از آدم ها خسته ام

کاش همسرجان اون خونه لعنتی که شهرش داره رو می فروخت حالا این همه ذهن من برای خرید چهار تیکه لباس و .. درگیر نمی شد! ذهن خودش برای ساخت این خونه جدید درگیر نمی شد!

نباید قولش رو به داداش می داد....

خدایا باید از دست همه بکشم! دیگه خستم....

من از ادم ها خیلی خسته ام! از اونایی که باهاشون رابطه خونی دارم .. از اونایی که باهاشون رابطه غیر خونی دارم... از همه!

من از آدم ها خستم ...


+ - دلم صبحانه گرم می خواهد...

رختخواب و استراحت طولانی ... فقط خدا می داند این روزها سرکار آمدن چقدر سخت است.... با این دردی که دارم.

دلتنگی این روزهای من

مدتی ست دچار یک حس دلتنگی عظیم، غریب و ناشناخته ام ....

حسی ست که درست در قفسه سینه ام درکش می کنم! شاید یک درد جسمی باشد اما هر چه هست برایم دلتنگی به ارمغان می آورد!

دلتنگی .. غم .. اندوه ... دلتنگی ...  دلتنگی ... دلتنگی و باز هم دلتنگی .. دلتنگی ای بی دلیل و بی بهانه!

زندگی با درد ادامه دارد

تا صبح پلکهام حتی کمی گرم خواب نشد... بابا درد داشت و ناله می کرد... ساعت به ساعت شیاف و مسکن های متنوع به خوردش دادم.... هر بار که بهش سر زدم نشسته بود لبه تخت و از درد در خودش مچاله شده بود و خودش را تکان تکان می داد...
وضعیت اسفباری ست با دردزندگی کردن!
از پا فقط پاشنه اش باقی مانده.. هر شب پانسمان ر ا یکی از آشنایان که پرستار است عوض می کند و دیشب می گفت اوضاعش رو به راه است بخیه در حال جوش کردن هستند به جز یکی! از همان یکی هم مادام خونابه بیرون می زند به حدی زیاد که همه ملحفه تخت را پر می کند!
می گفت یا بخیه بر اثر فشار باز شده که اگر اینگونه باشد خوب می شود یا عامل دیگری هست که مانع جوش نکردن همان یک بخیه شده!
فردا قرار است دکتر معاینه اش کند ... امیدوارم اوضاع خوب باشد و حرف ای خوب به ما بزند...
دیروز جمعه بود و خدمتکار مامی جمعه ها نمی آید! اما باز هم مثل همیشه هیچ کس به این فکر نکرده بود که آیا نباید یکی باشد کمک دست مامی و بابا...
از عصبانیت داشتم منفجر می شدم! ساعت نه صبح خودم را رساندم به مامی .. خانوم دکتر هم بود .. پیرو پیامک دیشب من که به فکر فردا هستید اصلا؟! باز من بروم حرف نزنید که تو چرا می ری؟! چون هیچ کس حتی فکر هم نمی کند که باید بروم...
دیروز با اینکه هم من بودم هم خانوم دکتر آنقدر کار زیاد بود که از کمر درد دیگر توان نشستن، ایستادن یا دراز کشیدن را نداشتم.. دلم می خواست کمرم قطع شود!

- خانوم دکتر می گفت بابا انقدر درد دارد که دیگر برایش مهم نیست ما بدنش را ببینیم. گفتم از هم درد دارد هم درمانده است....!

این ماه آخر

کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم. تمیزکاری منزل و جابه جا کردن تخت ها و .. پر کردن یخچال و فریزر...پیگیری کارهای فارغ التحصیلی ....

بستن ساک خودم و دخترک که برای همین یک قلم خریدهایی هست که باید انجام شود، اما نه پولی هست نه حس و حالی ...

هنوز لباس سایز صفر نخریده ام ... و خیلی ملزومات دیگر مانده....

واقعا خسته ام، خسته ام و به زور خودم را این ور و آن ور می کشانم...

یا سرکارم یا درگیر بابا.. وقتی برای خودم ندارم...

بی هیچ شوق و هیجانی روزها را می گذرانم.. حتی اضطراب هم ندارم.

دیشب که بستن ساک فکر می کردم حس خاصی داشتم.. حس رفتن، برای همیشه رفتن! شاید عجیب هم نباشد برای این حال و روز من که این حس برایم دلچسب بوده باشد!

دراز کشیده بودم در تاریکی خانه کنار همسرجان.. به صورتش زل زده بودم و به همه این کارهای انجام نشده فکر می کردم. به بستن ساک رسیدم حس رفتن به سوی ابدیتی گریز ناپذیر آمد سراغم که برام خوشایند بود! اما وقتی که نباشم دیگر،  از دیدن صورت دوست داشتنی همسرجان حین خواب محروم می مانم... عکس های زیادی توی گوشی موبایلم از او دارم در حین خواب... هیچ کس نمی داند چقدر در خواب زیبا می شود! دقیقه ها بود .. شاید به ساعت کشیده بود که به چهره اش زل زده بودم! بعد با خودم فکر کردم چگونه بی من تنهایی از پس دخترک بربیاید.. پس از من چه کند؟! خوب مسلما بعدش کمی اشکهام ریخت...

خودآزاری .. بیماری روانی... افسردگی هرچه که اسمش هست باید توصیفش همین حالات غیر طبیعی من باشد!