زیادی سالخورده ام!

دیروز در یک جلسه کاری یکی از معلم های دوره دبیرستانم رو دیدم... کسی که در تمام طول تحصیلم از اول ابتدائی تا اخر دبیرستان تنها معلم خوب و ارزشمند و قابل ستایشم بود. بعد از جلسه رفتم سراغش و به رسم احترام احوالش رو پرسیدم و اونم گفت که خوشحاله من رو اینجا می بینه.... اول دبیرستان که بودم معلمم بود الان سالهاست که رئیس یه واحد دانشگاهیه... تا سال ها بعد از اون سالی که معلمم بود وقتی می دیدمش مسرور می شدم و یا وقتی ازش حرف می زدم هیجانی می شدم..... افکار و عقاید قابل احترام و ارزشمندی داشت. اما دیروز که دیدمش نه هیجانی شدم نه آن چنان مسرور، انگار که برای این احساسات زیادی بزرگ شده ام، زیادی سالخورده!
چند روزی است که زندگی پر مشغله ماشینی به صورتی وقیحانه بین من و همسرجان حکم فرماست.... این وسط دچار دلخوری های پیاپی می شود، درگیر دلنگرانی های بی مورد که همه شان از این فاصله و دوری بی دلیل و بی معنا سرچشمه می گیرد!
- کم کم می خواهم روی موضوع پایان نامه ام عق بزنم.... دوستانی هم که در شرف عق زدن هستند، قسمتی از پایان نامه من هست می توانند روی آن کارشان را انجام بدهند!

عاشورا و تاسوعای نود چهار

امسال عاشورا و تاسوعا برایم رنگ و بویی دیگری نداشت. به عزاداری و تأمل و تفکر در خویشتن نپرداختم! حتی نذری هر ساله خواهر1 هم برایم حال و هوای پر شور سال های قبل را نداشت! حتی طعمش هم مثل همیشه نبود! به نظرم یک چیزی در من کم بود یا کم شده بود..... به نظرم سیاهی و بدی در من غلیظ شده بود، پر رنگ  و لعاب شده بود! مطمئن نیستم، این ها همه حدس و گمان است....
در مصاحبه های تلویزیونی همه از عشق به آل علی (ع) حرف می زنند... همه از حاجتشان که ظهور مهدی موعود (ع) است حرف می زنند... این روزها همه سیاه پوشند..... نذری می دهند، روضه می خوانند.. اشک می ریزند..... پس این همه پلیدی از کجا نشأت می گیرد؟! پس این همه بدی، دروغ، ریا، تظاهر، تجاوز... این همه مال مردم خوری... این همه حق دیگران  را ضایع کردن.. کلاهبرداری.....! اگر ذره ای عشق آل علی (ع) به دل داشتیم که به هم بد نمی کردیم! اگر ذره ای به آل علی احترام می گذاشتیم که ...... اگر حاجتمان ظهور آقا بود که الان دنیا گلستان بود.... همه اش حرف می زنیم! در کلام به روی زبان عاشق آل علی (ع) هستیم اما به عمل که می رسد... چه بگویم که با عث شرم است!

+ اتفاق خوبی که این روزها افتاد این بود که پروپزالم تصویب شد و زمان مقرر برای دفاع از پایان نامه شش  ماه  بعد است. یعنی آخرین روزهای فروردین نود و پنج. البته حتما باید بگویم که روش تصویب پروپزال خیلی آبکی و مسخره بود! تا ساعت ها بعد در شوک به سر می بردم! مدیر گروه فقط فرم ها را امضاء زد همین؛ حتی عنوان را نخواند! پروپزال سی صفحه ای من  که شش ماه برای نوشتنش مطالعه کرده بودم را حتی نگاه هم نکرد!! فقط پروپزال فارسی را شورای پژوهشی دانشگاه می خواند که آن را هم بعید می دانم!
می دانی! همه اشتیاقت برای انجام کار پژوهشی را لگد مال می کنند! تف به این روش زایش علم در کشور.... به این همه تولیدات پژوهشی این چنینی!


+ آبان هم از راه رسید.... بی آنکه متوجهش باشم! سال بعد این وقت ها دیگر پایان نامه یا در کار نیست و من تک تک روزهای پاییز و اردیبهشت را زندگی خواهم کرد. تک تک ثانیه هایشان را...

- یک جایی خواندم این کافی نیست که در یک رابطه دو طرفه بدانی که مردت تو را به همان اندازه که دوستش داری، دوست دارد و بعد از ادامه و ثبات این رابطه مطمئن باشی بلکه باید از اینکه مردت تو را خیلی بیشتر از تو دوست دارد مطمئن باشی بعد از ثبات رابطه اطمینان حاصل کنی!

+ به دلیل سرما چیدمان اتاق خواب را تغییر دادیم. حالا حال و هوای اتاق خواب مثل سال اول زندگی مشترکمان است. مادام اتفاق های آن سال را مرور می کنم. از رفتارهای بچگانه و سطحی ام در بحث های دو نفره مان خنده می گیرد- انگار حالا خیلی بزرگ شده ام-

پاییز و باران

پاییز باشد، هوای ابری و باران هم..... تو بگو می شود در این هوا نفس کشید و عاشق نبود؟!

پاییز باشد و یک پنجره رو به کوه های در مه فرو رفته... یک لیوان چای و چشم های من!


دیروز نیمه های ظهر بود که هوا دل گرفته شد... ابرها سر زدند و سرو صدا کردند... از همکارم پرسیدم پس کی می باره! گفت می باره ایشالا.... هوا رو به شب بود که بارید. بارون بارید نه از آن باران های نم نم.. بارون جون داری بود. از اون بارون هایی که صداش من رو س ذوق می یاره. به خانم دکتر پیام دادم که می بینی چه بارونی می باره؟! همش تقدیم تو باد... گفت: تو بانوی پاییزی، همش برای خودت :) گفتم: تو خوبی و هر چه خوبی است نثار تو باد....

من از آمدن باران ذوق مرگ می شوم و همسر جان  در جوابم می گوید: بدم می یاد از این هوا.... می رود سرکار و پیام می دهد که عزیزم فردا پالتو بپوشی حتما خیلی سرده. از توجهش تشکر می کنم اما دلم می سوزه که خودش بدون پوشیدن لباس گرم رفت سرکار و نگرانش می شم.





+ با یکی ازدوستان دوران دانشجوییم حرف می زدم. ازم پرسید هنوزم از اون نازهای خوشگلت داری؟ گفتم نمی فهمم منظورت رو! ناز خوشگل چیه؟! گفت همیشه تو صدات ناز داشتی، عاشق حرف زدنت بودم! گفتم هیچ وقت به این موضوع توجه نداشتم برا همین نمی دونم الانم دارم یا نه!


- استاد راهنما پیشنهاد داده که استاد مشاور هم باید داشته باشم. حالا گروه بعید است با داشتن استاد مشاور موافقت کند! دیروز رفتم پروپزال را تحویل دهم گفتند باید گروه جلسه بگذارد و ...... فکر کنم تصویبش تا آخر این ماه طول بکشد! موضوع پایان نامه گیج کننده، جنجال برانگیز، پر از حاشیه و بدقلق است.... فقط دلم می خواهد تمام شود! همکار تازه واردم  که آدم دانایی است می گفت با این پایان نامه به خاطر موضوعش راحت می تونی اونور apply بگیری البته اگه خوب روش کار کنی.


+ راستی یادم رفت بگویم که همکار هم اتاقی معلوم الحال از خود  راضی خود شیفته اتاقش از من جدا شده و در روز گاهی فقط صدایش را می شنوم و یکی دوباری در راهرو می بینمش! هم اتاقی کسی شده که اوهم کمی از خودش ندارد!

انسان شدن


این روزها می گذرند.. بی هیچ تغییری یا حرف خاصی. همه چیز مثل دیروز است! مثل دیروزها، یکنواخت و خسته کننده....

باید تمرین کنم، تمرین بزرگ شدن... انسان شدن...

و این بشود تغییر زندگی من ... بشود هدف من... همین انسان شدنم.. بهتر شدنم... خوب بودنم بشود بزرگترین هدفم.






- من احمق چرا درگیر این حس ها شدم؟!!!!! این به نظر او پریشانی ها!


+- توی دلم لرزید وقتی گفتی هنوز آدم نشدیم. باید به این چیزها خیلی فکر کنیم... وقتی پرسیدم یعنی نگران کننده است و تو گفتی کمی نگران کننده است. همین ماه رمضان گذشته- رفتار من و ناراحتی تو جلوی میهمان ها-


+ دیشب مامی اومد دیدنم...

مامی از این عادت ها ندارد که بی تعارف و دعوت برود خانه دخترش...آمده بود تولدم را تبریک بگوید با یک هدیه زیبا


+ شاید یکی دو روز دیگه برم برای تصویب پروپزال بالاخره! یه حرکت مسخره در تصویب پروپزال ما هست که باید متن رو به فارسی هم ترجمه کنیم. فکر کن! اول به اگلیسی فکر کنیم  و به انگلیسی بنویسیم بعد به فارسی برگردونیمش! چرا؟! چون اونایی که دکترا دارن تو هر رشته ای و نشستن اونجا که پروپزال ها رو تصویب کنن انگلیسی نمی دونن!!!!!!

دنیای مجازی

دنیای مجازی من ختم می شود به همین وبلاگ و فیس. بوقم....

دیشب برای تبریک تولد به پسرخاله ام که مدت هاست خارج از ایران در بلاد کفر زندگی می کند مجبور شدم از تلگرام استفاده کنم.

قبلا با ایمیل برایش تبریک می فرستادم اما امسال هر چه دنبال ایمیلش گشتم نبود!

همین که تلگرام را نصب کردم کلی برایم پیام آمد و ..... تقریبا سه ساعت از وقتم را گرفت!

بعد از حرف زدن با پسرخاله تصمیم گرفتم از تلگرام خارج شوم از اول هم قصد نداشتم حضور ماندگاری داشته باشم.

این شبکه های ارتباطی اجتماعی وقت آدم را می بلعد! مثل باتلاق می ماند که هر چه بمانی بیشتر فرو می روی و از آنجایی که من ظرفیت ماندن ندارم و تمام وقتم را به باد فنا می دهم کلا خارج شدم و به دنیای خودم برگشتم.


تمام دوران  کودکی و نوجوانی ام با او گذشته بود.... فقط یک هفته از من بزرگتر است. بنابراین رابطه نزدیکی داشتیم. بعد از این همه سال فقط  یک مکالمه کوتاه چند دقیقه ای...!

حادثه حج

حادثه حج اسفناک است... دردناک است... روح آدم را خنج می کند! این ها که می گویم کم است حتی، در برابر وسعت درد......

حتی تصورش را هم  نمی توانم بکنم که چطور ازدحام جمعیت می تواند به مرگ هزاران نفر منجر شود. تا اینکه شوهر خواهرم یک کلیپ چند ثانیه ای از اجسام روی هم تلنبار شده زنده نشانم داد... وای خدای من! خدای بزرگ من! تعداد زیادی ادم روی هم افتاده بودند، زن و مرد... با لباس احرامی که از تن هاشان بعضا کشیده شده بود! حتی انرژی تکاپو و تلاش را نداشتند، شاید هم آنقدر در هم تنیده بودند که که امکان ذره ای جا به جایی نداشتند.... وحشت آور بود! تصور کنیدیک  مرگ تدریجی  را.... دقیقا تدریجی!


نمی فهمم چرا فلان مقام آن کشور باید مسیر را در چنین شرایطی با این همه جمعیت ببندد تا  اعمال حج انجام دهد! حج این آدم قبول است؟!


نوشتن برای کمتر حرف زدن

نمی توانم از نوشتن فاصله بگیرم. مزیت بزرگ نوشتن برای من کمتر حرف زدن است. کمتر حرف زدن با آدم هایی که هر نوع برچسبی را بر اساس تراوشات ذهن بیمار خودشان به تو می چسبانند.

بلاگفا بازی در آورد. یک بازی احمقانه. من هم کوچ کردم به اینجا. باشد که این بار بازیمان ندهند!