تو

در تمام طول این سی سال تنها زمانی که حس خوشبختی داشتم، تنها زمانی که حس کردم شادم  و از صمیم قلب خوشحالم زمانی بود که ....

آره به حتم همون سال 90 بود.. نوروز 90.... هفتمین روز از نوروز 90 ....

که دیدمت... همین که دیدمت، همین که به دلم نشستی، خاطرم رو از بقیه عمرم آسوده کردی... از اینکه قراره کنار تو زندگی کنم و روزهام رو بگذرونم...

دختری نبودم که بقیه عمرم رو درگرو زندگی با یه مرد بدونم که اگه شرایط انتخاب مناسب نداشتم زندگی برام تیره و تار بشه... اما تو... تو همونی بودی که باید می بود..

تو برای من همونی بودی که باید می بود!

و 

من

عاشقت  شدم....

من پریشان و خسته

هوا شکل و بوی بهاری گرفته... از این فرصت ها و حال و هوای خاص استفاده می کنم برای قدم زدم و پیاده روی... تا محل کارم پیاده میام و از این هوای خوب لذت می برم.... دیگه از دیشب یادم نمی یاد. انگار گلایه های مامی رو وزش باد با خودشون از ذهنم دور کردن...

گلایه های مامی از بابا.. از داداشا .. از خانوم دکتر... و البته همه به جا و منطقی....

اما هنوز یه جاییم درد می کنه وقتی یادم میاد آخر مکالمه تلفنی مامی گفت ببخشید با حرفام ناراحتت کردم و وقتی گفتم اشکال نداره عزیز دلم خودم سنگصبورتم، اصلا من هستم که همه درهاتو بگی ... مامی با بغض خندید! آره یه جایی از مغزم یه جایی دلم درد گرفت و هنوز حس دردناکش بامنه.. همه باد های دنیا هم که بوزند نمی تونن این درد رو از من دور کنن!

یه حس بد از هم گسیختگی بین افراد خانواده ایجاد شده و در حال رشده! و این خیلی غم انگیزه و هیچ کس اندازه من این وسعت غم رو درک نمی کنه!

حالا این ساعت روز بعد راست و ریست کردن امور کاری به میز شلوغم نگاه می کنم و همه فکرهای آزار دهنده میاد سراغم!

این زندگی که شکل یکنواختی گرفته..

این پایان نامه مزخرفی که رو دستم مونده...

این رابطه ای که در عمق و سطحش دوست داشتنی بی نظیر هست اما حالا نمی دونم چرا دچار خمودگی شده!

......

خوابم میاد!


+ برا فردا عصر به پیشنهاد خود همسرجان براش وقت مشاوره گرفتم. پرسیدم منم همراهت بیام یا تنهایی می ری؟ جوابی نداد...

نگرانی عظیم بین من و تو

یه وقتایی هست که حتما باید یه اتفاقی تو زندگیت بیافته و اونقدر مشهود باشه تا به تو  و طرف مقابلت یه تلنگری وارد کنه که به خودتون بیایین!

باید یه اتفاقی بیافته که همین رخ دادنش حتی بدون دونستن دلیلش باعث می شه حس سرخوردگی رو تجربه کنی.... بعد فکر کنی مقصر ماجرا تویی و یه جاهایی که نباید کم گذاشتی. بعد بعض کنی.. بعد اشک بریزی.....

بعد به آغوش بکشدت و هی دم گوشت زمزمه کنه که دوست دارم و تو بگی هیچی نگو.. با بغض بگی حتی با اینکه می دونی ته دلت مطمئنی به دست داشتنش!

همه چی رو مرور کنی و سرگیجه بگیری و به هیچ نتیجه ای هم نرسی!

بعد از مکالمه های پیامکی جواب بگیری که تقصیر تو نیست و به دلیل یه وسواس فکری و استرس ماجرای با هم بودن ما به اینجا کشیده!

اما چند ساعت بعد وقتی تو بغلش هستی بشنوی که: من نزدیک به شش ماهه این حس رو دارم!

و تو در جواب بگی: از ابتدای این سال، همین سال لعنتی همین نود و چهار نحس همه چیز کم شد، کمرنگ شد.....


با این اوضاع بل بشوی کاری و درسی این یکی هم اضافه شد.. این نگرانی عظیم!

شیر عسل داغ

دیروز عصر شیر عسل داغ، من و تو دور میز، روبروی هم....

و حرف ...

حرف هایی که کم به زبان آورده ایم.. یا حداقل تو این دست حرف ها را برای خودت نگاه می داری، برای دل مردانه ات

از آن دست حرف هایی بود که شکل خاصی داشت. اگرچه کوتاه بود اما برایم تلنگری بود.

وقتی که گفتی ترم پیش درگیر درس بودنت حالت رو خوب می کرد...

وقتی که گفتی الان نزدیک هفت ماهه که هیچ کار مفیدی انجام ندادی و روزهات رو به بطالت گذروندی....

احساس کردم چقدر ازت دور بودم! چقدر زیاد .... که این همه مدت تو با خودت درگیر بودی من هیچ کاری نکردم، من متوجه نشدم....

احساس کردم چقدر این مدت درگیر پدر و مادر و خانواد بودم و از تو که نزدیکترینی این همه غافل بودم....


بعد از حرف هات دیدم که چقدر مستأصل هستی، چقدر این به بطالت گذراندن ساعت ها آزارت می دهد. دیدم، چون در چهرت ات پیدا بود!

بعد از حرف هات روال زندگی ما را مرور کردم. هر روز سر کار رفتن و عصرها و شب ها درگیر درس بودن بی هیچ هیجان و نشاطی، دور از تفریح و شادی

بعد از حرف هات فکر کردم شاید بخش عظیمی از تغییر شرایط به عهده من بوده و از آن غافل شده ام....

شاید من باید کاری می کردم.. شاید اولین قدم دور کردن این کرختی و بی حوصلگی از خودم باشد!

و مهمترین کار به اتمام رساندن پایان نامه و بستن پرونده ادامه تحصیل باشد!


چیزهای دیگری هم بود که حسشان کردم؛ اینکه چقدر به هم وابسته ایم.. چقدر به هم عاشقیم!


+ آغوشت گرم ترین، امن ترین جای دنیاست! در اوج هوشیاری ام باشم، یک نفس از آغوشت کافی ست تا غرق خواب شوم!

نکند دور شویم

ممکن است در زندگی ات ناگهان اتفاقی رخ بدهد که هرگز تصورش را نمی کردی برای تو رخ بدهد....

بعد با بهت و حیرت مواجه می شوی که چرا؟! ما که سابقه نداشت از این مشکلات داشته باشیم...

بعد تلاش می کنی یک بار نه دو بار .. چند بار اما بی فایده است انگار! اتفاقی افتاده است که تو دلیلش را نمی دانی .. نه تو می دانی نه همسرجان. یا لااقل همسرجان تظاهر می کند که نمی داند و ربطش می دهد به استرس و مشغولیات ذهنی که شاید درست هم باشد. اما ذهن تو به هزار چیز ناچیز دیگر هم فکر می کند!

بعد ماجرا بدتر هم می شود.. کی؟! وقتی که هر دو تلاش می کنیم اوضاع را به شرایط سابق برگردانیم اما مقابل چشم های بهت زده ما، تغییر ی رخ نمی دهد!!



- ذهن من رفت سمت دوست نداشته شدنم! ذهن من رفت سمت دور شدنمان....


مردها

خانوم دکتر دلیل این حجم سردرد و سرگیجه رو حدس زد... به نظرش به دلیل بالا بودن هورمون پرولاکتینه که این بالا بودن ممکن دلایل متفاوتی داشته باشه.

و تشخیص دلیل بالا بودنش کار متخصصه و احتمالا با ام آر آی انجام می شه...

یکی از دلایلش ممکنه استرس باشه! یا ایجاد توده ای در هیپوفیز که باعث درد در سر میشه ...

داشتم اینا رو برای همسر جان می گفتم که گفت: خیلی مواظب خودت باش... مواظب باش که استرس بیشتر از این بلا سرت نیاره...تو دیگه خیلی مریضی.. همش مریضی :(

بهش گفتم اشتباه کردم در جریان حالم قرارت دادم...

این روزا همسر جان نیست رفته دانشگاهش و از من دوره....


می دونی! مردها هرچقدر هم خوب و عاشق و مهربون و ایده آل اما یک زن رو فقط برای خوشی و عشق و حال می خوان... اگه مریض باشی ولو زندگی با اونا این مریضی رو بهت هدیه داده باشه فقط تا یه جایی از مسیر همراهت می شن!

اما اگر زن باشی تا آخر عمرت پای بیماری ناعلاج مردت می مانی! نه؟! این را فقط زن ها می فهمند...

دوباره مریضی ...

دوباره حال و روزم خوش نیست.. دوباره سرگیجه مداوم و سر دردهای طاقت فرسا.. دوباره بدنی که انگار رمق و انرژی ندارد...

هر روز صبح سعی می کنم تمام اموراتم را به سرانجام برسانم اما بعد از هشت ساعت کاری وقتی به خانه می رسم هیچ انرژی در بدنم ندارم.. هیچ توانی برای مقابله با آن حجم سردرد، حالت تهوع و سرگیجه....

از دکتر رفتن هم بیزارم، وقتی طرف فوق تخصص است و با هزار و یک آزمایش و اسکن و .. نمی فهمد مرضت چیست، همین یک درد بزرگ به درهایت اضافه می کند!

این روزها که حالم خوب نیست همسرجان هیچ چیزی از مهربانی اش برایم دریغ نکرده و کم نگذاشته است.. از جگر به سیخ کشیدن و شستن ظرف ها و میوه پوست گرفتن و تا حال و احوالپرسی های مداوم پیامکی و تلفنی....

دیشب قبل از رفتنش به شرکت گفت: می خوای مرخصی بگیرم؟! مخالفت کردم. وقتی رفت پیام داد که: خیلی دوست دارم نیوشا جونم زودتر خوب شو.

بعداز ظهر با اینکه حالم ناخوش بود اما مقاومت زیادی در برابر اصرار همسرجان برای دیدن خانه نکردم... نمی خواستم وخامت اوضاع حالم را بداند! مدتی است با اینکه پس انداز قابل توجهی نداریم اما در صدد خرید خانه هستیم اگرچه برنامه خرید دوماه بعد از نوروز قطعی خواهد شد اما از الان در پی دیدن خانه های مختلف با قیمت های متفاوت و متراژهای پایین و بالا هستیم....

توی راه به خودم امید می دادم که دیدن خانه های نو خودش یک تفریح لذت بخش است این حال بد را به خاطر این تفریح لذت بخش دونفره، به خاطر این تلاش دو نفره که بالاخره تا چند ماه دیگر به ثمر می نشیند، این هدف دونفره که برای رسیدن به آن تلاش کردیم پا به پای هم، تحمل کن!

فقط خدا می داند که چطور ساعت ها را گذراندم تا به تخت رسیدم و با خوردن یک مسکن تلاش کردم سردرد تهوع زایم را آرام کنم! فقط خدا می داند چطور به خواب افتادم ... باز امروز با سرگیجه و عدم تعادل لباس تن کردم و حالا پشت میز کارم دارم این ها را تایپ می کنم!