برزخ

امروز صبح با خودم حرف زدم.. از همان مدل حرف هایی که توی ذهنم بی صدا مرور می شود... گفتم دنیایی که در آن مادر نباشی دنیای بهتری است!

هنوز دوماه هم نگذشته از این حادثه تازه اتفاق افتاده، من دوباره پشیمانم! انگار از عاقبت کار می ترسم! از این که مادر باشم، یا مادر فرزندی که سلامت کامل ندارد یا مادری باشم که بعد از زایمان سلامت خودم را از دست داده باشم....می بینی! همیشه چیزی، چیزهایی هست برای نگران بودن؛ انگار دنیا نخواهد یک روز آن خوش از گلویت پایین برود!

هر چقدر همسر جان در تلاش است نزدیک شود به این ماجرا و رابطه عاطفی خوبی برقرار کند با این موضوع، من دور می شوم... دور و دورتر!

از مسئولیتی که کم و بیش، از دور با ان آشنایم می ترسم.. از روزهایی که حتی از خودم دور می شوم و دیگر خودم، خودم را نمی شناسم؛ می ترسم.....

از روزهایی که این مسئولیت جدید بین من و همسرجان فاصله می اندازند، بدم می آید.. می ترسم!

برزخ یعنی همین! که یک لحظه پشیمان باشی و لحظه بعد برای دوری از درد این فکرها خودت را مثلا به بیخیالی بزنی! برزخ یعنی همین حال من ...


- هدیه همسرجان به من برای روز زن یک دسته گل زیبا بود. در این چند سال گذشته به جز سال اول هیچ هدیه ای از همسرم برای روز زن دریافت نکردم! صرفا برای این روز! وگرنه در موعدهای دیگر، حتی بی بهانه دسته گلی یا هدیه ای به من تقدیم می شد! برایم جالب بود تکاپوی همسرجان برای تهیه هدیه برای مادرش و بی تفاوتی در این موضوع نسبت به همسرش که حالا قرار است مادر فرزندش هم باشد! نهایت تکاپویش برای من ختم شد به یک دسته گل! نه این که توقع هدیه گران قیمت داشته باشم، نه! اما دلم می خواست ذهنش برای من درگیر شود که مثلا امسال برایش کتاب بخرم، حالا چه کتابی؟ از کجا؟ آیا این نویسنده را دوست دارد؟ فقط بدانم که در ذهنش درگیر من بوده، همین برایم بس بود..... اما مثل همیشه مرا جا گذاشت پس ذهنش، ذهنی که در آن زن مایه آشوب و جنگ است .....اما انگار مادرش از این نسبت ها مستثنی است! می شود گذشت، مگرنه؟! این بار هم می شود می گذشت...


+امروز صبح برایم شیر گرم می کند... میرود که نان روغنی مورد علاقه ام را بخرد.. چاشتم را آماده می کند...می گوید بیا در سال نو به خودت و من قول بده استرسی نشی، عادی باش در هر ماجرایی....  بعد مرا می رساند به محل کارم و در مسیر کمی تمرین رانندگی می کنیم...

+ طعم بوسه های دو روز قبلش هنوز مانده در لایه های تازه خاطرم... بوسه هایی که خیلی خاص بود.. خیلی از ته دل بودخیلی.. یادم رفت به همسرجان بگویم؛ مدت هاست اینطور مرا نبوسیده بودی!

اولین روز کاری سال 95

شروع دوباره برای من همیشه پر از دلهره های ناشناخته ست! دلهره ای شبیه به اضطراب کودکی که مشق های مدرسه اش روی هم چل شده و فردا باید برود مدرسه و معلمش دفترش را خط بزند؛ چنین حالی ام من در بدو هر آغازی .....

تعطیلات خیلی زود گذشت. این سیزده روز چون به خوشی و استراحت بود زود گذشت... مثل همیشه که روزهای خوب زود می گذرند!

حالا از امروز دوباره هر روز صبح ساعت شش صبح بیدار شدن و چاشت برداشتن و به سمت سرویس اداره رفتن و دوباره کار و استرس های همیشگی اش، و البته همان استرس همیشگی از دست دادنش؛ که حالا به دلیل مرخصی زایمان این نوع از نگرانی در من بیشتر نمود پیدا کرده!

پیش خودم فکر می کردم تعطیلات فرصت خوبی برای نوشتن پایان نامه ست؛ ولی فکر باطلی بود....با این حساب تعطیلات فقط به استراحت و خواب گذشت، همین و بس!

البته میهمانی رفتن ها و در خدمت خانواده همسرجان بودن به مدت چند روز خستگی نخواستنی را بر دوشم گذاشت...

بدون استثنا در تمام نمازهایم در تمام لحظه های روحانی از خداوند سلامتی و تندرستی خواستم برای خودم و خانواده ام .... و حز این هیچ چیز دیگری!


-+ اوه خدای من! تبریک های مصنوعی همکاران در آغاز سال جدید. زودتر امروز بگذرد و این حال و احوال ها،  این تبریک ها تمام شود!