جان تازه

گاهی لحظه هایی هست در زندگی ات که جانت رو به تمام شدن است، مثل بازی قارچ، به جان تازه نیاز داری به یک روزنه امید.... شاید آنقدر وضعیت بغرنج باشد که یک جمله توجه به تو جان تازه ببخشد و بشود با امید طی کرد یکی دو روزت را. در چنین وضعیتی بودم که همسرجان برایم پیام فرستاد که غمگین نباش، تلاش کن ...... و انگار با همین یک پیام توجه به من امید داد و جان تازه بخشید....

به نظرم آدم ها وقتی جان شان رو به اتمام است و امیدی به گرفتن جان از هیچ منبعی ندارند تصمیم می گیرند که بچه دار شوند! به نظرم بچه دار شدن یعنی اینکه زندگی تو دیگر تمام شده و باید یک زندگی جدید بیافرینی تا بتوانی کنار او کمی جان بگیری..... حداقل برای من اینگونه است!

این روزها به اوج افسردگی رسیده ام و این حرف ها تراوشات یک ذهن افسرده است که به پوچی زندگی فکر می کند! قبل تر ها که سنم کم تر بود به هم ریختگی هورمون های زنانه اثری مشهود بر روحیاتم نداشت، حالا زمان پریودی ام را از روی تغییرات روحی ام می فهمم!

دیشب کمی از داستان تکراری غم بار هر روزه ام را برای همسر جان گفتم... اما بعدش پشیمان شدم حتی حین گفتنش! او نباید بفهمد که درون یک نیوشای صد ساله در شرف مردن چمباته زده..... او نباید بفهمد!

همسرجان انگار فهمیده باشد اوضاع روحی ام وخیم است هی می گوید: بخند عزیزم... هی نوازشم می کند و می بوسد... سعی می کند توجیحم کند که باید شاد باشم باید برم باشگاه و ......

من فقط از زندگی کردن خسته شده ام، همین! زندگی برایم پوچ و بی معناست، همین! و این موضوع تازه ای نیست؛ سال سوم راهنمایی بودم که در دفتر خاطراتم نوشتم این پوچی چرا مادام تکرار می شود؟! با تولد هر نوزادی این چرخه پوچ همچنان ادامه دارد... سال سوم راهنمایی و همه سال های بعد از این پوچی زندگی نوشتم و جالب اینجاست که این تنها تفکری است که در من بعد سالها ثابت مانده!!!

- پاهایم حالا دارند ادا در می آورند! ناحیه اطراف زانو دچار دردهای آنی می شود. دردهایی حین راه رفتن عادی به سراغم می آید. حرف های دکتر طب سنتی را مرور می کنم... شش سال پیش گفته بود وقتی سی ساله شوی اوضاع پاهایت بدتر می شود و با یک زایمان ممکن است از دستشان بدهی! گرچه پزشک متخصص گفته بود این حرف ها نیست و مشکلی نداری اما خودم از این دردهای یکهویی بی دلیل و خاص می فهمم به این پاها اعتباری نیست. فقط امیدوارم تا لحظه مرگ همراهی ام کنند و مرا لنگ یاری کسی نگذارند!


بی آیندگی و مرگ

امروز با حس های بد آغاز شد.... و البته این چیز جدیدی در روزهای این سه دهه زندگی من نبوده است!

امروز با حس پیری  زودرس مواجه شدم، با دیدن چهره ام در آینه و پوستی که طراوت و شادابی نداشت..... دلم گرفت از این روند فرساینده ای که خودم برای خودم رقم زده ام از این دور باطل احساسات و افکارم!

بعد هم حضورم در یک جلسه کاری همان ابتدای صبح موجابت سرخوردگی مرا فراهم آورد. حضور همکار معلوم الحالم که سابق بر این هم اتاقم بود بی شک باعث این سرخوردگی شد! اعتماد به نفس کاذبش.... اقتداری که برای خودش ایجاد کرده! با این که در پایین ترین رده های مجموعه قرار دارد اما گویی در رأس امور قرار دارد. نه اینکه بگویم ایشان هیچ برتری در حوزه کار ندارد که دارد... مسلط به امور حوزه خودش است، دانش کافی را دارد... اما همیشه در جلسات فقط صدای او به گوش می رسد..... در هر جلسه ای با هر موضوعی او حضور دارد و صد البته صاحب نظر! خوب هر کسی هرچقدر هم دانش داشته باشد، دانشش به همه حیطه ها احاطه ندارد! این رفتارش مخصوص محیط کار نیست. میان محیط خانوادگی، محیط های دوستانه و زندگی مشترک همه در رأس امور است به عنوان یک مدیر و یا رییس! قطعا حسادت می کنم به او!! اما وقتی خوب فکر می کنم می بینم که هرگز دوست نداشتم مثل او در همه جا و بی جا در رأس امور باشم و هی در تمام جلسات میان حرف ها اشاره کنم که رییس خواسته من این موضوع رو مدیریت کنم...! حالم بین جلسه کمی بد شد حتی اشک هم به چشمم نشست! که چرا من هیچ وقت هیچ جا نتوانستم خودم و توانایی هایم را نشان بدهم... با خودم فکر کردم ترجیح می دهم شبیه به همکار دیگر ایشان باشم، مملو از دانش و مهارت اما دانش و مهارتم را در جایی مناسبش استفاده کنم بدون اینکه بخواهم با منم منم موقعیتم را به زور در چشم دیگران فرو کنم!

و کمی بعد ... بعد از جلسه اما حالم بهتر شد... وقتی چشمم به رنگ آبی خاص آسمان افتاد.. به رنگ کوه ها که حالا بعد از دو روز بارندگی انگار نزدیک تر به نظر می رسند!

و در آخر اینکه به این باور رسیده ام که پیری فرایندی دور از ذهن نیست. خیلی زود هم می تواند اتفاق بیافتد وقتی که حتی فقط سه دهه از زندگی ات را پشت سر گذاشته باشی و شاید هم کمتر... پیری همان زمانی اتفاق می افتد که در یافته های درونی و ذهنی خودت به این نتیجه می رسی که دچار بی آیندگی شده ای.. بله پیری چیزی جز بی آیندگی و مرگ چیزی جز بی رویا بودن نیست!

و این بی رویا بودن این بی آیندگی در جایی برایت رخ می دهد که کنار افرادی زندگی می کنی به حقوق انسانی و احساسی تو احترام نمی گذارند.. در جایی که نزدیک ترین شخص زندگی ات ارزش محبت ها و خوی های تو را نمی شناسد... در جایی که برای خوب بودن باید گرگ باشی ..... در دنیایی پر از بدی ها .. در دنیایی که از سقوط انسانیت پر است.

پاییز و باران

سرمای پاییز و بارانش حالا دارد خودنمایی می کند....

باران پاییز با تمام خاص بودن فصلش قابل مقایسه با باران اردیبهشت نیست. برای من باران اردیبهشت تعریفی دیگر دارد و جایگاه خاصی.

باران اردیبهشت شور دارد.. هیجان دارد... وصف هیجانی که به درون من وارد می کند نگفتنی است!

من اینجا نشسته ام، پشت میز کارم و صدای دانه های باران را بر سقف ساختمان گوش می کنم و از دیدن آسمان بدون آفتاب با ابر پوشانده شده لذت می برم!

فقط یک موسیقی دلنواز کم است و یک فنجان قهوه آن هم از نوع فرانسوی اش....

و البته به خیلی چیزها فکر می کنم... به پایان نامه ام لقب کوفتی را بهش داداه ام این روزها!

به احساساتم.... به کارم .. به آن قسمتش که مملو از استرس از دست دادنش است...!


بروم سراغ کارم تا او به سراغم نیامده :)

خیلی چیزها هست در این جامعه که تحمل کردنشان درد دارد

این روزها با هر کسی که حرف می زنم از دوست و همکلاسی و فامیل و آشنا... همه بی هیچ شکی سوال اولشان این است که بچه دار نشدی؟! من فکر می کنم این موضوع جزو خصوصی ترین برنامه های یک زندگی است که به دیگران ارتباطی ندارد. مثل موضوع حقوق! اما فرهنگ عامیانه ما طوری است که به خودمان اجازه می دهیم به تصمیمات تا این حد خصوصی یک خانواده ورود پیدا کنیم.... تازه به شنیدن جواب کوتاه اکتفا نمی کنیم! انگار مددجوی اجتماعی هستیم... دنبال ریشه یابی جواب نه طرف هستیم به هیچ چیزی هم که نرسیم خودمان نتیجه می گیریم که طرف نازاست یا با همسرش اختلاف دارد برای همین بچه نمی خواهند....

به طور کلی در جامعه ای زندگی می کنیم که همه افراد در همه حیطه ها صاحب نظر هستند و نظرات کارشناسانه می دهند و دخالت در امور دیگران را نوع دوستی یا صله رحم می دانند.....

این جامعه مجموعه ای از انسان هایی است که در نوع خود خاص و بی نظریند! مثلا طرف در فلان اپلیکیشن اجتماعی اش حرف های یک فیلسوف جهانی را می نویسد  بعد در روابط اولیه اش با پدر و مادر سالخورده اش مانده!  شاید هم من عوضی ام و فلسفه این طرز فکرها و رفتارها را نمی فهمم. نمی فهمم چطور می توان روشنفکر بود ولی به راحتی آب خوردن دل پدر و مادر را شکست.... که یک رفتار احمقانه و بچگانه ات منجر به سکته مغزی پدرت بشود .. بعدها باز همان رفتار را برای مادرت تکرار کنی... اگر نوشته هایت را می فهمیدی، اگر دقیق می شدی در زندگی خودت بعد می فهمیدی که سالها بعد تو امروز آنهاست!

خیلی چیزها هست در این جامعه که درد دارد... که تحمل کردنشان سخت است، اندوه بار و اسفناک است..


- این دو روز آخر هفته به بدترین شکل ممکن گذشت. به دلخوری و دوری فاصله.... به بی حوصلگی هر دوی ما.. به تمیزکاری منزل....

بله به بدترین شکل ممکن اوقات بیکاری ام را هدر دادم. قبلا هم گفته بودم استاد اتلاف وقتم. خیلی شیک، خیلی تمیز وقتم را هدر می دهم.


+ استاد مشاورم رو ملاقات کردم. از تازگی و نو بودن و خلاقیت موضوعم حرف زد و تمجیدش کرد. گفت کار سختیه اما نشدنی نیست. گفت پروپزالت رو خوندم. خیلی تمیز نوشته بود و خیلی شسته رفته بود... کاملا مشخص بود که با مطالعه دقیق نوشته شده و در طول متن می شد فهیمد که الگوی خاصی رو دنبال می کنه.

از شنیدن این قسمت حرفش هیجان زده شدم. دوست داشتم استاد راهنمام این حرف رو بزنه! البته من از ایشون خواستم که دقیق نخوندش چون ایشون انسان ایده آل گرا و کمال گرایی هستن و مطمئن بودم با تغییرات و ایرادت زیادی روبرو می شم!

انقلاب درونی

زمان خیلی زود می گذرد. انگار همین دیروز بود که گفتم وای شنبه و شروع کار، حالا در چشم به هم زدنی به چهارشنبه رسیدم! صبح تا شبم را نمی دانم چطور می گذرانم اما ساعت به یازده شب که می رسد می روم سراغ خواب با اینکه باید از این شب های طولانی برای مطالعه کردن و نوشتن پایان نامه ام استفاده کنم...!
انگار حرف ها و کلمه ها فرار کرده باشند از مغزم، هیچ حرفی برای گفتن و نوشتن ندارم! یادم هست چند وقت قبل بود که گفته بودم به ی تفاوتی محض رسیده ام! خنثی بودن مطلق! این را دیشب فهمیدم که وقتی خانوم دکتر به صرف چای میهمانم شد حرف زیادی برای گفتن نداشتم! خیلی بعید به نظر می رسد که من باشم و خانوم دکتر اما اشتیاقی برای حرف زدن در من نباشد یا حرفی مشترک، حسی مشترک برای گفتن به او نداشت باشم! شاید همه این ها ارمغان سی سالگی است......
سی سالگی کمی پختگی، کمی تعقل، کمی صبوری برایم به ارمغان آورده است که تمام این ها برای کسی چون من جزو ملزومات رفتاری است و داشتنشان برای من ستودنی است!
خسته ام از خودم این احساسات پوچ و مخرب!
به یک انقلا ب فکری و روحی و احساسی  نیاز دارم... من توان شروع و به انتها رسوندن این انقلاب رو در خودم می بینم، گرچه حس می کنم پیرتر از این هام .....!
من از امروز شروع می کنم پی ریزی این انقلاب احساسی را... نامش را می گذارم انقلاب درونی

پاییز و دلتنگی

هر روز بین ساعت 4 تا 6 بعد از ظهر دچار دلشوره های عجیب و عمیق می شوم. دچار دلتنگی ها شدید... آنقدر شدید که احساس می کنم در لحظه قلبم از جا کنده می شود. اگر همین طور پیش بروم قطعا در یکی از این روزهای عاشق کش پاییز خواهم مرد!

هر روز هشت ساعت کاری را پشت سر می گذارم به دلتنگی بعد از ظهر ها می رسم و کمی پروپزال نویسی و چای و حرف و موسیقی و... روز تمام می شود.

دیوانگی هایم تمامی ندارد! کاش افسار این حس تازه متولد شده را در دستم می گرفتم و با خود می بردمش به یک گوشه دنج و ذبحش می کردم، همانطور لب تشنه!



+ برای روز تولدم، خواهر زاده، یکی از دو قلوها، قرار است برایم پیانو بزند. تازه آموزش پیانو را آغاز کرده و از روزی که خانوم دکتر در گوشش گفته بیا برای روز تولد خاله یه آهنگ بهش هدیه بدیم هر روز در حال تمرین است.... اساسا این دو قلوها برای من ارزشمندند! هر دوشان مخصوصا این یکی جای خاصی در قلب من دارند. سرتا پاشان را نگاه می کند پر از حس های خوب می شوم پر از مباهات و شور و غرور به داشتنشان.


+ امروز شاید یک دوست قدیمی را دعوت کنم به منزلم... همکلاسی و هم نیمکتی دوران دبیرستانم را... دوست خاصی بود با افکار و رفتار خاص. هیچ رابطه دوستانه ای به دلم نمی نشیند... منی که پر از دوست بودم مدت هاست که کناره گیری می کنم از هر نوع رابطه ای با آدم هی تازها، با دوست های قبلی ....

من و پاییز

باید از پاییز اینجا هم بنویسم.

از اینکه پاییز می آید تا مرا دیوانه کند، تا عاشق ترم کند!

بنویسم از پاییز که دلتنگی هایم را دو چندان می کند....  و من انگار که روح خودآزاری داشته باشم از این دلتنگی ها لذت می برم.

از درد لطیفی که پاییز به روحم وارد می کند، لذت می برم

از سایه روشن آفتابش که با تمام فصل های دیگر فرق دارد، لذت می برم

هوایش... هوایش را می بلعم با یک دلتنگی عظیم! دلتنگی ای که نمی دانم از سر چیست؟! غم ایام گذشته یا....

نمی دانم هر چه هست برایم لذت بخش است.

 و از پاییز این مهرماه لعنتی....

تنها چیزی که در این دنیا آن را به خود متعلق می دانم، مهر من!


+ "ماه و ماهی" را با صدای حجت اشرف زاده و شعر علیرضا بدیع بشنوید. اگر عاشق نشده باشید، شنیدنش در این فصل عاشقتان می کند! و اگرهم عاشقید، عاشقترتان می کند! صدای خواننده آنقدر وان است که روی روح آدمی می لغزد و خیلی خوب با موسیقی و شعر در هم نشسته است... شعر هم که بی نظیر است!