برای خود غگینم

اگر حرمتی شکسته شد دیگر شکسته است. می دانی! حرمت و کرامت انسانی چیزی نیست که اگر تف مال شود، نادیده گرفته شود، زیر پا گذاشته شود و بشکند و از بین برود بشود آن را بازسازی و احیا کرد.... می دانی! حرمت از بین که رفت دیگر رفته است، به دست نمی آید. هر چقدر هم که تغییر رویه بدهی، هر چقدر هم که رد خودت فرو روی ولو بروی در لایه هفتم درونی ات چمباته بزنی؛ نه درست نمی شود.

باید از ابتدای هر رابطه ای همه چیز را اصولی پیش ببری. باید از همان ابتدا فکر همه چیز را کرده باشی، فکر سال ها بعد را.. فکر لحظه هایی که قرار است روبروی هم بیاستید .. فکر لحظه هایی که قرار است تصویر صورتتان اخم باشد یا رنگتان برافروختگی! باید از همان ابتدای رابطه فکر همه چیز را کرده باشی، اساس رفتارت را طوری تنظیم کرده باشی که هیچ تغییر وضعیتی، هیچ تغییر حالتی حرمت و کرامت تو را نادیده نگیرد....

وقتی برای بار اول در شرایطی قرار گرفتی که با تو خصمانه، بی ادبانه و شاید حتی با ناسزا رفتار شد بدان مقصر اصلی خودت هستی که در پایه ریزی های رفتاری ات فکر اینجا را نکرده بودی.... بعد از یک جایی به بعد می فهمی جایگاهت، ارزش جایگاهت هم نادیده گرفته می شود...

از یک جایی به بعد می فهمی برایش ارزشی نداری....



- تمام روز به پیامک های مهرمندانه گذشته بود. تمام عصر هم و شامی که کباب و خوشمزه... تا اینکه رسید به انتهای شب میان شوخی های همیشگی حرفی زدم که پس و پیشش هیچ ذهنیتی در من نبود. حرفم در مورد دسته ای خاص از آدم های جامعه بود اما چون جمله های قبلی در مورد برادر و همسرش بود حرف مرا ربط داد به آن ها و مقابله به مثل کرد! هرچه توضیح دادم امکان ندارد منظور من آنها بوده باشد اما باور نکرد! گفتم خیلی باید احمق باشم اگر باز یک اشتباه چند باره را بعد از آن همه سناریوهای وحشتناک دوباره بخواهم تکرار کنم.... خیلی باید احمق باشم که حساسیتتت را راجع به خانواده ات بدانم و این حرف بد را راجع به آنها بزنم... باور نکرد!

برایم مهم نبود که باور نکرده است. برایم مهم این بود که ارزش مرا در لحن کلامش از بین برد.. ارزش من و جایگاه مرا. چرا؟ چون حرف نادرست من توهینی به همسر برادرش بوده! و من چه کسی هستم؟! همسر او که نیستم، هستم؟! و اگر هستم ایرادی ندارد که حرف مرا باور نمی کند.. ایرادی ندارد که ارزش مرا از بین می برد... من که اصلا کسی نیستم! هستم؟!

برایم مهم نبود که باور نکردف برایم مهم این بود که به من ثابت شد قبولم ندارد، برایش ارزش و جایگاهی ندارم، باورم ندارد ... بد بین است به من!


بعدا نوشت:

از یک جایی به بعد پوست کلفت می شوی ... و تمام رنجت را در یک پست وبلاگت تخیله می کنی و تمام! 

همسرجان  چند ساعت بعد انگار به این نتیجه رسیده بود که باید حرف های مرا باور می کرد ... این کارا با نوازش کردن من هنگام خواب و به آغوش کشیدنم نشان داد...

و فردا با بوسه ها و توجه های فراوان.... و من فقط سکوت بودم و نگاه به حالتی رام شده .....

می دانی شاید دیگر توان مبارزه کردن برای اثبات خودم را ندارم

شاید دیگر هیچ انرژی در من برای از بین بردن ذهنیت های منفی نسبت خودم وجود ندارد

انگار اتفاقی نیافتاده باشد، بر می گردم به خودم... برای خودم این ها تنها یک معنا دارد آن هم باوری ست که با او دارم و دوست داشتنی که به هر حالتی باز هم ثابت می ماند.

اینجا وضعیت به گونه ای است که انگار آدم ها معطلند تو حرفی بزنی بعد زیر آبت را ببزند!

بالاخره یک چیزی از میان حرف هات.. کلماتت، حتی حالت صورتت بیرون می کشند به آن هزار و یک برچسب سیاسی، اخلاقی، مذهبی، اجتماعی و ... می زنند

و تمامت می کنند.

اینجا آدم ها یکدیگر را دوست ندارند....





- " منظورم از اینجا، تمام این محدوده جغرافیایی است"

دسته گل بی مناسبت

 خوب شد جلوی پایم را نگاه کردم و گرنه پایم می افتاد روی دسته گلی که همسرجان برایم خریده بود..... هیجان زده شدم،
روی دسته گل یک کارت زیبا بود. با دست خط دوست داشتنی اش نوشته بود: تقدیم به تو که بهترینی، برای همه خوبی هات .
چیزی که بیشتر از این دسته گل بی مناسبت چشمم را گرفت جمله " برای هه خوبی هات" بود. انگار لازم داشتم به من بفهماند برایش خوبم!
لباس ها را می شوید، پهن می کند. کیک می پزد و با چای طعم لیمو میهمانم می کند.....

من بیگانه میان انبوه دو رنگی ها... من و این همه درد

مثل آدمی که روزهای آخر زندگی اش را سپری می کند و سعی دارد به هر بدبختی که هست ریسمان امیدش به بودن را حفظ کند، تلاش می کنم که مثل یک آدم کاملا معمولی فعالیت کنم! تلاش جانفرسایی است.... وقتی که به زور خودم را به سمت تردکیل می کشانم که پانزده دقیقه پیاده روی تند انجام بدهم شاید شاید شاید حال و هوایم دگرگون شود که اگر هم نشود دست کم تغییراتی در روحیه ام ایجاد شود. تلاش طاقت فرسایی است....
دلیل به این روز افتادنم را نمی دانم! شاید تحمل سالها درد... دردهای شخصی، خانوادگی، اجتماعی و ....
شادمانی و مسرت بیش اندازه این همکار معلوم لحالم مثل خاری ست در چشم من... حسودم؟! اساسا حسد ورزی در من محلی از اعراب ندارد اما این یک مورد مستثنی ست. شادی و مسرتش از موفقیت شغلی اش نشأت می گیرد و این موفقیت از شخصیت خاص اش که مادام برتر بودنش را به بقیه القا می کند ...... شاید یکی از دلایل این حالات افسردگی و رخوت در من همین وقایع حال به هم زن محل کارم است.... همین که در حد یک کارمند عادی مانده ام و هیچ موفقیت خاصی کسب نکرده ام و اگر خصوصیات اخلاق شغلی ام همین باشد هیچ گاه بعد از این هم از حد یک کارمند عادی فراتر نخواهم رفت! اینجا پر است از آدم های دو رو! شاید هم چند رو!! همه نقاب دارند از این اتاق به اتاق بعدی، نقاب بعدی ........ طرف خودش را با تو صمیمی نشان می دهد، حرف از دهن تو ساده می کشد بیرون بعد خدا نکند موضوعی را راجع به او فهمیده باشی می رود چشمهای آن یکی را در می آورد که چرا به فلانی این حرف را زدی؟! هزار بار به خودم گفته ام از جمع های همکاران هم جنس دوری کن... با همکار خودت به خصوص همکار هم جنست دوست نشو .... اما این ساده لوحی مگر امان می دهد؟!
در مراودات کاری، مثلا در یک تماس تلفنی چند ثانیه ای طرف امکان ندارد کنایه ای نگوید! همین که ساده گیرت بیاورند، همین که بدانند توانایی ذهنی و زبانی در جواب دادن به کنایه شان  را نداری حرف بارت می کنند.. انگار رسم این مردم شده باشد، نه فقط محل کار که در خانه و خانواده، در جامعه..... اوه خدای من از این مردمان خسته ام.
مثلا در خانواده به آدم چاپلوس معروفم! الته تا دیشب فکر می کردم یک شوخی ساده است (به همین دلیل است که می گویم توانایی ذهنی در درک و جواب دادن به کنایه ها ندارم) حالا چرا چاپلوس؟! چون امکان ندارد مامی را ببینم اما دستش را نبوسم، امکان ندارد موقع خداحافظی پیشاین اش را نبوسم، امکان ندارد روزی دوبار با او تماس نگیرم..... امکان ندارد چیزی بخواهد خودم را به سرعت نرسانم......... دیشب در گروه خانوادگی برادر کوچیکه گفت با برادر و خواهر 1 می رود کربلا با ماشین شخصی تا مهران و .... گفتم مامی را هم ببرید من از بابا مراقبت می کنم.... خواهر زاده، شوهرخواهر1 و برادر کوچیکه گفتند نمی شود و شلوغ است و دست و پای ماشین تنگ است و .... خواهر کوچیکه هم تایید کرد و بعد در پیغامی جدا گفت انقد نگو مامی و بابا رو ببرن کربلا یه بار خواهر1 گفته اونی که همش می گه مامان و بابا رو ببرن کربلا خودش چرا نمی بره؟! گفت می گن از سر چاپلوسی همش می گه مامان و بابا رو ببرید و .... مسخره است واقعا! من توان مالی اش را ندارم، طفلی مامی هزینه خودش را می دهد من توان مالی برای رفتن خودم را ندارم وگرنه چرا که نه، با آغوش باز... من احمق به خواهر1 می گویم مامی را ببر چون توان مالی بالایی دارد، چون سالی دوبار می رود کربلا. قبلا از اخلاق ناسازگار مامی در سفر گفته بود. یادم آمد ماجرای پسری را می گفت که مادرش را کول می کرده و با پای پیاده هر سال یم برده کربلا بعد امام حسین (ع) آن پسر را شفاعت کرده و چه و چه .... مگر تحمل اخلاق ناسازگار مامی از کول کردن و پیاده رفتن آن پسر سخت تر است؟! می دانی این ها همه حرف است.. این نوع اعتقادها... این نوع عاشقی های سینه چاک حسینی ..... وگرنه چه فرقی ست بین این دو سختی برای آدمی که عاشق حسین است! گرچه شاید من اشتباه می کنم؛ چون که ظاهرا همین عشق ها در محضر خدا و حسین (ع) پذیرفته ترند! آنقدر از خواهر1 می ترسم که شاید این نوشته ها را پاک کنم، شاید حذفشان کنم......

اینجا باید مثل خر کار کنم. هم پست کارشناسی خودم را انجام دهم هم یک پست دیگر را که به حوزه دیگری مربوط است و در انتها ماهی پنج ساعت اضافه کار عایدم شود. و مدیری که ظاهرا مهربان به نظر می رسد، و مادام دم از درست کار کدن با وجدان کاری و وظیفه شناسی کار کردن، دقیق بودن و ... می زند این اندازه راحت در مورد اضافه کار من نظر می دهد!
این از اوضاع کار من.. همسرجان هم که کارش صنعتی است و به مراتب از کار  من دشوارتر .... تازگی ها شرکتشان به مشکل حاد مالی برخورده وعده های غذایی را قرار است حذف کند، نزدیک یک تومن هم از حقوقشان می کاهد و هر پست را به درجه پایین ترش می آورد! یعنی همسرجان که الان سرپرست است می شود یک کارشناس ساده با حجم کار بیشتر و سخت تر و درآمد خیلی کمتر..... همه درگیری این روزهایش ظاهرا این است و اگر چیز دیگری است که من نمی دانم. نمی دانم به چه چیزی در این وادی دل خوشیم که مانده ایم.....
دور روز پیش خواهر کوچیکه از رفتن به آلمان می گفت .... قراراست برود دنبال کلاس آلمانی و با همسرش بروند آلمان اگر بشود و بتوانند.... این حرف ها را که می شنیدم با خودم فکر می کردم معنای زندگی اینجا برای من تمام شده است. اینجا برایم حکم دنیای قبل از مرگ را دارد و من منتظرم بروم به آن یکی دنیا. اینجا برایم همه چیز یک حالت موقتی به خود گرفته... هیچ چیزی برایم ثابت نیست انگار... هیچ چیزی برایم ارزشمند نیست. نه درسی که می خوانم نه مادر شدنم در آینده، نه .....
چقدر به هم ریخته حرف زدم امروز...... بس که پرم، پر از درد!

غار تنهایی مردها


من باید خیلی احمق باشم که ندانم که نفهم  تو عادی نیستی. خیلی باید بی حواس باشم که نفهمم فقط تلاش می کنی خوب و عادی به نظر برسی. کاش حرف میزدی از دردت.. از ناراحتی هایت. اوووف خدای من این چه خصلتی است که در مردها گذاشته ای؟! وقتی جای حرف زدن هست، وقتی کسی هست که بشنود و بفهمد و درک کنند، وقتی با حرف زدن می شود که حال آدم ها خوب شود چرا باید این مرد جماعت هی بروند و بمانند در غار تنهاییشان؟! اوووف خدای من ....
حالا انگار در غار تنهاییش فرو نرود چه می شود؟! من باز هم تنها سخنگوی موجود در این رابطه دو نفره هستم! گاهی فکر می کنم فقط این من هستم که تنور این رابطه را گرم نگه می  دارم! شاید هم دارم بی انصافی می کنم... اوه آره باز همه خوبی ها و مهربانی و محبت هایش را نادیده گرفتم. این مدت در غار فرورفتگی اش کمی روی اعصاب و احساساتم راه می رود و مرا وادار می کند به گفتن هر نوعخزعبلاتی....
عوض این چرندیات امروز عصر بعد یک هفته باید بنشینم سر نوشتن بخش دوم از فصل دوم پایان نامه بی سرو ته! فصل دوم پایان نامه من با بقیه پایان نامه ها یکی نیست... چون نوع کار من متفاوت است... و عجب غلط بزرگی کردم که این کار متفاوت را برگزیدم وگرنه الان امضاهای پایان نامه ام خشک هم شده بود و مدرکم را هم گرفته بودم!!!


+ امروز رفتم دیدن همکارم برای انجام کاری. همسرش هم آمد. میان حرف هاشان همکارم چنان با توجه و محبت به همسرش می گفت "جان" می گفت چایی می خوری عزیزم؟! فهمیدم زن باید هفت یا هشت سال شاید هم بیشتر از همسرش کوچکتر باشد تا اینگونه مورد ملاطفت قرار بگیرد!

+ دیروز خواهر کوچیکه و دوستانش یک دوست دیگرشان را شگفت زده کرده بودند. برایش تولد گرفته بودند.... خواهرکوچیکه کیک پخته بود.. سالاد ماکارونی و دسر خوشمزه... بقیه کادو های دیگری داده بودند. من دعوت نبودم اما رفتم بینشان چون یکی از دوستانش خیاط است با همین سن کم برای خودش درآمد دارد تازه مدرسه هم می رود و معلم هنر است! پاچه لباسی برده بودم که برایم بدوزد و چند تا کار تعمیری داشتم. یادم آمد چقدر دور شده ام از دورانی که مثل اینها سر خوش بودم.... چقدر دور شده ام از این شادی های یکهویی واقعی ... از قیافه همه شان معلوم بود دنیا به آنجایشان است، همه چیز دنیا را به هما جا دایورت کرده اند. من اما هیچ وقت هیچ چیزی را به هیچ جایی جز قلب و فکرم دایورت نمی کردم حتی وقتی دختری هشت ساله بودم! حالا خیلی وقت است که می دانم، دانستن درد دارد.

تو و حال و روزی که خوش نیست

قرار بود برویم دیدن خواهر1 برنامه عوض شد و یک آن همسرجان گفت غذا برداریم و برویم جاده دلتنگی یه جایی زیرانداز پهن کنیم و غذا بخوریم. رفتیم .... هوا کمی خنک و باد هم بود... درختان و برگ های هزار رنگ هم ..... خوب بود ولی انگار یک چیزی کم بود! درست مثل اغلب اوقات این من بودم که حرف می زدم. این پیشنهاد همین طور الکی نیامده بود به ذهن همسرجان.... رفتیم که به خودش کمی آرامش ببخشد، کمی از دغدغه هایی که نمی دانم چیست دور شود..... این ها را خودم فهمیدم؛ در واقع حدس زدم!  ازش پرسیدم سی سالگی تو چه طعمی داشت؟ چه شکلی بود؟ چه حسی داشتی؟ گفت: یادم نبود سی ساله شدم!
اما سی سالگی برای من طعم بی طعمی داشت. می دانی چرا؟ چون دیگر چیزی نیست که بتواند مرا در وهم و ترس فرو برد یا در اندوهی وصف ناپذیر یا در شادمانی بی نظیر غرق کند..  می دانی چرا؟ چون دست روزگار برایم رو شده است! سی سالگی مرا تفکر و تعقل بیشتری دعوت کرد. منی که احساسات هیجانی در رفتارهایم حرف اول را می زد بنابراین حالا سی سالگی با این درون مایه تفکر و تأملش بیشتر به چشم من می آید.... سی سالگی بوی پختگی می دهد. وقتی به پختگی برسی انگار با همه چیز راحت کنار می آیی.. با همه چیز!
این روزها یک چیزی می لولد توی فکر و ذهن همسرجان... یک چالش شغلی یا ...... فقط کمی نگرانش هستم، دلواپسش..... آنقدر که وقتی در آغوشش هستم و می گویم از من ذور شدی، چنگ می زند لا به لای موهایم و می گوید تو نمی دونی، هیچی نمی دونی... حال و روزم خوش نیست و همین جمله اشکهام را سرازیر می کند.. دستش را می کشم روی خیسی گونه ام و می گویم: ببین حال و روزت ، حال و روزی برای من نگذاشته.....


+ آخر هفته منزل پدر همسر گذشت. خوب، کم نبود مواردی که مرا بیازارد اما من آن نیوشای قبل نیستم!از کنار همه چیز رد می شدم، فقط همین و این بزرگترین پیروزی من است. بیچار مادر همسرجان که فکر می کرد باردارم :) نمی داند فلسفه من و همسرجان از ازدواج تشکیل خانواده الزاما نگه داشتن چرخه تولید مثل و ادامه نسل نبوده است! و خانواده برای من و همسرجان می تواند تعریفش همین وضعیتی باشد که در حال حاضر در آن قرار داریم! البته نه به این معنا که هرگز تصمیم نداریم پدر و مادر شویم اما موضوع این است که اگر هم نشد پدر و مادر بودن را تجربه کنیم شیرازه زندگی مان به هم نمی ریزد.

+موضوع ناعدالتی در پرداخت اضافه کاری ها این بار به شدت آزارم می دهد! وقتی فقط هفت ساعت برای من اضافه کار پرداخت می شود در حالی دقیقا دو پست کارشناسی کاملا مجزا را به عهده دارم! و طبق روال همیشه اعتراض کارساز نیست....

تصمیم بزرگ


در رژیم ترک چای سیاه به سر می برم. خمارم، سر درد دارم.... فکر نمی کردم اعتیاد آور باشد!

تصمیم بزرگی گرفته ام!...

تصمیم گرفته ام کلا بگویم گور بابای دنیا..................................................

تصمیم گرفته ام شاد باشم، یا حداقل اینکه اگر شاد نیستم غمگین هم نباشم. قبلا هم گفته بودم شاد بودن از من دور شذه، از من فرار کرده..... شاد بودن برایم سخت است. انگار باید کار بسیار دشواری را انجام دهم! به هر حال اگر از عهده اش بر نمی آیم حداق می توان در غصه فرو نروم!


می دانی! یک جایی در زندگی هست که وقتی به آنجا می رسی می بینی که هیچ کسی را نداری و تنهایی. در واقع در میان خیل عزیزان و دوستان و خانواده باز هم تنهایی و این واقعیت تلخ زنذگی است و فقط مختص من نیست. این واقعیت تلخ همه را در برمی گیرد..... پس بهتر است به خودت بیشتر اهمیت بدهی. کمی دیر فهمیدم که باید خودم را بیشتر دوست داشته باشم، به خودم بیشتر احترام بگذارم به خواسته هایم به علایقم به راحتی و آرامشم...... دیر فهمیدم!


- با همکارانم حرف می زدم و از این درد می نالیدم. حین ناله هایم گفتم خدا یک بدن درب و داغون داده به من.. این از پاهام، اینم از اوضاع مزاجیم... همکارم گفت درد ناعلاج که نیست دردهای بدتر از اینم هستن با همین شرایطت باید خدا رو شکر کنی نکه بنالی.... اون یکی گفت چه حرفای وحشتناکی می زنی، پشت آدم می لرزه! بعدش با خودم فکر کردم خدا در ذهن آن ها چیست و در ذهن من چه؟! چقدر تصورمان از خدا فرق می کند! آن ها فکر می کنند خداوند منتظر است تا بنالی و بدترش را به سرت بیاورد تا به تو بفهماند خیلی بیشتر از این دردها و بدبختی ها حقت است ولی من چون خدایم به تو لطف کرده ام و فقط کمی از آن را به تو بخشیده ام... خدای در ذهن من، خدایی است که می توانم با او به راحتی گلایه کنم از دردهام از بدبختی ها.... یک جاهایی حتی با او موسیقی گوش می کنم و کتاب هم می خوانم... یک وقت هایی کز می کنم توی بغلش... بله من واقعا گاهی خودم را کز کرده در آغوش خدا تصور می کنم و اشک می ریزم به لطافت این تصور و آرام می شوم... خدایم را دوست دارم خیلی زیاد...

اصلا  می دانی چیست؟! با آدمها که از دردهات گلایه می کنی یا خوشحال می شوند یا اینطوری نصحیتت می کنند و با ایراد گرفتن از گلایه کردن تو خودشان را مومن و مذهبی می دانند و ایمان تو را سست می پندارند....خوب پس این از حساب آدم ها که نشسته پاکند!! اگر با خدایم هم قرار نباشد حرف بزنم و درد دل نکنم باید بروم بمیرم که!