نباید قولش رو به داداش می داد....
خدایا باید از دست همه بکشم! دیگه خستم....
من از ادم ها خیلی خسته ام! از اونایی که باهاشون رابطه خونی دارم .. از اونایی که باهاشون رابطه غیر خونی دارم... از همه!
من از آدم ها خستم ...
+ - دلم صبحانه گرم می خواهد...
رختخواب و استراحت طولانی ... فقط خدا می داند این روزها سرکار آمدن چقدر سخت است.... با این دردی که دارم.
مدتی ست دچار یک حس دلتنگی عظیم، غریب و ناشناخته ام ....
حسی ست که درست در قفسه سینه ام درکش می کنم! شاید یک درد جسمی باشد اما هر چه هست برایم دلتنگی به ارمغان می آورد!
دلتنگی .. غم .. اندوه ... دلتنگی ... دلتنگی ... دلتنگی و باز هم دلتنگی .. دلتنگی ای بی دلیل و بی بهانه!
کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم. تمیزکاری منزل و جابه جا کردن تخت ها و .. پر کردن یخچال و فریزر...پیگیری کارهای فارغ التحصیلی ....
بستن ساک خودم و دخترک که برای همین یک قلم خریدهایی هست که باید انجام شود، اما نه پولی هست نه حس و حالی ...
هنوز لباس سایز صفر نخریده ام ... و خیلی ملزومات دیگر مانده....
واقعا خسته ام، خسته ام و به زور خودم را این ور و آن ور می کشانم...
یا سرکارم یا درگیر بابا.. وقتی برای خودم ندارم...
بی هیچ شوق و هیجانی روزها را می گذرانم.. حتی اضطراب هم ندارم.
دیشب که بستن ساک فکر می کردم حس خاصی داشتم.. حس رفتن، برای همیشه رفتن! شاید عجیب هم نباشد برای این حال و روز من که این حس برایم دلچسب بوده باشد!
دراز کشیده بودم در تاریکی خانه کنار همسرجان.. به صورتش زل زده بودم و به همه این کارهای انجام نشده فکر می کردم. به بستن ساک رسیدم حس رفتن به سوی ابدیتی گریز ناپذیر آمد سراغم که برام خوشایند بود! اما وقتی که نباشم دیگر، از دیدن صورت دوست داشتنی همسرجان حین خواب محروم می مانم... عکس های زیادی توی گوشی موبایلم از او دارم در حین خواب... هیچ کس نمی داند چقدر در خواب زیبا می شود! دقیقه ها بود .. شاید به ساعت کشیده بود که به چهره اش زل زده بودم! بعد با خودم فکر کردم چگونه بی من تنهایی از پس دخترک بربیاید.. پس از من چه کند؟! خوب مسلما بعدش کمی اشکهام ریخت...
خودآزاری .. بیماری روانی... افسردگی هرچه که اسمش هست باید توصیفش همین حالات غیر طبیعی من باشد!