رسم های احمقانه

فکرش را هم نمی کردم روزی فکر من درگیر موضوع پیش پا افتاده و خارج از رده ای چون  تهیه سیمونی بشود!

قبل تر ها که مجرد بودم.. حتی وقتی دوران دبیرستان را پشت سر می گذاشتم این موضوع، این رسم، این سنت برایم احماقانه و بی خردانه بود....

دو نفر یک تصمیمی می گیرند، در نتیجه عشق و دوست داشتن و به هم پیوستنشان موجودی پا به این دنیا می گذارد که همه چیزش متعلق به آن دو ست و در اینجا بیشتر هم متعلق به مرد اما جورش را باید خانواده دختر بکشند ! نمی فهمم کجای این موضوع به خانواده دختر ارتباط دارد!؟ وقتی مسلما فرزند نام خانوادگی مرد را می گیرد، خانواده دختر کجای این ماجرا هستند؟!

در مورد جهیزیه و سور و ساط عروسی می شود این جور توجیح کرد که کمکی است از طرف هر دو خانواده به یک خانواده ای که تازه می خواهد پا بگیرد اما این رسم نابخردانه را چه طور می شود توجیح کرد؟!

 چند باری بحث و جدل داشته ام با همسرجان سر این موضوع .. که یک بارش را هرگز فراموش نمی کنم.. ناسزاها را! عصبانیت و غرش بی معنایش را .... نه نمی شود از این ها گذشت! جایش روی دلم مانده با هیچ چیزی هم پاک نمی شود! حتی اگر حالا همسرجان بگوید من تو را درک می کنم اما باید جلوی دهن خانواده ام را بگیرم برای همین وقتی از این موضوع حرفی زدند بگو همسرجان خودش از خانواده من قبول نکرده!

نمی دانم خانواده اش چه چیزی راباید از من بپرسند که جوابش این باشد؟! می بینید در چنین قرنی هنوز هم با یک زن شبیه برده ها رفتار می شود! زنی که مستقل است، شاغل است.... اوه خدای من! این چیزها غیرقابل تحمل است!

نمی دانم واقعا خانوداه اش انقدر وقیح هستند که راجع به این چیزها سوال بپرسند؟! لابد هستند! تجربه این چند سال رابطه نشان داده که هستند!

به همسرجان می گویم پدر تو هنوز شاغل است فقط چهارتا بچه دارد که در مخارج ازدواج سومی مانده چطور توقع داری پدر من بعد از اینکه همه ما را به خانه بخت فرستاده، بازنشسته هم هست و ماهیانه این همه مخارج درمان بیماری هاش روی دستش است بیاید و هزینه نتجیه تصمیم و عشق و حال من و تو را بدهد!؟

پاسخش چیست؟! اینکه دوران عقد تو هم کم گیر ندادی به رسم و رسومات! گیرهای من چه بود؟! اینکه در مناسبت های خاص برایم هدیه بخرد! او هم حرف مرا به مادرش منتقل می کرد و ان ها هم می گفتند وظیفه تو خرید هدیه نیست ما می خریم که ده تا در میان از هدیه خبری نبود و در آخر هدیه خیلی کم ارزش! من از پدر و مادر او انتظار خرید هدیه نداشتم از خود او داشتم و این برایم نشانی از دوست داشتن بود! که البته توقع های من برآورده نشد.....

از تمام این ها گذشته اگر پدرم میلیاردر هم بود من قطع مسلم به خاطر باورهای شخصی خودم مانع این می شدم که برایم سیسمونی تهیه کند!

و حالا منتظرم کسی از خانوداه همسر جان حرفی بزند با تمام قوا مشت محکمی بکوبم نه فقط بر دهانش که به طرز فکرش نیز .....


+ یک بار مامی به داداش کوچیکه گفته بود مادرخانومت توان مالی داره که سیمونی بده؟! (مادر خانومش زن تنهایی است که درامدش از محل تهیه عرقیجات است). داداش کوچیکه در جوابی دندان شکن که باید در تاریخ هم ثبت شود، می گوید: مگه قراره هم کارمند باشه هم جهیزیه بده، سیسمونی هم بده!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

بعله .. این هم از نحوه تفکر برادر های ما و تفاوت آن با طرز فکر همسرجان! (دو برادر دیگر هم ظاهرا در حالتی مسالمت امیز، یا اصلا بدون مطرح شدن حرفی و بحثی خیلی جنتلمنانه و باوقار توقع هیچ گونه کمکی از خانواده همسرشان جهت انجام چنین چیزی نداشته اند)

فرهنگ نادرست!

هر روز صبح قبل از خوردن چاشت باید به یک جمعیتی تعارف کنی که آقا بفرمایید صبحانه، خانم بفرمایید صبحانه!!

تعارفات الکی مسخره و حوصله سر بر ... تعارفات از سر عادت و عرف عامیانه.. دلم نمی خواهد اسمش را بگذارم فرهنگ! که این عین بی فرهنگی است از نظر من!

مدتی است این عادت بد و نادرست را کنار گذاشته ام... تعارف نمی زنم....

اما انگار یک چیزی در من نهادینه شده باشد، هی از درون نهیب می زند که نکند رفتار زشتی باشد.. نکند بگویند چه بی ادب! که می گویند... می دانی چرا؟! چون اصولا مردم ما به همه چیز آدم های دور و برشان کار دارند!!!

داداش کوچیکه می گفت با چند تا میهمان فرانسوی باید می رفته سر پروژه ای و این پروژه ده روز طول کشیده... می گفت هر وقت زمان خوردن و آشامیدن می شد دست از کار می کشیدند و حین استراحت کیکی چیزی می خوردند اما اصلا به من تعارف نمی کردند با اینکه گاهی من چیزی نمی بردم برای خوردن... خیلی راحت و عادی....


می دانی! دلم می خواهد فرزندم را دور از همه این عادت ها، این فرهنگ های روی اعصاب به درد نخور تربیت کنم...

درو از این جمله کلیشه ای که دیگران چه می گویند!!!

عنوانی ندارم!!

ظاهرا برایشان آدم مورد اعتمادی نیستم... نمی دانم چه چیزی از من دیده اند که تا این حد بی اعتمادانه رفتار می کنند.

اتفاقات مهم را اگر خبردار شوند محال ممکن است به من بگویند ولی انگار با افراد دیگر خیلی راحت ارتباط برقرار می کنند و اعتماد می کنند و ...

منظورم همکاران دبیرخانه ست. با یکی شان خیلی صمیمی هستم هر بار هم به این نتیجه می رسم که نباید انقدر صمیمی باشم که همه خودم را برایشان بگویم اما باز خطا می کنم!

گاهی آنقدر موذیانه رفتار می کنند که انگار در یک سازمان اطلاعاتی سری کار می کنند!

اصولا آدم زیر آب زنی نیستم به هیچ کس کاری ندارم حتی آن ها که به کارم کار دارند ... نمی دانم دلیل این بی اعتمادیشان چیست! لابد ایرادی در رفتارم هست که خودم بی خبرم!

موضوع باردار بودنم را برایشان گفتم.. با خودم فکر کردم با این حال خراب بهتر است یکی دو نفر قابل اعتماد که احساس صمیمیت بیشتری با آنها دارم و اتاقشان نزدیک من است خبر دار باشند ... بعد پشیمان شدم! رفتار های غیر صمیمانه شان.. موذیانه رفتار کردنشان نظرم را عوض کرد و حالم را به هم زد!

شاید بچگانه به نظر برسد این حرف هام اما چیزی است که مرا می رنجاند...

بارها همین جا نوشته ام که دوری کن از آن ها و انقدر شفاف و صاف نباش.. ساده نباش.. اما باز!

می دانی! در این دنیا نمی شود به راحتی ساده بود!

نباید برایم مهم باشند.. باید دوری کنم و رفتارهاشان برایم مهم نباشد. نه فقط اینها که همه همکارانم .. همه آدم هایی که دوست من نیستند، خانواده من نیستند و هیچ کس من اند، نباید رفتارشان نسبت به خودم برایم مهم باشد!

آخرین روز کاری سال 94

انقدر درگیر این حادثه تازه اتفاق افتاده شده بودم که گذر ایام از خاطرم رفت....

امروز آخرین روز دلگیرانه کاری ست و من همین الان در حال بغضم از تموم شدن سال! اگرچه بارها خواسته بودم که این سال لعنتی هرچه زودتر تموم بشه!

به پایان رسیدن حس .. به پایان چیزی رسیدن که دیگه به عقب برنمی گرده دلگیرانه است...

قبلا گفته بودم آغاز سال نو پر از حس های متضاده برام. از یه طرف تموم شدن از طرف دیگه دوباره شروع شدن.......

دلتنگی تموم شدن لحظه هایی که از دست دادیشون و دلهره و اضطراب روزهای پیش رو با یه حسی از نو شدن و تازگی دلچسبانه....

اما حالا فکر می کنم بخش از ماجرا همونجور دلگیرانه باقی می مونه و از بخش دیگه حس تازگی و نو شدن دلچسبانه حذف می شه و فقط دلهره و اضطراب باقی می مونه!

امیدوارم سال آینده سرشار سلامتی و سلامتی و سلامتی و شادی و شادی و شادی باشه ......


+ دیشب خرید نوروزم رو انجام دادم. دوتا مانتو خریدم در مجموع شد سیصد و هفتاد و پنج. یکیش رو برای دوران بارداریم خریدم، برای زمانی که شکمم بزرگ می شه. موقع خرید خودم رو باز سرزنش می کردم که مردم نون شب ندارن بخورن تو دویست تومن می دی به مانتو! این حس سرزنش کننده همیشه تقریبا با منه.... حالا من در سال یه بار اینکار رو انجام می دم ها! سال گذشته اصلا چیزی نخریدم... سال قبلش فقط یه مانتو. مانتو رو جوری می خرم که بتونم با کیف و کفش و روسری هایی که از قبل دارم ست کنم! امسالم همین طور خرید کردم.. با این حال عذاب وجدان با من هست! یا مثلا لباس فرمم رو هر دو سالی دو دست می خرم با قیمت نازل ولی بازم موقع خرید عذاب وجدان دارم! کلا اگر در توانم بود کل حقوقم رو می بخشیدم به نیازمندا... آخه با حقوق من چند تا نیازمند رو می شه رفع حاجت کرد؟!

کاش مردمی بودیم که به هم دیگه کمک مالی می کردیم.. برای هزیه درمان.. برای هزینه ازدواج و خرید خونه ... بعد اون وقت همه همسطح بودیم و کسی نیازمند نبود من بدبختم موقع هر نوع خریدی اینقده عذاب وجدان نداشتم!

چند نفری می شناسم که نیازمندن و بیچاره از عرق پیشانی و زور بازو با اینکه پیر و ناتوانن نون می خورن، خودم و خانواده به این ها در حد توان کمک می کنیم... اما می دونم که براشون کافی نیست!

یک کاسه آسمان

دیشب یک چشمم به تی وی بود آن یکی به پاهای بابا... پاهای بابا که همیشه ورم دارد و حالتی کبود....کبودی اش مرا می ترساند که نکند از دستشان بدهد.

موقع خواب پاهای بابا را با روغن سیاه دانه چرب کردم و نایلون گرفتم دورش. رفتم دست هام را بشورم که می شنیدم، می گفت: الهی خدا هرچی می خوای تو دنیا و آخرت بهت بده بابا... گفتم سلامت باشید، کاری نکردم که.....

حالا این ها را با بغض می نویسم. طفلی بابا ها، مامان ها... طفلی آدم های پیر...آدم های پیر تنها.... طفلی خودم در پیری!!!

بابا ماه هاست که رنگ آسمان ندیده ست، فکرش را بکن!! تو بگو چطور یه کاسه آسمان میهمانش کنم؟!

مادر شدن یا نشدن؛ مسئله این است!

به این فکر می کنم که اگر نتایج این آزمایش ها نشان داد موضوع نگران کننده ای است، کم کم شروع کنم به عملی کردن تصمیمم.. اما در شک و تردیدی بی اندازه به سر می برم.. یک دوراهی که هر کدام  را  انتخاب کنم باز دلم رضا نیست!
می دانی این دودلی بر سر چیست؟! مادر شدن یا نشدن....! البته که همه چیز به خواست خداوند است اما آن قسمتش که اگر احیانا به من و اراده من ربط دارد به همان اندازه مرا دچار دودلی و اندوه می کند!

نگرانی های زیادی است که مرا به این دودلی سوق می دهد. سلامتش، تربیتش، آینده اش در این مملکت...این ها به کنار. راه دشوارمادر شدن؛ توان و صبر و تحمل ...، احساس می کنم جسمم و روح دیگر توان تحمل این ها را ندارد این راهی که از خارج از گود حتی خیلی سخت و دشوار به نظر می رسد.




- دیروز بعد اداره رفتیم منزل خانوم دکتر، ناهار میهمانش بودیم. یه ۀش خیلی خوشمزه.... همون جا از خستگی یه نیم ساعتی چرت ولو می شم. بعد به همسرجان می گم پاشو بریم خونه من از خواب دارم می میرم! می رسم خونه تا ساعت 7 می خوابم! بیدار که می شم یادم میاد نماز ظهر و عصرم رو نخوندم و ناراحت می شم تو خودم ...

میریم دنبال خواهر زاده که شب بیاد پش من بمونه... به مامان و بابا سر می زنیم. یه نگاه به قرصهای بابا می ندازم و می فهمم اشتباهی جداشون کرده!! دقیقه ها وقت می ذارم تا درستشون کنم و بعد می گم: بابا لطفا تموم که می شن به یکی از بچه ها بگو بیان برات این قرصا رو جدا کنن، شما اشتباه جدا می کنی.... می گه چشم .

به این فکر می کنم که قبل من داداش کوچیکه و خواهر کوچیکه اونجا بودن! اما هیچ کدوم به این فکر نکردن که بابا شاید اشتباهی قرصی رو بخوره! به این فکر نکردن کسی برای فردا قرصهای بابا رو جدا کرده یا نه! دلخور می شم، عصبی می شم....

انقد درگیر دوا و درمون بابا هستم، انقد درگیر قرصهای بابا که یادم می ره مدتی که اونجام به چهره مامی نگاه کنم! موقع رفتن مامی رو بغل می کنم، پیشونی و دستاشو می بوسم و می گم به خدا می سپرمتون. بابا  می خنده و می گه: دوست دارم تا فردا صبح پیشم بمونید... می خندم و می گم فدای دلتون، فرصتش رو ندارم اما یه روز میام پیشتون تا صبح می مونم.






+این روزها تماشای فیلم در کنار همسرجان  یه سرگرمی دوست داشتنی است که البته با نگرانی های ذهنی برای همان پایان نامه کوفتی آمیخته شده است!

روزهای اسفناک

امروز خودم را، جسم فیزیکی ام را مثل یک عدد لش تمام عیار تحمل کردم و از این طرف به آن طرف کشاندم و کارهای اداری را انجام دادم .......

چشم کشیدم که زمان بگذرد و بروم خانه و روی تخت دراز بکشم.. چشم هایم را ببندم به امید اینکه دیگر باز نشوند!

این روزها خفه خون گرفته ام و به شکل چندش آور و آزار دهنده ای در خودم فرو رفته ام.....

هیچ اتفاق ناراحت کننده ای هم رخ نداده که سبب این نوع حالات من شده باشد!


- ریش تراش قدیمی همسرجان را از جای همیشگی اش برداشتم و جای دیگری گذاشتمش. صبح پیام آمده که: کدوم گوری گذاشتی ریش تراش رو؟ جواب می دهم گور کشو دوم دراور ....... دوباره  پیام می دهد که: اگه یه دفعه دیگه به وسایل من دست بزنی باید وسایلت رو از توی سطل زباله جمع کنی! جواب می دهم: باشه. اما مثل آدم حرف بزنی به هیچ جایی از دنیا بر نمی خورد.. کمی مهربانی کسی را نکشته است تا کنون. جواب می دهد: تو آدم شو منم مثل آدم حرف می زنم! با یک حساب سر انگشتی از این پیام های رد و بدل شده می شود فهمید که هیچ کدام از ما دو نفر آدم نیستیم! :)

جواب می دهم: بله تو محق هستی در هر شرایطی با هر ادبیاتی و لحنی با من حرف بزنی چون من خودم با نوع رفتارم  این اجازه رو به تو دادم. خودم رو اصلاح می کنم و این حق رو از تو می گیرم... هیچ جوابی نمی آید!!

و من فکر می کنم چقدر رنجور و دلنازک شده ام این روزها....

و فکر می کنم چقدر دلم گریه می خواهد .....

همین که اشک بیاید شاید کار دلم آسانتر شود!

بعد از ساعت اداری می رسم خونه با همسرجانی روبرو میشم که به سر و صورتش صفا داده و تو دل برو شده... سلام می کنیم. می بینم که ناهار کوکوی جعفری پخته. لباس ها رو شسته و رو رخت آویز به مدل خودم پهن کرده، حمام و سرویس بهداشتی رو جرم گیری کرده و شسته.ازش تشکر می کنم. 

البته این کارهارو برای عذرخواهی انجام نداده بلکه برنامه امروزش بوده... چنین همسرجانی دارم. که اگه عصبی شدن هاش رو حذف کنیم نظیر نداره البته کمی هم از خود مچکره! 

و از اونجایی که گل بی خار وجود نداره ما همسرجان رو با این خارهاش میذاریم تو دلمون