روزهای اسفناک

امروز خودم را، جسم فیزیکی ام را مثل یک عدد لش تمام عیار تحمل کردم و از این طرف به آن طرف کشاندم و کارهای اداری را انجام دادم .......

چشم کشیدم که زمان بگذرد و بروم خانه و روی تخت دراز بکشم.. چشم هایم را ببندم به امید اینکه دیگر باز نشوند!

این روزها خفه خون گرفته ام و به شکل چندش آور و آزار دهنده ای در خودم فرو رفته ام.....

هیچ اتفاق ناراحت کننده ای هم رخ نداده که سبب این نوع حالات من شده باشد!


- ریش تراش قدیمی همسرجان را از جای همیشگی اش برداشتم و جای دیگری گذاشتمش. صبح پیام آمده که: کدوم گوری گذاشتی ریش تراش رو؟ جواب می دهم گور کشو دوم دراور ....... دوباره  پیام می دهد که: اگه یه دفعه دیگه به وسایل من دست بزنی باید وسایلت رو از توی سطل زباله جمع کنی! جواب می دهم: باشه. اما مثل آدم حرف بزنی به هیچ جایی از دنیا بر نمی خورد.. کمی مهربانی کسی را نکشته است تا کنون. جواب می دهد: تو آدم شو منم مثل آدم حرف می زنم! با یک حساب سر انگشتی از این پیام های رد و بدل شده می شود فهمید که هیچ کدام از ما دو نفر آدم نیستیم! :)

جواب می دهم: بله تو محق هستی در هر شرایطی با هر ادبیاتی و لحنی با من حرف بزنی چون من خودم با نوع رفتارم  این اجازه رو به تو دادم. خودم رو اصلاح می کنم و این حق رو از تو می گیرم... هیچ جوابی نمی آید!!

و من فکر می کنم چقدر رنجور و دلنازک شده ام این روزها....

و فکر می کنم چقدر دلم گریه می خواهد .....

همین که اشک بیاید شاید کار دلم آسانتر شود!

بعد از ساعت اداری می رسم خونه با همسرجانی روبرو میشم که به سر و صورتش صفا داده و تو دل برو شده... سلام می کنیم. می بینم که ناهار کوکوی جعفری پخته. لباس ها رو شسته و رو رخت آویز به مدل خودم پهن کرده، حمام و سرویس بهداشتی رو جرم گیری کرده و شسته.ازش تشکر می کنم. 

البته این کارهارو برای عذرخواهی انجام نداده بلکه برنامه امروزش بوده... چنین همسرجانی دارم. که اگه عصبی شدن هاش رو حذف کنیم نظیر نداره البته کمی هم از خود مچکره! 

و از اونجایی که گل بی خار وجود نداره ما همسرجان رو با این خارهاش میذاریم تو دلمون

محبت های یتیم یا شاید هم عقیم

دیروز دو ساعت مرخصی گرفتم و همراه همسرجان رفتیم برای جراحی دندانش.... اول در اتاق جراحی کنارش بودم که به اصرار خودش برای اینکه نترسم اتاق را ترک کردم... و بعد تهیه دارو ها و انجام تزریقات و بعد هم که اثر بی حسی رفت و درد خودش را نشان داد... و ما در داروخانه منتظر خانوم دکتر و همسرش بودیم که بیایند دنبال ما و برگردیم شهر خودمان. آهان یادم رفت بگویم برای جراحی دندان رفته بودیم مرکز استان. خوب این بین وقت زیادی نزدیک به دو ساعت منتظر بودیم با همان حال بد و درد همسرجان... من باید می دانستم که نباید برای اینجور برنامه ها با کسی هماهنگ کرد به هر حال ترافیک هست و شهر شلوغ و دکترهایی که هیچ تعهدی به وقت رزرو شده بیماران ندارند... باید می دانستم اما هماهنگ کردم و .....
خوب همسر جان به دلیل درد بی طاقت و عصبی بود و حق هم داشت البته هیچ عکس العملی نشان نداد تا لحظه های آخر که آن هم چیز مهمی نبود.
می خواهم از این جای ماجرا بگویم که همه گفتند تو نرو خودت رو اذیت می کنی. فقط یه جراحی ساده است مشکلی پیش نمیاد. اما من رفتم که محبتم را نشانش بدهم که بگویم فقط برای تفریح و شادی نیست که می خواهم همراهت باشم برای درد و بیماری هم می خوام کنارت باشم. و این فقط او نبود که جراحی کرد که من تمام مراحل جراحی را تصور می کردم و قلبم ریش ریش می شد و حتی درد هم می کرد.... و این مدت دوساعت علافی هم من مادام حرص خوردم از این ور وآن ور آب معدنی خنک تهیه کردم باز آبمیوه خنک و .... تا بالاخره آمدند و رسیدیم منزل. ساعت ده شب بود رفتم بستنی خریدم و شیر. دست و صورت نشسته و با لباس بیرون شروع کردم به پختن سوپ و جوشاند شیر... شیر ها را با عسل مخلوط کردم و گذاشتم فریزر یخ ببندد.. کمپرس یخ درست کردم و بستنی را به زور به خوردش دادم.... از صبح زود بیدار بودم و وظایفم را به عنوان یک کارمند انجام داده بودم .... روضه خواهر1 رفته بودم و در کشیدن غذاها کمک کرده بودم و تمام لحظه ها کنار همسرجان بودم .... تا ساعت یک نیمه شب بیدار ماندم تا سوپ ها بپزند موادش  را له کردم که برای جویدن دچار مشکل نشود...قرص هایش را با شیر عسل دادم و برایش صدقه گذاشتم و چند تا آیت الکرسی خواندم. روی کاناپه نشسته خوابم برد می ترسیدم روی تخت بخواfم و جا به جا شوم و او بیدار شود! آمد بالای سرم و بیدارم کرد و کنار هم خوابیدیم... دست هایم را نوازش کرد و گفت من کنارت هستم.... تشکرش را اینگونه نشان داد و خیال من از خوب بودن حالش راحت شد و با لبخند خوابیدم.
قبل از خواب، حین تیمار کردنش به چهره رنگ پریده اش نگاه می کردم و می ترسیدم... که نکند یک روز نباشد که نکند یک روز از دستش بدهم! و آن وقت بود که فهمیدم با همه دلخوری ها چقدر دوستش دارم... همه این ها مگر جز دوست داشتن است.
خوب بگذریم که تمام این مدت می ترسیدم صدای شیر آب یا سر و صدای ظروف باعث شوند بیدار شود و عصبی  شود و ...... اما یک نفر درونم می گفت خوب این همه محبت و انرژی و وقت ..... فکر می کنی کسی قدرش را بداند! فکر می کنی این کارها را انجام هم ندهی به حال کسی فرقی دارد؟! یعنی انجام دادن و ندادنش برای همسرجان یکی است....! منظورم این نیست که همسرجان قدر نشناس است، نه! منظورم این است که زن هایی که از نوع محبت ها خرج نمی کنند همیشه عزیزترند، همیشه از احترام بیشتری برخوردارند.... نمونه های عینی اش را کم ندیده ام در دور و اطراف.  این ها را می گفتم و باز می گفتم خوب با این دل لعنتی چه کنم؟!
این ها را می گفتم و دلم می گرفت....
همه این ها به کنار.. تصور کن این ماجرا برای من بود.. من جراحی دندان می داشتم...... فرد آن سوی رابطه همین طور با حساسیت.. همینطور با نگرانی توأم با عشق کنارم می بود؟! زن که باشی..... زن که باشی نام همه حماقت های دنیا را عاشقی می گذاری ....

دوری

بالا و پایین های احساسی آدم را از یک چیزهایی دور می کند... آدم را در درون خودش مچاله می کند بعد این من مچاله شده را پس می زند در روابط بیرونی بعد نوبت می رسد به نقش بازی کردن برای دیگران که نفهمند یک مرگیت هست! برای دیگرانی که دلسوز تو هستند و نمی خواهی با فهمید ناراحتی ات برنجند، برای دیگرانی که فضول اند و مادام سرشان در رفتار و زندگی توست که نمی دانم به چه چیزی می خواهند برسند...

بالا و پایین های احساسی دمار از روزگار آدمی در می آورد... آدم می شود مثل بادکنکی که هی بادش کرده اند و هی بادش را خالی کرده اند سر آخر می ترکد! بالا و پایین های احساسی مثل هی لاغر شدو چاق شدن است، ببین چه به سر پوست بدنت می آید! ترک می خورد، چروک می شود... بعد یک جایی بدنت دیگر به هیچ چیزی عکس العمل نشان نمی دهد.... حالا می فهمم دلیل بی تفاوتی ام در لحظه ها چیست....!

حالا من در آغاز سی سالگی زنی هستم در خود فرو رفته از بالا و پایین های احساسی و غیر احساسی که دمار از روزگارم در آورده و تبدیل کرده به یک پوست گشاد شده چروکیده و ترک خورده که تمام تلاشش را می کند ظاهرش را حفظ کند اما آخر سر یک جایی یک روزی از درون می ترکند و این انفجار درونی مثل بادکنک بیرونم را هم متلاشی می کند.....

نمی دانم نتیجه این سه دهه زیستن در میان این آدمیان عجیب و غریب است یا نتیجه همین بالا و پایین ها که این روزها بیشتر فکر می کنم تا حرف بزنم... که این روزها بیشتر درون خودم را کنکاش می کنم... که این روزها حس می کنم کودک درونم بزرگتر شده، عاقلتر هم....که این روزها زن عصیان گر درونم بد جور بدجور رام شده!

به هر حال هرچه که هست نتایجش به ظاهر مثبت است!


+ - حالا مرا به آغوش بکشی.. بوسه به چیشانی ام بنشانی، لقمه به دستم بدهی..... فرقی به حالم نمی کند! حالا که از درونم ترکیده ام و در خودم فرو ریخته ام!

+ - حالا با اینکه دورم اما طعم دوست داشتنت از بین نرفته...  هستی اما از درون چیزی مانعم می شد تا به تو نزدیک شوم، حس می کنم چقدر دوستت دارم و چقدر است که باشی و من در مبارزه با خویشتن برای نزدیک نشدن به تو باشم! 

- آنقدر در خودم فرو ریخته ام که نمی دانم اگر یک روز نباشی، برای همیشه نباشی، دلتنگ می شوم از نبودنت؟!... از نبودنت بودن برایم غیرقابل تحمل می شود؟! نمی دانم؟! و این ندانستن بد است!! این ندانستن حس بدی به من می دهد.. اینکه لحظه ای نبودنت به ذهنم می آورم و بعد یک چیزی از درونم می گوید چه چیزی داشتید که حالا در نبودنش نداری؟!!!!!! یعنی این دوست داشتن عمق پیدا نکرده؟!! این خزعبلات عوضی را یکی بیاید از ذهن من بتراشد و بیرون بریزد....


بعدا نوشت:

- تصور می کردم این در خود فرو رفتگی اش، این سکوت و بی حوصلگی از سر شرمساری از رنجاندن من است! اما همیشه طبق روال ساده لوحی همیشگی ام اشتباه فکر می کردم.... سرکار دعوایش شده بود و به قول خودش حوصله خودش را هم نداشت!

نکته قابل توجه دیگر این بود که وقتی حوصله خودش را هم نداشت، حوصله آغوش مرا هم نداشت!! که سابق بر این اینطور نبود.. آغوش من مأمنی بود برای رهایی از همه درگیری های ذهنی و روحی... از خستگی ها. این وسط شاید یک چیزی تغییر کرده باشد! شاید من برایش من قبلی نیستم، شاید هستم اما حس او ان حس قبلی نیست و اشکال کار کجاست؟! لابد چونان همیشه من مقصرم.... منی که در همه خستگی و بحران های روحی ام آغوشم را برایش دریغ نکرده ام.... شاید اشکال اصلی همین باشد!!
البته این روزها تمام تلاشش را کرد که با نگاه کردن با جمله هایی که با صدای نازک و آرام بیان می کرد به من توجه و محبتش را نشان دهد ... کاش همیشگی باشد این رفتار نه فقط برای دلجویی ...

مادر شدن + سیاست رفتاری

دیروز کسی رو دیدم که رسما دو ماهه که وارد دنیای مادرانه شده... و فهمیدم که گذر کردن از مراحل این راه کار آسونی نیست! کار هر آدمی نیست! گذر کردن از این راه فقط کار انسانیه که قطع مسلم جنسش زن باشه!

دیروز که سایه رو دیدم فهمیدم که مادر شدن بزرگترت می کنه و چی غیر از درد می تونه یه آدم رو بزرگ کنه؟! مادر شدن درسته شیرینه اما کنار این شیرینی خیلی چیزا هست که فقط مهر مادرانه و فقط احساسات زنانه باعث می شه تحملشون کنی ....

سایه بزرگتر شده بود... محکم تر.... و مثل همیشه برای من حرف هایی داشت .

سایه برای من حرف هایی داشت که باید می شنیدمشون، که باید آویزه گوشم می کردمشون....

برای سایه هی حرف زدم و هی اشکم و بغضم رو قورت دادم....

و در انتها به این نتیجه رسیدیم که امروز هر جایگاهی که داریم در خانه و خانواده و محل کار به دلیل رفتاری که خودمون داشتیم و با رفتارمون این اجازه رو به اطرافیانمون دادیم که هر طور که میل خودشون هست با ما رفتار کنن!

سایه از تفکر پشت هر حرف و رفتاری حرف می زد، از سیاست رفتاری با افراد اطرافمون می گفت.... با اینکه صد در صد حرف های سایه رو قبول دارم اما به نظرم آدم نمی تونه با نزدیکترین فرد به خودش باز سیاست رفتاری اتخاذ کنه! می دونی! اصلا باید گند زد به اون رابطه با همسر یا معشوقت که بر پایه برنامه ریزی برای هر حرف و رفتار باشه! باید گند زد به رابطه عاشقانه ای که بر پایه سیاست باشه! به دوست داشتنی که اگه تو فلان کنی اون بهمان می کنه و ......

می دونی! دوست داشتن اگر باشه و واقعی باشه باید خود واقعی تو رو در بربگیره و برای آدمی مثل من که ساده ام و دور از لفافه و ..... سیاست اتخاذ کردن کار آسونی نیست. اصلا این رابطه که با سیاست باشه به دلم نمی چسبه!!

آخر همه این ها باید بگم که خسته ام... خسته از تلاش کردن برای دوست داشته شدن! دلشکسته از رفتارهایی که با من می شه و خودم را لایق این رفتارها نمی بینم!

اگرچه با همه این ها حس دوست داشتن سر جای خودش هست حالا کمی بالاتر یا پایین تر!



+ دیروز رفتم دیدن سایه و پسرش.... دلم براش خیلی تنگ شده بود. برای مدل حرف زدنش... برای اطمینانی که تو حرفاش هست.... برا تیکه کلامش که هی میون حرفاش  می گه: می دونی نیوشا... :)- پسرش باهوش و شیطون به نظر می رسید... از اون مدل شیطونایی که دلچسبن، مثل خوده سایه! :)


- فکر نمی کنم میلی به مادر شدن داشته باشم!

سوخته ام ...

عجبت نیاید از من سخنانِ سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

"سعدی"

هیچ حرفی برای گفتن نیست


هیچ حرفی برای گفتن نیست.....

دوباره در خودم فرو می روم تا تمام شوم!




- حقوقم رو پنج شنبه ریختن اما همسرجان وقتی می خواسته قسط بده دیده که حسابم خالیه... من فکر کردم کلا نریختن. امروز از همکارا پرسیدم گفتن ریختن ... با همسرجان تماس گرفتم که بگم گردش حساب بگیره. رد تماس داد اما من متوجه نشدم فکر کردم خطش اشغاله تا بعد چهار بار رد تماس زنگ زد و با صدای خیلی بلند و داد و بیداد گفت نمی فهمی که رد تماس می دم یعنی نمی تونم حرف بزنم! دارم تردمیل می رم....... برای اینکه دادو بیدادش رو بیشتر نشنون گفتم باشه کاری ندارم و زود قطع کردم. اس داده که: تو گوشیت ذخیره کن. یه بار دیگه هم قبلا همین اتفاق افتاده بود گفته بودمت که وقتی رد تماس می دم زنگ زن. کار واجب داری اس بده... مثل این پیرزنای هفتادساله سیریش می شی و هی زنگ می زنی...

خوب من به اضافه ذخیره تو گوشیم اینجا هم می نویسم که درس عبرت بشه برام.

من بهش حق نمی دم تا این حد عصبی بشه و با صدای بلند حرف بزنه.

تا من نرمال و اوکی باشم اونم خوبه تا یه رفتاری که از نظرش درست نیست انجام بدم ایجور رفتار کنه؟! با این شدت عصبانیت و موج نفرتی که تو صداش پیداست (البته من حس می کنم نفرته شایدم نباشه)