این حال بد و من و این فکر مرگ

این روزها، من و این حال بد و فکر مرگ!

این روزها بیشتر از روزهای قبل و هر روز دیگری به مرگ فکر می کنم! بله من دقیقا هر روز به مرگ فکر می کنم و باید خیلی پوست کلفت شده باشم که با وجود این فکر هر روزه به مرگ باز از من خطایی، ناسپاسی به درگاه خداوند و ... سر می زند!

تنها تفاوتی که این روزها حس می کنم همین به طرز جدی فکر کردن به مرگ است... خیلی جدی تر و واقعی تر به مرگ فکر می کنم. تمام ابعادش را جلو چشمم بررسی می کنم.

به تمام کافه هایی فکر می کنم که نرفته ام.. رستوران ها و طعم های جدیدی که کشف نکرده ام....

به کتاب هایی که نخوانده نگه داشتمشان برای روز مبادایم... به همه سفرهای نرفته.... بستنی هایی که بی من تنها می مانند! شکلات ها.... دسر قهوه ها و کیک های شکلاتی....

به رقص هایی که هرگز بلد نبوده ام .. به موسیقی هایی که لذت شنیدنشان را از دست می دهم ..... به قدم زدن های پاییزی دو نفره و حتی تک نفره که ره سال موکولشان کردم به پاییز بعد ...

به رژ ها و لاک هایی که دوست داشتم امتحانشان کنم.....

به کارهای نیکی که می توانستم انجام دهم....

به کارهای نادرستی که باید به خاطراشان با خدا حرف بزنم و از او بخواهم ببخشدم....

به نمازهای دلچسب همراه با اشک....

به همه این ها فکر می کنم و با خودم می گویم.. می بینی نیوشا! به همین راحتی تمام شد! تمام شدی....


+ یک چیزی هست که فکر بعد از مرگ را برایم سخت می کند و هر بار که به این جای ماجرا می رسم حرص می خورم! منی که به خودم قول داده ام دیگر سر هیچ  چیزی  حرص نخورم.... می دانی چیست! اینکه همسرجان بعد از من جسم و روح و قلبش بشود مال دیگری.... این حرصم می دهد حتی اشکم را در می آورد ....

حالا می فهمم که چقدر دوستش دارم....


- مردها اصولا یا کنترل شدیدی رو احساسات و عواطف خود دارند یا به طور کلی اساسا بی احساس اند! اگر حال همسرجان به جای احوال این روزهای من بود، من تا الان غالب تهی کرده بودم... اما همسرجان خیلی عادی، خیلی طبیعی..... فقط گاهی دلداری ام  می دهد، سعی می کند دلهره را از من دور کند!

اگرچه گاهی نحوه پیام دادنش یا حرف زدنش جوری است دلسوزانه که انگار باورش شده یک مرضی دارم که شاید تا کمی بعد نباشم!

نفرت از کار

نمی دانم در این روزهای برفی و شب های سرد چه فکری در سر دیگران می گذرد اما من نگرانم که کسی بی خانمان نباشد، کسی بی سرپناه گرم نماند.... نگرانم برای آن هایی که در نقاط محروم زندگی می کنند و آب و غذا ندارند چه برسد به سرپناه گرمی... دیشب با بغض خوابیدم... امروز با بغض این آب جوشیده ولرم مخصوص درمان گرفتاری معده ام را فرو می دهم......
امروز یک روز بعد از بارش برف است و هوا هم مه گرفته... یک مه غلیظ دوست داشتنی. من اساسا از تمام چیزهای که حالت محو شدگی دارند خوشم می آید به نظر زشتی ها در این حالت به چشم نمی آیند و آدم در یک حالت خلسه مانندی فرو می رود. هوای مه آلود هم همچین حسی به من می دهد.
 دوست داشتم بروم قدم زدن روی برفها را با همسرجان تجربه کنم. نزدیک محل زندگی مان یک پارک است که چراغانی قشنگی دارد اسمش را گذاشته ام مسیر نور، دوست داشتم می رفتیم همانجا راه می رفتیم. اما همسرجان حوصله نداشت و این به خوبی وضح بود  البته هنوز بهبود کامل هم حاصل نشده است. حرفهایم در او انگار اثری ندارند.... خیلی دوست داشتم می گفتم ببین پسر جان آخرش مرگ استف بی انکه لذتی برده باشیم، بی انکه مکان های تازه را، طعم های جدید، بوهای ناآشنا را تجربه کرده باشیم.... دوست داشتم بگویم بی خیال همین است که هست یا آنقدر ریسک پذیر باش که بزنی زیر همه چیز و از نو یک تجربه کاری دیگر را شروع کنی که من هستم کنارت همه جوره یا بمان و بساز البته نگاهت را تغییر بده، خودت را، فکرت را تا بتوانی تحمل کننی، کنار بیایی... می توانی در کنارش تمام آنچه را در زندگی شخصی ات از آن لذت می بری برای خودت مهیا کنی... اما نشد که بگویم! نشد.... حس کردم فایده ای ندارد، حس کردم مرا برای گفتن این حرف ها قبول ندارد. می دانی! اگر قبولم داشت این حرف ها رویش اثر می گذاشت.... نگفتم!
دیروز عصر حین شیر داغ همراه با کیک خوردن به همسرجان گفتم از تو دلگیرم. گفت چرا؟! گفتم به خاطر این دروی.... گفت از دانشگاه انصراف می دم، بعدشم محل کارم با این اوضاع از حقوقم کم می کند و جایگاهم را تنزل می دهد بعد به هم نزدیک می شویم! گفتم زیادی سخت می گیری این استرس های کاری برای همه مان هست، مگر من جابه جایی ندارم؟! گفت از کارم متنفرم.....
بعد با خودم فکر کردم طفلکی همسرجان هر روز با نفرت می رود سرکار... یک زمانی خود من همین طور بودم اما باهاش کنار آمدم. نمی دانم سیستم اداری، صنعتی و ... در این مملکت برروی چه می چرخد که بیش از نیمی از اعضاء از آن متنفرند! اگر ترس امرار معاش نبود بی شک در اولین فرصت می زدند زیر همه چیز....
دلم برایش سوخت، برای خودم هم .... کاش می توانستم کاری بکنم که این حس نفرتش به شرایط و محیط کارش را کم کنم.
البته با خودم فکر می کنم همسرجان دقیقا نمی داند که چه می خواهد! چون یک بار از این که به پست پایین تر تنزل یابد و حقوقش کم شود ابراز ناراحتی می کند بار بعد از اینکه از پست فعلی اش بدش می آید و دلش می خواهد به یک رده پایین تر برود حرف می زند! فکر کنم خدا هم مانده این وسط که چگونه یاری برساند!
کار کردن و  پول درآوردن مشقت دارد اما همه این را درک نمی کنند. مثلا خواهر1 بارها گفته که پول نفت ما را می دهند به شما کارمندان مفت خور! البته با شوخی و مزاح می گوید اما حرفش را می زند و منظورش دقیقا همین است. هر چقدر هم که توضیح بدهی بابام جان ما در قبال خدماتی که ارائه می دهیم به مردم حقوق می گیریم. در قبال وقت و انرژی که می گذاریم، در قبال خیلی چیزها در زندگی مان  که از خیرشان به خاطر کار گذشته ایم. مثلا سالی چند بار مسافرت نمی توانیم برویم چون مرخصی داریم اما موافقت نمی کنند و پول مرخصی باقیمانده مان را هم نمی دهند! مثلا نمی توانیم برویم شب نشینی و تفریح این ور و آن ور تا ساعت دو شب چون فردا سنگ هم از آسمان ببارد باید ساعت شش بیدار شویم.... نمی توانیم اگر سرماخوردیم و از درد به خود می پیچیدیم بمانیم خانه، نداشتن تعهد کاری را در حلقمان می کنند! از خوابیدن تا ساعت نه صبح خبری نیست از خوردن غذای گرم و تازه سر وقت خبری نیست... از ان هفت روزکذایی را در بستر ماندن و استراحت کردن خبری نیست..... اوه خدای من! بگذریم به هر حال هر کسی یک طرز فکری دارد دیگر....

+ می روم بوفه تا صبحانه گرم بخورم. ین خوردن آش و فرنی تعلل دارم :) بعد آش رو انتخاب می کنم.... شروع می کنم به خوردن اما عذاب وجدان این که هسرجان نهار نداره و من دارم آش داغ می خورم نمی ذاره زیاد ازش لذت ببرم. بعد تصمیم می گیرم یه ظرف پیدا کنم براش ببرم خونه و برگردم!! بعد می بینم که نشدنیهف ه اینکه ماشین ندارم، همین که ظرف از کجا گیر بیارم؟!... نتیجه اخلاقی اینکه: تنها خور نیستم! تنهایی یه چی بخورم در شرایطی که می دونم همسرجان تو شرایطی مثل من نیست کوفتم می شه.... بنابراین همون نون پنیر گردو رو می خوردم بهتر بود :)

زن که باشی تمام حماقت های دنیا را بلدی

همسرجان سرماخورده است همراه با تب و لرز....

من مثل همیشه در نقش فلورانس نایتینگل ظاهر می شوم. سوپ پختن و بخور دادن و جوشانده آماده کردن و ......

پاشویه و دستمال خنک به پیشانی بستن و تا پنج صبح بیدار ماندن و .....

امروز هم یک ساعتی مرخصی می گیرم. شیر می خرم، می جوشانم با عسل تقدیم حضور بیمار همسرجان می کنم

جوشانده را آماده می کنم

صبحانه اش را همراه با آب پرتغال ....


من سرماخورده بودم. همین چند وقت پیش. تمام سینوس هایم پر از عفونت بود. این را از درد شدید استخوان های صورتم می فهمیدم! پزشک هم تأیید کرد....

من تب هم داشتم.. تمام استخوان های تنم درد می کرد، خوب می دانستم چند تا استخوان کجای بدنم دارم و این را درد شدید گوشزد می کرد.... اما این جای ماجرا جالب است. اینجا که من با این حال بد میهمان داشتم آن هم خانواده همسرجان! باید غذا می پختم، حتی بوی سرخ کردنی هم ناچار بودم راه بیاندازم ... پذیرایی کنم و لبخند بپزم اما از درون از بی حالی و درد بمیرم....

شب تا صبح بیدارم بمانم از درد و تب و به خودم بپیچم اما هرگز اجازه ندهم همسرجان چیزی بفهمد، خودش هم که خودآگاهانه و خودکار نمی فهمد! از چهره من حالم که مشخص نیست؟!  از شدت درد حتی نتوانم از تخت بیرون بیایم اما به هرحال باید بلند شوم  صبحانه برای میهمان ها آماده کنم. هیچ می دانی چرا؟! چون من یک زنم!

تمام دیشب که پاشویه اش می کردم که استمینوفم را در آب حل می کردم تا زودتر جذب بدنش شود و کمی تبش را پایی بیاورد به این فکر می کردم چه خوب که مردها زن ها را دارند! چه خوب که همسرجان مرا دارد.. تمام چیزی که یک بیمار می خواهد استراحت است و اینکه برای یک لیوان آب حتی از جایش بلند نشود... به این فکر می کردم که چقدر خوب حالش را درک می کنم، یاد خودم می افتادم که چقدر حالم بد بود موقع بیماری خودم. چقدر دوست داشتم یکی برایم سوپ بپزد یا شیر عسل داغ بدهد دستم......


دو روز پیش گفتم خیلی سخت نگیر من هم سرمخورده بودم حالم از تو زارتر بوذ اما باید پذیرای میهمان ها می بودم. با شوخی گفت: ای بابا هر وقت خانواده من میان تو سرما خورده ای :)

برای خود غگینم

اگر حرمتی شکسته شد دیگر شکسته است. می دانی! حرمت و کرامت انسانی چیزی نیست که اگر تف مال شود، نادیده گرفته شود، زیر پا گذاشته شود و بشکند و از بین برود بشود آن را بازسازی و احیا کرد.... می دانی! حرمت از بین که رفت دیگر رفته است، به دست نمی آید. هر چقدر هم که تغییر رویه بدهی، هر چقدر هم که رد خودت فرو روی ولو بروی در لایه هفتم درونی ات چمباته بزنی؛ نه درست نمی شود.

باید از ابتدای هر رابطه ای همه چیز را اصولی پیش ببری. باید از همان ابتدا فکر همه چیز را کرده باشی، فکر سال ها بعد را.. فکر لحظه هایی که قرار است روبروی هم بیاستید .. فکر لحظه هایی که قرار است تصویر صورتتان اخم باشد یا رنگتان برافروختگی! باید از همان ابتدای رابطه فکر همه چیز را کرده باشی، اساس رفتارت را طوری تنظیم کرده باشی که هیچ تغییر وضعیتی، هیچ تغییر حالتی حرمت و کرامت تو را نادیده نگیرد....

وقتی برای بار اول در شرایطی قرار گرفتی که با تو خصمانه، بی ادبانه و شاید حتی با ناسزا رفتار شد بدان مقصر اصلی خودت هستی که در پایه ریزی های رفتاری ات فکر اینجا را نکرده بودی.... بعد از یک جایی به بعد می فهمی جایگاهت، ارزش جایگاهت هم نادیده گرفته می شود...

از یک جایی به بعد می فهمی برایش ارزشی نداری....



- تمام روز به پیامک های مهرمندانه گذشته بود. تمام عصر هم و شامی که کباب و خوشمزه... تا اینکه رسید به انتهای شب میان شوخی های همیشگی حرفی زدم که پس و پیشش هیچ ذهنیتی در من نبود. حرفم در مورد دسته ای خاص از آدم های جامعه بود اما چون جمله های قبلی در مورد برادر و همسرش بود حرف مرا ربط داد به آن ها و مقابله به مثل کرد! هرچه توضیح دادم امکان ندارد منظور من آنها بوده باشد اما باور نکرد! گفتم خیلی باید احمق باشم اگر باز یک اشتباه چند باره را بعد از آن همه سناریوهای وحشتناک دوباره بخواهم تکرار کنم.... خیلی باید احمق باشم که حساسیتتت را راجع به خانواده ات بدانم و این حرف بد را راجع به آنها بزنم... باور نکرد!

برایم مهم نبود که باور نکرده است. برایم مهم این بود که ارزش مرا در لحن کلامش از بین برد.. ارزش من و جایگاه مرا. چرا؟ چون حرف نادرست من توهینی به همسر برادرش بوده! و من چه کسی هستم؟! همسر او که نیستم، هستم؟! و اگر هستم ایرادی ندارد که حرف مرا باور نمی کند.. ایرادی ندارد که ارزش مرا از بین می برد... من که اصلا کسی نیستم! هستم؟!

برایم مهم نبود که باور نکردف برایم مهم این بود که به من ثابت شد قبولم ندارد، برایش ارزش و جایگاهی ندارم، باورم ندارد ... بد بین است به من!


بعدا نوشت:

از یک جایی به بعد پوست کلفت می شوی ... و تمام رنجت را در یک پست وبلاگت تخیله می کنی و تمام! 

همسرجان  چند ساعت بعد انگار به این نتیجه رسیده بود که باید حرف های مرا باور می کرد ... این کارا با نوازش کردن من هنگام خواب و به آغوش کشیدنم نشان داد...

و فردا با بوسه ها و توجه های فراوان.... و من فقط سکوت بودم و نگاه به حالتی رام شده .....

می دانی شاید دیگر توان مبارزه کردن برای اثبات خودم را ندارم

شاید دیگر هیچ انرژی در من برای از بین بردن ذهنیت های منفی نسبت خودم وجود ندارد

انگار اتفاقی نیافتاده باشد، بر می گردم به خودم... برای خودم این ها تنها یک معنا دارد آن هم باوری ست که با او دارم و دوست داشتنی که به هر حالتی باز هم ثابت می ماند.

دسته گل بی مناسبت

 خوب شد جلوی پایم را نگاه کردم و گرنه پایم می افتاد روی دسته گلی که همسرجان برایم خریده بود..... هیجان زده شدم،
روی دسته گل یک کارت زیبا بود. با دست خط دوست داشتنی اش نوشته بود: تقدیم به تو که بهترینی، برای همه خوبی هات .
چیزی که بیشتر از این دسته گل بی مناسبت چشمم را گرفت جمله " برای هه خوبی هات" بود. انگار لازم داشتم به من بفهماند برایش خوبم!
لباس ها را می شوید، پهن می کند. کیک می پزد و با چای طعم لیمو میهمانم می کند.....

غار تنهایی مردها


من باید خیلی احمق باشم که ندانم که نفهم  تو عادی نیستی. خیلی باید بی حواس باشم که نفهمم فقط تلاش می کنی خوب و عادی به نظر برسی. کاش حرف میزدی از دردت.. از ناراحتی هایت. اوووف خدای من این چه خصلتی است که در مردها گذاشته ای؟! وقتی جای حرف زدن هست، وقتی کسی هست که بشنود و بفهمد و درک کنند، وقتی با حرف زدن می شود که حال آدم ها خوب شود چرا باید این مرد جماعت هی بروند و بمانند در غار تنهاییشان؟! اوووف خدای من ....
حالا انگار در غار تنهاییش فرو نرود چه می شود؟! من باز هم تنها سخنگوی موجود در این رابطه دو نفره هستم! گاهی فکر می کنم فقط این من هستم که تنور این رابطه را گرم نگه می  دارم! شاید هم دارم بی انصافی می کنم... اوه آره باز همه خوبی ها و مهربانی و محبت هایش را نادیده گرفتم. این مدت در غار فرورفتگی اش کمی روی اعصاب و احساساتم راه می رود و مرا وادار می کند به گفتن هر نوعخزعبلاتی....
عوض این چرندیات امروز عصر بعد یک هفته باید بنشینم سر نوشتن بخش دوم از فصل دوم پایان نامه بی سرو ته! فصل دوم پایان نامه من با بقیه پایان نامه ها یکی نیست... چون نوع کار من متفاوت است... و عجب غلط بزرگی کردم که این کار متفاوت را برگزیدم وگرنه الان امضاهای پایان نامه ام خشک هم شده بود و مدرکم را هم گرفته بودم!!!


+ امروز رفتم دیدن همکارم برای انجام کاری. همسرش هم آمد. میان حرف هاشان همکارم چنان با توجه و محبت به همسرش می گفت "جان" می گفت چایی می خوری عزیزم؟! فهمیدم زن باید هفت یا هشت سال شاید هم بیشتر از همسرش کوچکتر باشد تا اینگونه مورد ملاطفت قرار بگیرد!

+ دیروز خواهر کوچیکه و دوستانش یک دوست دیگرشان را شگفت زده کرده بودند. برایش تولد گرفته بودند.... خواهرکوچیکه کیک پخته بود.. سالاد ماکارونی و دسر خوشمزه... بقیه کادو های دیگری داده بودند. من دعوت نبودم اما رفتم بینشان چون یکی از دوستانش خیاط است با همین سن کم برای خودش درآمد دارد تازه مدرسه هم می رود و معلم هنر است! پاچه لباسی برده بودم که برایم بدوزد و چند تا کار تعمیری داشتم. یادم آمد چقدر دور شده ام از دورانی که مثل اینها سر خوش بودم.... چقدر دور شده ام از این شادی های یکهویی واقعی ... از قیافه همه شان معلوم بود دنیا به آنجایشان است، همه چیز دنیا را به هما جا دایورت کرده اند. من اما هیچ وقت هیچ چیزی را به هیچ جایی جز قلب و فکرم دایورت نمی کردم حتی وقتی دختری هشت ساله بودم! حالا خیلی وقت است که می دانم، دانستن درد دارد.

تو و حال و روزی که خوش نیست

قرار بود برویم دیدن خواهر1 برنامه عوض شد و یک آن همسرجان گفت غذا برداریم و برویم جاده دلتنگی یه جایی زیرانداز پهن کنیم و غذا بخوریم. رفتیم .... هوا کمی خنک و باد هم بود... درختان و برگ های هزار رنگ هم ..... خوب بود ولی انگار یک چیزی کم بود! درست مثل اغلب اوقات این من بودم که حرف می زدم. این پیشنهاد همین طور الکی نیامده بود به ذهن همسرجان.... رفتیم که به خودش کمی آرامش ببخشد، کمی از دغدغه هایی که نمی دانم چیست دور شود..... این ها را خودم فهمیدم؛ در واقع حدس زدم!  ازش پرسیدم سی سالگی تو چه طعمی داشت؟ چه شکلی بود؟ چه حسی داشتی؟ گفت: یادم نبود سی ساله شدم!
اما سی سالگی برای من طعم بی طعمی داشت. می دانی چرا؟ چون دیگر چیزی نیست که بتواند مرا در وهم و ترس فرو برد یا در اندوهی وصف ناپذیر یا در شادمانی بی نظیر غرق کند..  می دانی چرا؟ چون دست روزگار برایم رو شده است! سی سالگی مرا تفکر و تعقل بیشتری دعوت کرد. منی که احساسات هیجانی در رفتارهایم حرف اول را می زد بنابراین حالا سی سالگی با این درون مایه تفکر و تأملش بیشتر به چشم من می آید.... سی سالگی بوی پختگی می دهد. وقتی به پختگی برسی انگار با همه چیز راحت کنار می آیی.. با همه چیز!
این روزها یک چیزی می لولد توی فکر و ذهن همسرجان... یک چالش شغلی یا ...... فقط کمی نگرانش هستم، دلواپسش..... آنقدر که وقتی در آغوشش هستم و می گویم از من ذور شدی، چنگ می زند لا به لای موهایم و می گوید تو نمی دونی، هیچی نمی دونی... حال و روزم خوش نیست و همین جمله اشکهام را سرازیر می کند.. دستش را می کشم روی خیسی گونه ام و می گویم: ببین حال و روزت ، حال و روزی برای من نگذاشته.....


+ آخر هفته منزل پدر همسر گذشت. خوب، کم نبود مواردی که مرا بیازارد اما من آن نیوشای قبل نیستم!از کنار همه چیز رد می شدم، فقط همین و این بزرگترین پیروزی من است. بیچار مادر همسرجان که فکر می کرد باردارم :) نمی داند فلسفه من و همسرجان از ازدواج تشکیل خانواده الزاما نگه داشتن چرخه تولید مثل و ادامه نسل نبوده است! و خانواده برای من و همسرجان می تواند تعریفش همین وضعیتی باشد که در حال حاضر در آن قرار داریم! البته نه به این معنا که هرگز تصمیم نداریم پدر و مادر شویم اما موضوع این است که اگر هم نشد پدر و مادر بودن را تجربه کنیم شیرازه زندگی مان به هم نمی ریزد.

+موضوع ناعدالتی در پرداخت اضافه کاری ها این بار به شدت آزارم می دهد! وقتی فقط هفت ساعت برای من اضافه کار پرداخت می شود در حالی دقیقا دو پست کارشناسی کاملا مجزا را به عهده دارم! و طبق روال همیشه اعتراض کارساز نیست....