او حالا تماما قلب است

پنجشنبه 19 فردوردین، درست روزی که پنج سال پیش جشن نامزدیم رو برپا کردیم، با همسر جان رفتم برای سونوگرافی. این سونوگرافی مربط به بررسی تشکیل قلب جنین بود.

صدای قلبش رو پزشک برام گذاشت که بشنوم... چشمهام رو بستم. نمی خواستم کسی ببینه اون لحظه اشک نشسته تو چشامم....

نگرانی و سوال های پی در پی همسرجان از پزشک برام جالب بود...

از اتاق سونو که بیرون اومدم صدای اذان رو شنیدم، به وقت تهران، بی اختیار دوباره اشک نشست تو چشمام.....

به خاطر سلامت بودن کوچولو خدا رو شکر کردم.

حس عجیبیه اینکه یه موجود دیگه که قلب داره و قلبش می زنه تو وجود آدمه! عجیبه چون نمی تونم توصیفش کنم.. قادر نیستم چیزی در وصفش بگم!



+ این روزها فتارهای همسرجان مهرمندانه تر از قبل است.انگار می شود همه جوره روی بودنش حساب کرد.. روی مرد بودنش.. پدر بودنش....

حالا که به این روزها رسیدم یاد کامنت دوست عزیزی (کاوه) افتادم که در پاسخ به پستی از من در باب نگرانی های خاصم گفته بود: کاملا اطمینان دارم که همسر شما پدر ایده آلی خواهد شد.

درد مادام زن بودن!

حال و روز غم انگیزی دارم..

گاهی دلگیر می شوم ازاین همه سختی و بدبختی زنانه! خسته می شوم از زن بودنم.... با خداوند وارد مکالمه می شوم و می نالم...

خدایا راه دیگری نبود برای تولید نسل؟! برای ادامه بقا؟! آخه روش های به این سختی؟! آخه نه ماه بارداری؟! ....

انگار با زن ها یا نه با همه ماده ها یک نوع خصومتی در میان بوده در جریان خلقت ......

می دانی! هر جایی از این زندگی را که نگاه می کنی؛ ظلمی، جوری، ناحقی ای به زن ها روا شده ...

اساس آفرینش زن، آسایش مردهاست! همنیجا مکث می کنم! همین یکی بس است که ابزار بودن زن را نشانم دهد... همین که زن مسئول تداوم نسل است، یکی دیگر از نشانه های درست بودن این موضوع است! آن وقت ما زن ها تا بچه دار می شویم گل از گلمان می شکفد! یادمان می رود ماشین ادامه بقا هستیم یا اصلا سر از این حرف ها در نمی آوریم در گوشمان خوانده اند یکی از عملکردهامان بچه زاییدن است!

باز دوباره به هم ریخته ام ... آن یکی زن دیوانه درونم عصیان کرده و مرا به هم ریخته......





- اگر این کوچولو خوب رشد نکنه تقصیر منه! اما تقصیر من چیه این وسط که از همه چیز حالم بد می شه و هیچی نمی تونم بخورم!

اگر این کوچولو بلایی سرش بیاد تقصیر منه که ترسیدم از صدایی یا اتفاقی ..... اما تقصیر من چیه؟!


+- یه لحظه غمگینم به شدتی که به راحتی گریه می کنم.. یه لحظه در خود فرو رفته و بی حرف و ..

اما تنها اتفاق خوب ماجرا این سکوت و آرامشمه!!

انگار این بارداری برام آرامش به ارمغان آورده!


+- مادر شوهر برام آش محلی پخته و فرستاده!!!!!!!! اصلا برام قابل خوردن نبود.. لوبیا قرمز داشت و بادمجون و آش های مربعی شکل با رب که باید به آش ماست اضافه می کردم!!!!! نمی دونم رب و ماست رو که دو ترکیب متضادن چه طور باید با هم بخورم! کمی خوردم که همسرجان دلخور نشه اما واقعا دلم دوست نداشت بخوره و این دست خودم نبود.. تو نوروز از این آش حرف زده بودن و من می خواستم بچشمش و بهشون گفته بودم که این همه از این آش گفتید اما نپختید که من بخورم! حالا برام فرستادن. محبت کردن ولی باب میلم نبود البته آدمی هستم که هر چی باب میلم نباشه می خور و صدامم در نمیاد اما با این اوضاع فعلی توان خوردن نداشتنم چون حالت تهوع داشتم به شدت

پدر شوهر هم برام نون سبوس دار خریده ... اوه خدای من! من با این همه لطف و مهربونی خانواده همسر چه کنم؟! فک کن! دوست داشته می شوی وقتی قرار است نسلشان را ادامه بدهی!!!!!!

خلاصه این روزهایم

بی حوصله ام برای نوشتن.. حتی برای زندگی کردن... یک روز مادام گیج خوابم دو روز بی خواب بی خواب ...

تمام بیست و چهار ساعت گرسنه ام.. گرسنه ای که رو به ضعف کردن است، بی آنکه بتوانم چیزی بخورم؛ حالا خوب است که چند ساعتیش را خوابم!

گاهی چند لقمه نان خالی ... میوه و شیر و خرما ....

زندگی این روزهام در این چند خط توصیف می شود.. در این چند خط خلاصه می شود ....


+- دیروز ظهر منزل خانوم دکتر وقتی غرق در خواب بودم صدای مهیبی امد با هراس از خواب پریدم دهنم باز مانده بود و قلم تند تند می زد .. به نفس نفس افتاده بودم.. نمی فهمیدم صدای چه چیزی بود این خیلی بیشتر می ترساندم! تا اینکه فهمیدم ظرفها و آبچکان با هم پخش زمین شده اند.. ماجرا را برای همسرجان تعریف کردیم. همرسجان چه گفت؟! گفت وقتی که انقدر می ترسی چرا اصلا باردار شدی؟! یه بچه مریض احوال به دنیا می یاری با این مدام ترسیدن هات!!

خوب این وسط تقصیر من چیه واقعا؟!


+ همسرجان برای پروژه اش باید با دستگاه خاصی نمونه بسازد. این دستگاه هم در دانشگاه محل تحصیل خودش هم در تمام دانشگاه های اطراف خراب بود!! با شرکت فروشنده دستگاه در تهران تماس می گیرد. آنها هم هزینه تعمیر را چهارصد هزار تومان اعلام می کنند. با خودش فکر می کند تا هماهنگی های اداری را انجام دهم ترم که نه سال تمام می شود و پروژه همچنان می ماند روی دستم! خودش دست به کار می شود.. آستین بالا می زند و دستگاه را درست می کند! می گفت رئیس دانشکده آمده بالای سرش و گفته واقعا می تونی جمعش کنی همه روده پوده هاش رو ریختی بیرون؟! همسرجان هم جواب داده بله می تونم... و درستش کرده و سی و پنج تا نمونه هم ساخته ... همسرجانی ست مایه افتخار :)

عنوانی ندارم!!

ظاهرا برایشان آدم مورد اعتمادی نیستم... نمی دانم چه چیزی از من دیده اند که تا این حد بی اعتمادانه رفتار می کنند.

اتفاقات مهم را اگر خبردار شوند محال ممکن است به من بگویند ولی انگار با افراد دیگر خیلی راحت ارتباط برقرار می کنند و اعتماد می کنند و ...

منظورم همکاران دبیرخانه ست. با یکی شان خیلی صمیمی هستم هر بار هم به این نتیجه می رسم که نباید انقدر صمیمی باشم که همه خودم را برایشان بگویم اما باز خطا می کنم!

گاهی آنقدر موذیانه رفتار می کنند که انگار در یک سازمان اطلاعاتی سری کار می کنند!

اصولا آدم زیر آب زنی نیستم به هیچ کس کاری ندارم حتی آن ها که به کارم کار دارند ... نمی دانم دلیل این بی اعتمادیشان چیست! لابد ایرادی در رفتارم هست که خودم بی خبرم!

موضوع باردار بودنم را برایشان گفتم.. با خودم فکر کردم با این حال خراب بهتر است یکی دو نفر قابل اعتماد که احساس صمیمیت بیشتری با آنها دارم و اتاقشان نزدیک من است خبر دار باشند ... بعد پشیمان شدم! رفتار های غیر صمیمانه شان.. موذیانه رفتار کردنشان نظرم را عوض کرد و حالم را به هم زد!

شاید بچگانه به نظر برسد این حرف هام اما چیزی است که مرا می رنجاند...

بارها همین جا نوشته ام که دوری کن از آن ها و انقدر شفاف و صاف نباش.. ساده نباش.. اما باز!

می دانی! در این دنیا نمی شود به راحتی ساده بود!

نباید برایم مهم باشند.. باید دوری کنم و رفتارهاشان برایم مهم نباشد. نه فقط اینها که همه همکارانم .. همه آدم هایی که دوست من نیستند، خانواده من نیستند و هیچ کس من اند، نباید رفتارشان نسبت به خودم برایم مهم باشد!

طعم تو

طعم حرف ها و زمزمه های عاشقانه ات یک طرف...

طعم بوسه های عمیق ات یک طرف....

طعم آغوشت یک طرف ....

طعم تو ... طعم تو ... طعم تو


می دانی هر کدام این ها یک طعم خاص دارد برای من.. گاهی طعم یکی شان لذیذتر می شود.. بعد یاد و خاطره اش در ذهنم پر رنگ تر

ماندن طعمش در یادم می شود توان ادامه دادن زندگی... می شود انرژی مقابله با سختی ها ... می شود امید به فردا ....



+ این دو هفته ای که شرکت همسرجان تعطیل بود و من هم در تعطیلات سال نو بودم یک نوع زندگی خاص را تجربه کردیم که در این چهار سال برایمان پیش نیامده بود.

پیش نیامده بود که دو هفته روز و شب کنار هم باشیم .. مادام با هم...

خوب بود این طور با هم بودن... شیرین بود... آنقدر عادت کردم به هر لحظه کنار هم بودن که دیشب وقتی رفت  شرکت، خانه با آن بزرگی اش برایم کوچک شد.. دلتنگی ام شدید شد.... چند بار گفتم نرو امشب؛ اما می دانستم که حالا امشب نرود شب های دیگر چه؟! حتی بار آخر حین گفتن نرو امشب اشک نشست در چشمهام!

قطعا این همه احساسات به خاطر تحولات هورمونی درونی من است ... اما تجربه این دو هفته مادام کنار هم بودن تجربه خوبی بود که خوب بودنش به هیچ تغییر و تحولی در درون من ربط نداشت!

تو چه آسان و من چه سخت

من: هیچ فکر کردی که چقدر راحت و آسون پدر می شی؟!

و من چقدر سخت.. چقدر سخت.. همراه با چقدر درد مادر می شوم!


تو: الهی فدات بشم عزیزم...



درد بی درمان

این روزها از هر نوع آشامیدنی و یا خوراکی بیزارم...

حالت تهوع بی مانندی را تجربه می کنم همراه با گرسنگی شدید .. گاهی از فرط گرنسنگی سر گیجه می گیرم اما حتی تصور هر غذایی حالم را به هم می زند..

اگر دست خودم باشد همه دنیا را بالا می آورم بس که از هر چه خوردنی ست بیزارم!



- پنجم فروردین بود، همین که همسرجان از بیرون آمد و بغلم کرد و گفت چی می خوری عزیزم گریه ام گرفت ... نشستم روی تختخواب و هق هق گریستم .. بی شک از شدت گرسنگی گریه می کردم.. سراسیمه بودم از گرسنگی طاقت هیچ چیزی نداشتم.. چنان دل دل می زدم از هق هق گریه که انگار در سوگ عزیزی نشسته بودم!

به نظرم درد بزرگی است گرسنه باشی اما میل نداشته باشی به غذا که هیچ حالت از هر غذایی هم به هم بخورد!