آدمی و درد

در هر خانواده ای یک نفر عضو دیابتی وجود داشته باشد، برای به سلابه (صلابه) کشاندن روح تمام اعضاء خانواده.. برای مردن روحشان .. مردن خودشان ... مردن یک زندگی تقریبا آرام و کمی شاد کافی ست ..

روزگار گذشته نمی آید باز

حرف تازه ای نیست...

دیگر رمقی هم نیست ..

قبل تر ها از نسیم پاییزی می نوشتم... همین که به نزدیکای پاییز می رسیدم از دیوانگی هام در این فصل می نوشتم..

از دلتنگی هام.. از غربت خاص این فصل ..


قبل تر ها چقدر خوشبخت بودم!

نیمی از خود را گریستم

سر شب بود که نیمی از خودم را گریه کردم....

روبروی آینه ایستادم و اشک ریختم.. چنان اشک ریختم که گویی جانم را به بدترین شکل ممکن از تنم خارج می کردند!


یکی از درونم گف: مگر به خدا اعتماد نداری؟! گفتم به چرا اما به آدم های خدا نه.. من از آدم هایی که خدا آفریده ست می ترسم!

مرگ هست، باورش کنیم!

بابا دوشنبه صبح بیمارستان بستری شد...

دوشنبه صبح عموی همسرجان فوت شد ....

همسرجان گریه کرد... خیلی گریه کرد! دست گذاشتم روی شانه اش به نشان همدردی و همراهی.... بغلم کرد و کمی در آغوش هم گریه کردم...

با اینکه دل نگران بابا بودم و حال و روزم به خاطر دردی که در قسمتی از بدنم دارم چندان مساعد نیست همراهش شدم ...

یک روز مرده ماند روی زمین که بچه هایش برسند! با خودم می گفتم بچه های که در زنده بودن و مریضی کنارت نبودند چه نیازی است که در مردنت باشند!!

دو روز در گرمای شدید و شرایطی نامساعد که مادام می بایست پوشیده باشم و نشسته در مجلس باشم و غذاهایی که مناسب نبودند را فقط چند لقمه بلغور کنم؛ کنار همسرجان ماندم اما حال و روزم اجازه نداد بمانم فردا هم ختم شود دو نفره با هم برگردیم....

ظاهرا همسرجان خیلی مایل نبود برگردم، نمی دانم شرایطم را درک می کرد یا نه! اصلا این دو روز حواسش هم پی من نبود! مادرش هم چندین بار گفت نرو!!!!!!!!! اما هر کسی مرا در مجلس می دید می گفت با این حالت، با این اوضاع کسی انتظار نداشت بیایی!!! نمی دانستند که مادر شوهر انتظار دارد و درک نمی کند! جاری2 هم می گفت اصلا خوب نیست زن باردار در مراسم عزا باشد، شنیده بود که بد است و شگون ندارد و ....

جیغ و ناله و گریه و فریاد را باید تحمل می کردم.. جیغ ها بدجور حالم را بد می کردند.. بد جور! جوری که گوش هام را می گرفتم!!!!

به همسرجان گفتم امشب آخر شب مرا برگردان گفت نمی تواند!!!!!!!!!!!!!!!!!!! گفتم با ماشین های گذری سر جاده برگردانم، گفت باشد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

می توانست این یک ساعت راه را مرا برگرداند فردا صبح دوباره برگردد.. فقط به این خاطر که باردارم چنین انتظار به جایی داشتم.. اما خوب می بینی که چطور با انتظارم برخورد می شود!

شانسم خواند و مامی و خواهر1 با همه شوهرخواهر ها آمدند به مراسم و من هم انگار در بهشت را برایم گشوده باشند با بی تابی تمام منتظر بودم راه بیافتیم سمت شهر خودمان ...


تمام طول راه برگشت را به مرگ فکر کردم که درست مثل نفس کشیدن یک عمر طبیعی است... که به یک آن از راه می رسد و خفتت می کند... که می داند این نفس که فرو رود بر می آید یا نه؟!

وصیت نامه ای ندارم.... اصلا  آماده هستم یا نه؟!

مرگ شانه به شانه ماست.. ما در پی چیستیم که اینگونه غرق دنیا و زندگی شده ایم، نمی دانم! 


- این میان با جاری 2 کلی حرف زدیم راجع به توقعات خانواده همسر و رفتارهای مادر شوهر و انتظارات و کنایه هاش... بعد مامی گفت اشتباه کردی! هیچ حرفی نباید می زدی، مطمئن نباش حرف ها همان جا بماند!

مامی درست می گفت... اما تقریبا مطمئن بودم به اینکه حرف هام منتقل نمی شود.. از آن گذشته حرف ها چیز خاصی نبود، راجع به وقایعی که رخ داده بود حرف می زدیم... موضوع صحبت بدگویی نبود فقط !! نمی دانم چرا این رفتار ابلهانه را انجام دادم .... مامی درست می گوید و من هم واقفم به این موضوع حالا بعد چهار سال کنار این جاری بودن نمی دانم چه شد یک آن لب به سخن گشودم! البته رابطه مان صمیمانه تر شد!! امیدوارم دهنش چفت و بست داشته باشد، وگرنه شاید به قیمت پاشیده شدن زندگی ام تمام شود! تو ببین چقدر می ترسم از مادر شوهر و حرکات غیر عادی همسرجان در شرایط عصبی!


- همه اعلامیه های ترحیم، همه تسلیت گفتن ها سمت بچه های مرحوم بود! کسی ننوشته فقدان همسرتان را به شما تسلیت می گوییم! همسری که مادام تا پای غش کردن می رفت!! این چه رسم احمقانه است!! بچه هاش همه بالغ بودند و سر خانه و کار و زندگی شان این زن بود که تنها شده بوده .. که مصیبت زده شده بود... چرا کسی او را نمی دید؟!!!!!!!


- اگر عمو ی من می مرد، همسرجان اگر حالش مساعد نبود، مرخصی می گرفت و سه روز  همراه من می شد؟! معلوم است که نه.. او یک مرد است و افسار همه چیز دست اوست.. اوست که تکلیف تعیین می کند.

نه همسرجان! مردها همه اینگونه اند! همیشه با خودم می گوییم هی دختر! تازه همسرجان در دسته بسیار خوب مردها قرار می گیرد!

نچ! این تفاوت های رفتاری، عملکردی، ذهنیتی.. این باورهای جامعه تغییر نخواهد کرد.. مرد، مرد است.. زن هم .. هست اصلا؟!


بیهوده ست این آمدن و رفتن


به خانوم دکتر گفتم حتی ذره ای هم ناراحتی در خودت راه مده که فرزند سومت دختر نیست! یک تکه نان خودت بخور صد تکه بده به دیگران و هزاران بار خدا را شکر کن که باز هم پسر داری...

می دانی دختر اگر بود چه سرنوشتی در انتظارش بود؟!

اینکه برود سرکار برگردد و نهار بپزد، میزبانی میهمان ها را هم با روی خوش و کمری خم از جهت احترام به جای آورد.. باردار هم باشد در عین حال... خانه را گردگیری و مرتب هم بکند ... حواسش و دردهای دل مادرش باشد.. به دردهای جسمی پدرش.... حواسش به حبوبات های در حال تمام شدن و گوشت تمام شده باشد... سفره نهار را جمع نکرده فکر کند به اینکه شام چه بپزد و فردا ناهار را چه کند.. ظرف ها را بشورد و ..... آخر شب تن خسته و خاطر رنجورش را بسپرد به تخت بعد هم با خودش بگوید: به نظرت گور جای بدتری ست؟! جهنم چه فرقی می تواند با اینجا داشته باشد؟!



+- یک ماهی ما را تعطیل کرده اند البته به قول مدیر امور اداری مان هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیرد! فلان معاون می خواسته یک ماهی برود سر پروژه های کار اش جای دیگری این تعطیلات را به راه انداخته از طرفی ساخت و سازهای درون سازمان هم دلیل خوبی برای تعطیلی بود وگرنه این چه تعطیلاتی ست که ما را روز در میان می طلبند؟! یا هر روز پیامک می آید از طرف مدیر کاردان!! که فلان کار را اینترنتی انجام بده و بهمان کار را ....

بگذریم از اینها... خواستم بگویم تعطیلات و بیکار ماندن در خانه اگر چه بیکار نیستم و مادام در حال انجام فعالیت های مربوط به منزل هستم و بین خانه پدری- مادری و خانه خودم در رفت و آمدم، برایم خوب نیست! این افکار مالیخولیایی می آید سراغم... به گذشته نگاه می کنم که مثل یک شورشی برای رسیدن به عقایدم جنگیده ام اما حالا چیزی در چنته ندارم برای انتقالش به نسل بعدی ام... جنگیده ام اما نرسیده ام، بدست نیاورده ام .....  بیشترین مثال هایم در این زمینه مربوط می شود به محیط خانه و روابط خانوادگی ..... در مدرسه و جامعه هم کم نبوده اما حاصلی جز دلی سرد و خاطری خسته برایم نداشته است.

راه کدام است؟!

برگشتم به نوشتن نه به این خاطر که حال و روزم رو به راه شده که اصلا نمی دانم راه کدام است!

به این نتیجه رسیدم که آن من منفی باف افسرده غمگین در من نهادینه شده است و اگر قرار به ننوشتنم باشد باید تا لحظه دیدار ملک الموت ننویسم و درست د رهمان لحظه از شادی راهی ......

از همان بچگی افسرده و در خود فرو رفته بودم... از همان بچگی دردها را حس می کردم و غصه می خوردم .. اغلب درد نان دیگران بزرگترین دردم بود.. بعد هم دیدن پیر مردها و پیر زن های تنها و مریض....

شاید همه این حالات را مامی باعث شده باشد.. همین دیروز پریروز بود که می گفت وقتی تو رو حامله بود زندگیم تلاطم داشت، مادام حرص و جوش و غصه و تنش .. بعد هم که به دنیا اومدی هرچی شیر خوردی، شیر جوش بود! حالا می ترسم همین بلا را من سر فرزندی که در راه دارم آورده باشم! .....

باورت می شود گاهی دوست دارم مثل خواهر کوچیکه راحت از کنار همه چیز بگذرم یا مثل خواهر زاده ها سرخوش و شادان باشم!

خوب می دانم این مشکل روحی من، حرف دیروز و امروز نیست.... گذشته ام را که مرور می کنم نقطه شادی، سفید رنگی، زیبایی .. در آن نمی بینم!

جهان بینی درستی از همان ابتدا نداشتم! جهان برایم پوچ و بی معنا بود .. جایی بود سراسر درد و رنج.... هنوز هم دچار همین نوع زجرآور جهان بینی هستم! .......

فکر می کنم عین واقعیت همین باشد و این فقط من نیستم که به این باور رسیده ام، انگار نیمی از آدم ها همین باور را دارند ولی دلشان یا سرشان را به چهارتا مثلا زیبایی دنیا خوش کرده اند! مثلا یکیش همکارم، مدیر امور اداری مان، دیروز می گفت اصلا خدا چرا آدم را آفرید؟! همه اش درد بی درمان.. همه اش بدبختی! و من تنها کسی هستم گویا که حرف های او را کفر و نامسلمانی و مرتد بودن از دین نمی دانم! خوب درکش می کنم... حرف هاش کفر نیست درد آدمی است تنها و دردمند مانده در میان این دنیای کثیف پر از کشت و کشتار و جنگ و خونریزی و دزدی و بدی و پلیدی و دروغ و فقر و بیماری های لاعلاج.....

نه مسبب این ها خدا نیست، خود ما آدم هاییم که حالا توان تحمل خودمان را هم نداریم!



- انگشت پای بابا را نه طب سنتی نه طب مدرن، هیچ کدام نتوانست احیا کند! باید منتظر نتیجه آنژوپلاستی بمانیم که آیا با اینکار رگ ها باز می شوند یا نیاز به جراحی ست برای باز کردن رگ ها! نمی دانم بابا طاقت یک عمل جراحی دیگر را دارد یا نه؟! امیدوارم مشکل با آنژو پلاستی حل شود ... بعد از این مرحله یک دوره درمان کوتاه مدت زیر نظر کلینیک زخم را باید بگذراند و بعد انگشتش را قطع کنند! این درمان ها برای این انجام می شود که از به جریان افتادن خون در عروق پا مطمئن شوند که بعد از قطع انگشت برای قسمت های دیگر پا مشکلی ایجاد نشود!

شنیده ام آنژوپلاستی خیلی هم اثر ندارد و بعد از هفت یا هشت ماه دوباره گرفتگی عروق رخ می دهد! در بلاد کفر آکتومتری می کنند که تضمینش درصد خیلی بالاتری از آنژپلاستی دارد! بلاد کفر است دیگر دستمان بهش نمی رسد!

دوستان می شود دعا کنید برای حال بابا؟! می شود؟!


صدای جیرجیرک ها

صدای جیرجیرک ها را از دور دوست دارم...

صدای جیرجیرک ها از دوردست که می آید حس خوبی به آدم دست می دهد،

مثل التیام است!

آرامش بخش ....