراتم را به حداقل و مرز صفر برسانم!

اینبار هم نبایدبه دل بگیرم...

هدیه سال نو که نه!

هدیه روز زن که نه!

در آینده هدیه روز مادر که نه!

هدیه سالروز ازدواج که نه!

تو بگو چه باقی می ماند برای جشن گرفتن؟!

بیخیال همه اینها، هدیه نخواستم پیشکشت! حداق به یاد بیاور!

حرف هایی برای گفتن به کودکم

بعد از ظهر بود، رفتم برای پیاده روی. باد می وزید. بی گمان فرصت مناسبی بود برای حرف زدن با کوچولویی که در درونم رشد می کند.

برایش گفتم:

می دونی! خیلی دوست دارم که دختر باشی اما اگر دختر باشی نگران حالت می شم هر لحظه و هر روز....

نگران همه محرومیت هایی که جنسیتت برای تو در این کشور و این دنیا به ارمغان می یاره....

نگران موهات می شم... آخ موهات! آخ،آخ، آخ .....

نگرانت می شم وقتی که بفهمی در این زندگی هر جایی که باشی، یه جا بیشتر یه جا کمتر، نگاهشون به تو نگاه جنس دومه!

نگرانت می شم، وقتی که بفهمی تو فقط هستی که ابزاری باشی برای تداوم نسل.. برای آرامش و لذت همسرت!

اما اگر پسر باشی ناراحت نمی شم، خوش حالترم می شم. نه اینکه ارجحیتی در پسر بودنت برام باشه، نه! فقط کمتر نگرانم، همین!

اگر پسر باشی دنیای شادتری داری.... اگر پسر باشی انگار همه هستن برای تو!

اگر پسر باشی از اینکه در تاریکی شب سرخوشانه یا غمگنانه تنهای تنها با خودت قدم بزنی هراس نداری

اگر پسر باشی نگاه هرزه رو، رو خودت نمی بینی، تحمل نمی کنی...

اگر پسر باشی چیزی نیست که بفهمی و نگران فهمیدنت باشم!

اگر پسر باشی دنیای آرومتر و بی دغدغه تری داری...


می دونی! ترجیح می دم انسانی باشی مملو از تعقل و گاهی احساس.... که احساسات بشن چاشنی تفکرت. چاشنی اگر اندازه باشه طعم مطلوبی به همه چیز می ده اما اگر زیاده از حد باشه به همه چیز گند می زنه! همه چیز رو غیر قابل تحمل می کنه.. بعد مجبور می شی تف کنی همه زندگی رو!

من از همین ناحیه به شدت متضرر شدم وقتی که اندازه چاشنی از دستم در رفت و جای اصل ماجرا رو گرفت! قطعا زندگی بر پایه تفکر و کمی فقط کمی احساسات زندگی مطمئن تری ست.


می دونی! اینجایی که می یای هم شادی هست هم غم... در غم ها فرو نشو در شادی ها غرق! همه چیز زود گذره...

برای هیچ چیزی در این دنیا غمگین نشو، فکری نشو... اینجا هیچ چیزی ارزش از دست دادن لحظه هات رو ندارن، لحظه هایی که می تونن به آرامش و شادی بگذرن

اون کاری رو انجام بده که دوست داری و ازش لذت می بری مگر اینکه مایه آزار و آسیب به هم نوعت بشهف مگر اینکه از کلا خدا و اهل بیت به دور باشه

من هیچ وقت نتونستم آدم شادی باشم.. نتونستم شاد زندگی کنم! یاد بگیر شادی رو و با شادی و آرامش زندگی کن.


می دونی! اینجا هم زیبایی هست هم زشتی.. خالق تمام زیبایی ها خداست. در خلقتش تأمل کن.

و اما زشتی ها... در هر چه زشتی ست روی این کره خاکی رد پای آدمی هم هست.. دوری کن از این زشتی ها


امیدوارم بتونی روی پای خودت بایستی و برای زندگیت تلاش کنی.. تلاش در حدی که مانع شادی و آرامشت نشه...

حالا که سه دهه از زندگیم می گذره فهمیدم چیزی جز سلامتی و دل خوش تو این زندگی مهم نیست.

تنت سالم باشه و دلت خوش



- یه جا مطالبی نوشته بود درباره اینکهاز دیدگاه طب سنتی در دوران بارداری چه چیزهایی مفیداست برای خوردن... در ادامه نوشته بود فلان چیز رو بخوری برای جنین دختر باعث می شه لگن بزرگتری داشته باشه و همسرش در آینده بهره بیشتری از او می بره!!!!!!!!! انقدر عصبانی شدم که حتی یادم نمود دقیقا گفته چی باید بخوری! حتی یک مورد در این باب نبود که اگر این میوه رو بخوری مثلا جنینت اگر پسر بود می شه قد بلند و چهار شانه با موهای سیاه و ابروهای سیاه اما چشم های آبی آنوقت همسرش در آینده همیشه عاشقشه... چه می دونم یه چیزی اینجوری نبود حتی در مورد پسرها!

حالا هی من و امثال من می گن زن از ابتدای خلقت بهش نگاه ابزاری شده بقیه بیان بگن نه!