من و تو به تن هم، اندازه ایم...

امروز هوس کردم از خوبی هات بگم... از اینکه با هیچ کسی اندازه تو نمی تونستم یکی بشم. انگار همه چیزمون اندازه همه.. آره انگار یه اندازه ایم.

فکر نکن گفتن این حرفا از سر دلخوشی و نداشتن مشکلات و نداشتن قهر و دعوا ست... که من پرم انگار از هر نوع غمی، دردی...

ما روزهای سخت، کم نداشتیم... دعوا و قهر.. سناریوهای حیرت انگیز... من کم نداشتم اشک هایی که تو تنهایی ریختم.

اما روزهای خوب و خوش هم بودن، اگرچه اندک اما حسی که به جا گذاشتن موندگاره...

حالا که اینجام، حالا که نزدیک پنج سال از با هم بودنمون می گذره؛ با کنار هم گذاشتن همه این اتفاق های خوب و بد، شیرین و تلخ .. با کنار هم چیدن همه لحظه های دو نفره و تنهایی هام با تمام وجود و با یه اطمینان خاطر می گم که دوست دارم و بهت وابسته ام.

و چه چیزی می تونه شیرین تر و آرامش بخش تر از این حس باشه؟!



+ هیچ دقت کردی که همیشه موقع غذا خوردن آخرین لقمه غذا رو برای من می داری و خودت می کیشی کنار؟ :)

= هیچ وقت بهت گفتم که لقمه پیچ هات، این لقمه پیچ های خاص که من اسمشون رو گذاشتم لقمه پیچ های صبح روز بعد، خیلی خوشمزه و خاص هستن؟! انگار طعم بهشتی دارن... انگار طعم دست هات رو دارن....


مگر دوست داشتن جز این است؟!

دوستت دارم

تمام زوایای صورتت را...

چشم ها...

مژه ها...

لب ها..

گونه ها...

حتی  موهای روی شقیقه ات را....

دستهات را.. با آن انگشت های کارکرده زحمت کش....

یادت هست می گفتم انگشتهات کوتاه اند و خاص!؟

مدل کوتاه کردن موهات ..... پنج شنبه بود که تا دیدمت پریدم به چهار سال و نیمی پیش نیمه دوم فروردین بود

چقدر این پریدن برایم شعف داشت... راستی از نوع نگاه هام، حرف هام را خواندی؟! یادت هست وقتی دیدمت تا ساعت ها بعد هر بار که نگاهت کردم، نگاهم خاص بود؟!


اوه! مگر دوست داشتن جز این است؟!

خاطرات بد از روزهای خاص

دیشب عکس های روز عقد و مراسم نامزدی خواهر کوچیکه رو مرور می کردم. دلم گرفت. یاد خودم افتادم که چقدر کم حضور داشتم تو اون لحظه های خاص زندگیش. در واقع حضورم کم نبود اما خواهر کوچیکه گوشش به حرف های ما بدهکار نبود.. این ما طبق معمول همیشه من و خانوم دکتر بودیم که خودمون رو برای خوشبختی خواهر کوچیکه به زمین و آسمون می زدیم اما اون تصمیم خودش رو داشت....
عکساشو که دیدم به این فکرکردم کاش می شد زمان به عقب برگرده تا بتونم رفتارم رو اصلاح کنم. درسته من مخالف بودم، از خیلی موارد دلخور بودم اما باید رفتارم رو مدیریت می کردمف باید بیشتر کنارش می بودم... کنارش بودم اما با ناراحتی ...
آره نیوشای لعنتی باید اون ناراحتی رو در این روز خاص پنهان می کردم.
کنارش بودم، از حمایت مالی کردم... سعی کردم در ردیف کردن کارهاش کمکش کنم اما اون ناراحتی ها رو بروز دادم و همه محبت هام رو نابود کردم.
عکسا رو که دیدم با این که خودم تو عکس ها نبودم اما حالم از خودم به هم می خورد.. خوب یادم بود که چقدر احمقانه رفتار می کردم!
یادم اومد شب نامزدی مثل یه مهمون زود خداحافظی کردم دلیل اصلیش سردرد شدیدم بود و حالت تهوع اما باید یه قرص می خوردم و می موندم تا همه برن ....
یادم اومد چه حادثه دورکننده، ناراحت کننده و وحشتناکی بین من و همسرجان رخ داده بود....

می بینی! چقدر بد که آدم از خودش خاطره بد بذاره. انقدر بد که حتی خودشم حالش از خودش به هم بخوره....

یک شورشی دلگیر

چرا راه اعتراض را می بندی؟!

می دانی! برای زنی چون من گوسفند بودن و بله قربان گو بودن هیچ معنایی ندارد....

من یک شورشی پیر و از پا افتاده ام اما با این حال منطق شورشی من با سکوت در مقابل رفتارهای حقارت آمیز، در مقابل زیر پا گذاشتن حقوق انسانی ام مخالف است...

می دانی من همیشه نسبت به حقوق انسانی ام و جایگاه شخصیتی و جنسیتی ام هوشیارم!



بعدا نوشت: از طریق وبلاگ یکی از دوستان به وبلاگ فرد دیگری رسیدم که از قضا آخرین پستش این بود که خانوما غر نزنید. غر زدن فایده ای ندارد و چیزی را تغییر نمی دهد. اما در طول متن طوری نوشته بود که انگار زن می باید خفه خون بگیرد گوسفندوارانه به زندگی خوب و خوش پر از علفش ادامه دهد. نوشته بود مردها عاشق زن هایی هستند که مثلا به جای اینکه بگوید ببین مادرت این حرف را زد و مرا ناراحت کرد یک لیوان چای بدهند دست همسرشان و با هم خوب و خوش بنشینند به چای خوردن!

چه کسی به این فکر کرده یا حرفش را زده که زن ها چه طور مردهایی را دوست دارند؟ اساسا غر زدن با اعتراض کردن،  با به چالش کشید رفتارها و گفتارهای نادرست فرق دارد... همان مردهای گوسفند پسند اگر رفتاری و گفتاری خلاف میلشان باشد به نظر شما یک لیوان چای یا هر کوفت دیگری می دهند دست شما و خوش و خرم کنارتان می نشیند به چای خوردن؟!

اوه بس کنید لطفا، انقدر خود را خرد نکنید....

من به تساوی حقوق انسانی به شدت معتقدم.. به برابری جایگاه افراد در زندگی مشترک در هر شرایطی...

ادامه مطلب ...

بمیرم بوی تو را می دهم...

 نشست تو ماشین،دستانش از سرما می لرزید،بخاری رو روشن کردم.گفت :ابراهیم ماشینت بوی دریا میده!

گفتم:ماهی خریده بودم.گفت:ماهی مرده که بوی دریا نمی ده!

گفتم :هرچیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو می ده که دلتنگشه...

گفت:من بمیرم بوی تو رو می دم...



سیامک تقی زاده

از آن بوسه های عمیق

سر صبحی شال و کلاه کرده لبه تخت می نشینم.... صورتش را در دست هام می گیرم و می چرخانم سمت خودم. خواب است اما لبخند شیرین و دوست داشتنی ای می زند. از ان مدل لبخند ها که بد جور توی دلم آدم قند آب می کند، که بدجور ته نشین می شود در دل.....

لب هاش را می بوسم.. گونه هاش را هم...

می بوسمش، از آن بوسه های عمیق....

همین طور صورتش را میان دست هام نگه داشته ام ... نگاهش می کنم و از زیبایی اش لذت می برم و شاد می شوم و اینگونه روزم را شروع می کنم.


بعد توی کوچه قدم می گذارم و راه می روم و با خودم می گویم همسرجان دوست داشتنی من ... همسرجان دوست داشتنی من و لب خند می زنم!

دوست داشتنم پخش می شود تو کوچه، توی هوا.. دوست داشتنم از توی رگ ها راه می افتد سمت اتمسفر فضا ...

ما زن ها ...

نوشته های تهمینه را می خوانم. دردهای مشترکی را که با عنوان "زنان علیه زنان" می نویسد.

انگار خود من می نویسمشان نه ایکه قلمم اندازه او رسا باشد، نه! اما ... نوشته هاش، حرفاش انگار از درون من بیرون می ریزد....

به هرکجای این جامعه نگاه می کنم یه رفتاری، تفکری، رسمی، آیینی ، چیزی هست که مثل پتک می خورد توی سر جنسیتم! نه فقط توی رش که توی همه وجودش! همین است که هراس دارم از داشتن فرزندی که در این جامعه رشد و نمو پیدا کند!

چگونه تربیتش کنم اگر پسر باشد و این جامعه تحفه بودن و برتر بودن و اول بودنش را همیشه در هر شرایطی به یادش بیاورد! چگونه تربیتش کنم اگر دختر باشد و این جامعه به سنت و هزار کوفت دیگر بزند توی سر جنسیتش و دوم بودنش و در هیچ شرایطی حقی نداشتنش رای هی به رخش بکشد؟!

یک نمونه به ظاهر ساده و خنده دارش همین شستن ظرف ها و جمع کردن سفره است! دختر که باشی منزل مادری/پدری ات این کارها وظیفه توست، منزل مادر/ پدر شوهرت هم... اما اگر پسر باشی نه منزل مادر/پدرت ساعت ها پای گاز و سینک ظرفشویی می ایستی نه منزل مادر/پدر خانومت!

روز خواستگاری خوب به خاطر دارم که همسرجان می گفت من از این اخلاق ها ندارم بنشینم کنار به تفریح و استراحت همسرم یا مادر غذا بپزد و سفره بیاندازد و جمع کند و .. من هم کنارش هستم کمک می کنم! بی انصاف نیستم، همسرجان در این موارد هیچ کوتاهی نکرده و طور مساوی در امور منزل ا من همکاری می کند همانطور که من در امور خارج از منزل.... اما منزل مادری/پدری اش نه! البته که نه... چرا؟! چون اگر کنار من بایستد به ظرف شستن باید یکی برود اخم و تخم های مادرش را جمع کند.. کنایه هایش را و در انتها طوفان بزرگی که در راه است!!

ما زن ها .... ما زن ها.... ظالم ترینیم به خود.



+ مامی که دیشب راهی شد بیاید سمت حرمت، می دانی چه گفتم؟! گفتم این فرشته تنهای دلشکسته را دریاب........ فرشته دلشکسته ای که به هیچ یک از آرزوهایش نرسیده و به ندرت طعم خوشیختی و شادی را چیشده


+ امروز باد وحشیانه می وزید، به کوه ها که نگاه کردم با آسمان یکی شده بودند و من از این حالت کوه ها بدم می آید..... کوه باید کوه باشد از زمین و آسمان جدا!