حس ناخوشایند آن پیام ها

بفهم اینکه پیام بدهی و بعد از اینباکست حذفش کنی ، فقط از اینباکس حذف می شود نه از خاطره خط، نه از خاطره خودت، نه از خاطر هیچ کس دیگری....

پس آدم شو و همین جا تمام کن این رفتار را، خط بکش روی آن...

حالا که فهمیده ای دلیلش چیست، دلیل این پیام فرستادن ها....

فقط کافی است به رفتار و برخورد خودت کنترل کافی داشته باشی و در موقعیت به درستی مدیریتش کنی تا مجبور نباشی از خودت و احساساتت پیامکی  زیاده از مایه بگذاری...


بفهم لطفا!

چون به این همه عذاب و ناراحتی بعدش نمی ارزد.. به حس ناخوشایندی که بوی مطبوعی هم به مشامت نمی دهد!

حس دلتنگی روزهای آخر سال

می دانی چقدر می تواند اوضاع وحشتناک باشد وقتی بهمن ماه از راه برسد اما تو حس کنی روزهای اول بهار است حتی از آن هم گرمتر و خوش آب وهواتر!

می دانی کجای کار وحشت دارد؟ دیدن کوه های بی برف! حس کردن گرمای شدید ساعت دو و نیم بعد از ظهر در مسیر خانه  پالتو را انداخته ای رو دست هات....

می دانی کجای کار وحشتناک است؟ فکر تابستانی گرم و طاقت فرسا....

و از طرف دیکر حس دلتنگی تمام شدن سال.. آره، وقتی این هوا در این ماه سال تو را یاد روزهای آخر سال بیاندازد.. روزهای آخر اسفند و خانه تکانی و هیاهوی نفرت انگیز پایان سال....این وحشتناک است.

خیلی هم وحشتناک.....

کاش ببارد حالا یا برف یا باران.......

فقط ببارد

روزهای نفرت انگیز

بعضی روزها مجبوری کاری را که دوست نداری انجام بدهی. حتی متنفری از انجام دادنش... اما خوب مجبوری! به سازمان متعهدی و باید تمام وظایفت را موبه مو انجام دهی. حتی خیلی چیزهایی که جزو وظایفت نیست و فقط برای اینکه کار سازمان روی زمین نماند انجام داده ای و حالا  همان ها شده جزو وظایف اجباری ات!

همین اجبار .. همین به اجبار انجام دادن کارهای نفرت انگیز تمام انرژی یک هفته کاری ات را می گیرد...... باور کن!  و روزت را نفرت انگیز می کند. تحمل آدم ها را برایت سخت و طاقت فرسا می کند....

برای سازمان فداکاری می کنی. سه پست را همزمان انجام می دهی چون  هزینه برای نیروی جدید توجیه ندارد.... از پست اصلی ات بیزاری اما در جوابت می گویند کسی اندازه تو تجربه و مهارت در این پست ندارد! پیشنهاد می دهی فلانی را اینجا به جای من به کار بگمارید، جواب می دهند فلانی خیلی پرت است اصلا ریپ می زند! با خودم فکر می کنم چه جالب سیستم می داند چه کسی کار می کند چه کسی نه! به آنها که ریپ می زنند اصلا خرده نمی گیرند و حتی باهاشان راه هم می آیند و به سازشان هم  می رقصند و آن ها که مثل خر باری کار می کنند را بیشتر بارشان می کنند!


- + همین پایان نامه تمام شود حال همه روزهایم خوب می شود، قول می دهم!

- - شهریه دانشگاه... هزینه دندان پزشکی... هزینه های عروسی پسرخاله همسرجان از قبیل هدیه، هزینه آرایشگاه و لباس من.... و خیلی چیزهای دیگر! هچقدر هم که کار می کنیم باز کم می آوریم! می دانی! این زندگی که پر از سگ دو است زندگی نیست... ماراتن جان کندن است.


+ مامی از سفر برگشت. با همسرجان رفتیم فرودگاه استقبالش... تمام طول جاده چشم دوختم به صورت مهربانش و لبخند زدم . این یک هفته نبودنش هفتاد روز گذشت ...

من و بی رحمی های کاری

امروز حالم تا حدودی خوش بود بعد یکی از همکاران محترم خرابش کرد! اصلا گند زد به این حال خوش ما که در این دنیای وانفسا خود موهبتی است گران....

اصولا هم کلام شدن با این همکارم محترم که از قضا هم جنس هم هستند حال مرا بد می کند تقریبا اصول رفتاری و اخلاقی اش مثل همان همکار معلوم الحالمان است و بس!  دست بر قضا این دو خیلی هم با هم جورند و رفیق شفیق یکدیگرند جدای از همکار بودن و حالا مدت هاس که با هم در یک اتاق کار می کنند.

فکرش را بکن می روم از مدیر شسوال بپرسم این می پرد وسط و جواب می دهد و به طور کلی در شرایط عادی نحوه جواب دادنش و طرز حرف زدنش طوری ست که انگار از بالا به آدم نگاه می کند، یکی نیست بگوید هی یارو! هم رده ایم ها! می دانی! حرص درآر است نحوه جواب دادنش جوری که با اکراه می روم دنبال علامت سوال های پرونده ام که یکجایی از گره پرونده در حوزه کاری ایشان باز می شود ....

بگذریم یکی به دو کردیم سر اعتراض من به نحوه بی خردانه تخصیص اضافه کاری ها و ....... بعد هم پشیمانش دم که چرا ناراحت شده ام و با او دهان به دهان!

من که می دانم " از ماست که بر ماست" پس گله و شکایت و بحث ندارد!......

در ادامه بحث ها فهمیدم چون حجم کار من بالاست قرار است یکی از آن حوزه کاری را از من بگیرند و من فقط در حوزه اصالی که از ان بیزام باقی بمانم.... آن دوه حوزه دیگر به دلیل نوع ارباب رجوع ها بیشتر دوست داشتم و تلاش زیادی کرده بودم خودم را در آن نشان دهم و موفق هم بوده ام اما حالا بعد چهار سال تجربه در این دو حوزه می خواهند این مسئولیت ها را از من بگیرند و من هم لابد باید همه تجربیات، فایل های مرتب شده، آموخته هایم را بگذارم در اختیار نفر بعدی!! از قضا نفر بعدی همین خانوم همکاری است که همیشه از بالا با من حرف زده و ..... فکرش را بکن؟! من بروم انتقال تجربیات بدهم آن هم به او؟! حتما گیس و گیس کشی می شود.... من این دفعه دندان روی جگر نمی گذارم تا بیایید سراغ چیزی می گویم که تو همیشه دانای کلی بوده ای این یکی را هم از عهده اش برمی آیی...

می دانی دلم خیلی گرفته است! این دو پست و تمام پرونده هایشان مثل فرزندانم بودند که حتی درد زایمان را هم طی انجام کارها یادگرفتن فرایند پیچیده اش تجربه کرده ام، حالا سخت است دو دستی، کامل و مرتب تقدیم نفر بعدی کنم. نیست؟!


دست هام درد می کند و خالی از هر گونه انرژی مثبتی هستم. حتی تحمل یک تنش و استرس کوچک را هم  ندارم!


کجایی رفیقم!

فیلم شهرزاد رو نگاه می کردم با خواهر زاده و همسرجان، داستان رسید به جایی که شهرزاد و فرهاد از هم جدا شدند و موسیقی متن با صدای محسن چاوشی با گریه های شهرزاد و فرهاد دل من و خواهر زاده رو زیر و رو کرد و آی اشکی بود که سرازیر می شد. همسرجان هم خیلی عادی نگاه می کرد، البته شاید به ظاهر عادی...
با اینکه در گذشته و زمان حالم، هرگز هیچ کس نبوده که دوری از اون یا نرسیدن بهش من رو با شنیدن  ضجه های محسن چاوشی که می گه کجایی رفیقم دقیقا کجایی تو بی من کجایی... به گریه بندازه اما این آهنگش با هنرمندی بازیگرها من و خواهر زاده پونزده سالمو چنان به گریه انداخت که فکر کنم که جزو معدود دفعاتی بود در زندگیم که این طور با شدت گریه می کردم!
چند وقت پیش یه نفر با چنان غصه ای این آهنگ رو گوش می داد که مشخص بود دور افتاده ای داره یا عشقی که بهش نرسیده... بهش گفتم هی رفیق! نمی دونم باید بگم خوش به حال تو یا من! این آهنگ جز سوز صدای چاوشی برای من هیچ حس دیگه یا رو تداعی نمی کنه چون هیچ وقت در زندگیم کسی یا بهتره بگم عشقی، رفیقی ... وجود نداشته که نرسیدن بهش رو دل من دردی بذاره و حالا اینجور با شنیدن این آهنگ در غم فرو ببره من رو!
فقط یه حس خاص مربوط به دوران نوجوانی بود که ظاهراً یه طرفه بود و هیچ وقت هم به زبون آورده نشد و چند سال بعد با رسیدن به جوانی کاملا تمام شد خود به خود! حالا بعد این همه سال فهمیدم که همون چند سال دوران نوجوانی رو چه حماقتی کردم که خودم رو درگیر اون احساسات کردم راجع به آدمی که هرگز ارزشش رو نداشته! در واقع الان به نظرم یه حس پوچ و بی معناست! و جز این مورد هرگز کسی در زندگی من نبوده که عاشقم باشه یا دوستم داشته باشه .... تا وقتی که می رسم به همسرجان و اون همه پر می شم از عشق و دوست داشتنش و حس می کنم که اون هم همین حس رو به من داره...


+ سال گذشته این وقت ها بود که نوشتم دلم برای کوه های سربه فلک کشیده در زمستان بی برف شهرم می سوزد... و حالا به کوه های پوشیده از برف شهرم نگاه می کنم و لبخند می زنم- خداوند بزرگ را شکر نه فقط به خاطر لبخندی که بر لبم نشسته که به خاطر این همه نعمتی که شامل حال همه خواهد شد. 

من و ابر و باران

به این جای روز که می رسم دیگر کوه ها کاملا در ابر فرو رفته اند و ابرها آسمان همه شهرم را پوشانده اند. 

امروزم به شنیدن مداوم صدای باران گذشت... به حس خوبی که این صدا و آسمان بی خورشید در ابر فرو رفته به من می دهد.

باران هیجانی ام می کند، مخصوصا زمانی که با شدت می بارد کودک درونم را به سختی باید افسار بزنم که او افسار مرا در دست نگیرد و به بیرون نشکاندم!

حال خوب امروزم  را مدیون این هوای ابری پوشیده در ابرم... مدیون این لطف سرشار از مهر خداوندم.

به اینجای روز که می رسم می بینم 5 تا پیام به همسر جان داده ام که همشان بوی خوبی دارند، طعم خوشی دارند.....چند روزی است که مادام دلم می خواهد بچپم توی بغل همسرجان و بخوابم تا ابد!



+ دیشب همراه همسرجان رفتیم خونه مامی. موقع خداحافظی بابا گفت: مرسی که ما رو از تنهایی خلاص کردید. دلم گرفت. با خودم فکر کردم کاش می شد هر شب کنارشان باشم و چند ساعتی از تنهایی برهانمشان. حالا با خودم فکر می کنم فردایی که خودم پیر شدم و خانه نشین از تنهایی گریزانم؟! وقتی که در این سن از جمع و جمعیت گریزانم؟!


-+ چند روز پیش همسرجان می گفت اگر نشد از اینجا برویم قطعا از شرکت استعفا می دهم و ماست بندی می زنم. وقتی در درس خواندن و حرفه و تخصص صنعتی داشتن پیشرفتی نیست حتما ماست بندی آینده خوبی خواهد داشت. حداقلش این است که از استرس و نگرانی و فشار و تنش عصبی به دورم!!

البته همسرجان ماست های خوشمزه ای درست می کند... ماست هایی که جان است و انگار روح دارند.....


- می ترسم از اینکه قرار باشد یک روزیی فرزندم  را در این جامعه در این مملکت پرورش بدهم.. می ترسم نمی دانی تا چه حد از این موضوع هراس دارم!

می ترسم بعدها برگردد بگوید هی مامان! تو که می دانستی اینجا چه جهنم دره ای است چرا این اندازه خودخواهانه مرا به اینجا کشاندی.....

حس خوب امروزم

دیشب تمام شب باران بارید و امروز صبح هم... می دانی! امروز صبح وقتی قدم بر می داشتم خیلی محکم و مطمئن گفتم خدایا شکرت به خاطر همه چیز......

بعد یاد اولین تجربه کاری ام افتادم که بی استثناء هر روز خودم را به خدا می سپردم و کارم را شروع می کردم... یادم امد چطوره به اطمینان حضورش در تک تک لحظه هایم قدم بر می داشتم و به آینده ام امید داشتم!

حالا نه اینکه این نوع توکل را از دست داده باشم اما انگار همه آن حس های مملو از اطمینان و امید در من کمرگ شده ......

از پنجره اتاق کارم به کوه ها نگاه می کنم که چطور تا نیمه در ابر و مه گم شده اند و چطور نیمه دیگر آن ها ب رنگ لاجوردی روشن درآمده.... پیش تر ها فکر می کردم کوه ها فقط در اردیبهشت است که لحظه به لحظه رنگ عوض می کنند حالا که خوب دقت می کنم اردیبهشت و دی ندارد، بهار و زمستان ندارد انگار هر بار در هر فصلی و ماهی که نگاهشان کنی رنگی متفاوت ازلحظه قبل دارند!

این باران و همین کوه و ان سپاسگزاری خاص از خالقم امروز به من حس و حال خوبی داد ...

الان هم صدای چهچه پرنده می آید، انگار که بهار است!


- دو شب قبل خواب دیدم مامی رفته کربلا و فوت شده، دور از جانشان باشد هر بلایی، تا صبح بیدار بودم و نگران آخر هفته کربلا رفتنش.... صبح هم فشار کار و استرس و در نتیجه سر دردی غیرقابل تحمل سراغم امد همراه با حالت تهوع و سرگیجه و ... غیرقابل تحمل! و فقط منم که می دانم غیر قابل تحمل چیست! انگار هنوز هم ادامه دارد. امروز هم کمی سر درد و همراه با سر گیجه و کسلی چاشنی پر رنگ لحظه های من است!


- این روزها مادام سرگیجه دارم و حالت کرختی و سستی در بدن که مرا نگران می کند. اما سعی می کنم به روی خودم و همسرجان و هیچ کس دیگر نیاورم! بس که امسال یک پایم دکتر بود و آن پای دیگر داروخانه!


+ به همسرجان پیامک می زنم و این هوای خوب و منظره زیبا رو به اون تقدیم می کنم... اون هم می گه: تو لذت ببر از این هوا و منظره کوه، هلوی من :)