همکارم به تازگی پدر شده. از او می پرسم در نگهداری نوزاد به همسرش کمک می کند؟ پاسخ می دهد که بله همین دیشب بچه که بیدار می شد من می خوابوندمش....
می خندم و می گویم آفرین. کمتر مردی است که آن هم از روزهای اول اینگونه کنار همسرش بماند.
الان هم همسرش تماس گرفته تا ایشون صدای گرفیه بچه رو از آن ور خط بشنود و با فرزندش حرف بزند! ایشون هم خیل آروم و خاص در جواب گریه های نوزاد مادام می گفت: جاااان، چی شده بابا، چی شده دخترم.....
من هم فکم را داشتم را از روی زمین جمع می کردم!
میان وبلاگ هایی که می خوانم دو نفر هستند که ابراز ارادت و عشق شان را چنان به فرزندشان نشان می دهند که آدمی دلش همین طرف مانیور غش و ضعف می رود!!
من به جرأت می گویم که مثالش را ندیده ام تا کنون و امیدوارم همسرم چنین پدری باشد با همین روش های بروز احساسات :)
دیشب وسط خوشی من و خانوم دکتر و خواهر کوچیکه برای تولدی خانوم دکتر؛ خبر به کما رفتن یکی از آشنایان رو شنیدیم. یه پسر بیست و هفت ساله که به دلیل حرکت لخته خون از سمت پا به ریه ها دچار آمبولی ریه شده بود و به کما رفته بود. تو باشگاه ورزشی به پاش ضربه وارد می شه و لخته خون ایجاد شده در جریان خون قرار می گیره و ..... اولش احتمال زنده موندنش وجود نداشت... اما تا آخر شب مشکل برطرف شد. آشنای خیلی دور ما بود و من فقط یکبار دیده بودمش اما حالم دگرگون شد... قلبم درد می کرد، دچار تنگی نفس شدم.. سرگیجه هم همچنان بود، پابرجا! فهمیدم که دیگر طاقت اندکی درد و ناراحتی ندارم...
حتی با خودم فکر کردم چطور باردار شوم و زایمان کنم! چطور دردش را تحمل کنم.. احساس می کنم زوارم در رفته و توان ندارم!
می بینی! زندگی آدمی به هیچ چیزی بند نیست... در واقع به هیچ بند است. می بینی هر لحظه انگار لحظه ای بعدی پشتش نیست!
+ به خانوم دکتر یه پیراهن سفید مشکی زیبا که مناسب دوران بارداریش هم هست هدیه دادم ...
+ با خواهر کوچیکه و همسرش زبان کار کردم و مبحث آموزش دادن برایم شیرین است... شاید یک روزی که از این جهنم دره خسته شدم و زدم زیر همه چیز، بروم سراغ تدریس خصوصی....
+ دیروز عصر تمام وقتم تلف شد اما به خوشی بودن کنار خواهر کوچیکه و خانوم دکتر می ارزید...
- دوستم گفت.. هی! نیوشا از زندگیت لذت ببر. فقط پنج سال از جوانی ات باقی مانده! (باورم نمی شود که سی ساله ام که سه دهه گذشته است...)
تمام دیشب را آسمان بارید و من تماماً بیدار بودم....
صبح که بیرون زدم هوا پاک و دلچسب و شیرین بود. می دانی دلم چه می خواست؟! یک قدم زدن بی انتها با هدفونی که در گوش و آلبومی از دوست داشتنی ها که مادام بخواند. می دانی! موسیقی روی همه چیز تأثیر دارد.. فضای زیبا را زیباتر می کند.. اندوه را مضاعف می کند... شادی را چند برابر.. موسیقی خیابان های تکراری غبار گرفته غم آلود را به چشمت قابل تحمل می کند... می دانی! موسیقی از آنچه که هست دنیایی نسبتاً و گاهی حتی کاملاً متفاوت می سازد....
برای من موسیقی همه چیز است... حد تحمل خیلی چیزها را رد من افزایش می دهد..... موسیقی تسکین است در عین حالی که دردت را جلوی چشمانت به تصویری ذهنی می کشد.
موسیقی خوب ناب است اگر درست انتخاب شود...
بگذریم از موسیقی و برگردیم به باران.... وقتی قدم یم زدم که به سرویس برسم به خاطر باران از خدا سپاسگزاری کردم و ادامه دادم خدای من به خاطر قطره قطره اش از تو ممنونم. بلافاصله یادم آمد چقدر طعم سپاسگزاری ام تغییر کرده! قبل از این ها با هر جمله سپسگزاری ام مخصوصا در خصوص باران چنان وجد و نشاطی به کالبد و روح من هجوم می آورد که فراتر از ظرفیت هیجانات لحظه ای من بود.. اما حالا انگار که ... نمی دانم! خیلی عادی بود طعمش و این مرا آزرد از خودم از خود خودم که چه به سرم آمده...!
+ یک فایل موسیقی را برایم تلگرام می کند. بعد هم می گوید او برایم فرستاده.. گفته حرف هایش برای من توی این اهنگ است. بعد هم شکلک آدمک گریه می فرستد! می گویم آهنگ قشنگی است، حرفهاش هم قشنگ است.. برای گریه اش حرفی ندارم اما می گویم ملوسم گریه نکن!
بعد با خودم فکر می کنم که دنیا پر است از آدم هایی دلشان پیش کس دیگری است و با کس دیگری هستند! نمی دانم حکمتش در چیست؟!
بعدتر می روم عکس دوستان را درتلگرام چک می کنم. میرسم به دوست قدیمی که قبل ها راجع به او گفته بودم. گفته بودم که حالا دیگر جایی در رابطه دوستانه من و خودش ندارد. گفته بودم که او را گذاشته ام برای همان سالهای قبل و این رابطه دوستانه را از طرف خودم یک سالی می شود که قطعش کرده ام. عکسش یک دخترک گریان بود که ماسک لبخند روی لبش داشت و نوشته بود من خوبم!! بواسطه آنچه از حال و روزش می دانم فهمیدم اوضاع از چه قرار است و این اشک ها برای او ست!
بلافاصله تلخندی زدم و گفتم آره نیوشا این دنیا پره از این آدم ها.....
اما کاش این آدم ها یک راهی جز خیانت پیدا کنند.. نه اینکه همه شان به راه خیانت برسند اما ....... کاش کمی شجاعت داشته باشند که بمانند سر حرف دلشان و بزنند زیر همه چیز و بروند پی همان دلشان یا اگر این اندازه شجاع نیستند، زنانگی را یزر پا نگذارند، انسانیت را ... و بمانند پای همان بله سر سفره عقدشان!
نتیجه آزمایشات این بود که من ورم معده دارم و معده به شدت متلهب و عصبی و دیگه هیچی...
خداوند بزرگ رو شکر می کنم به خاطر اینکه سالمم.
و انفولانزا که این شهر رو درگیر کرده و ستاد بحران تشکیل شده ... شرایط با این اوضاع کمبود امکانات پزشکی در این شهر بحرانی تر هم هست!
نی دونم چرا ماسک کمیاب شده!!!!! البته می دونم چرا، چون اینجا ایرانه! وقتی شرایط بحرانی می شه اونچه مایحتاج مردمه گرون و کمیاب می شه.. بله چنین مردمی هستیم ما!
همکار خواهرم که معلمه بر اثر آنفولانزا فوت شده و چندین نفر دیگه.. اما دریغ از اطلاع رسانی ها به موقع.. یکی نیست یه برنامه آموزشی بذاره و سطح آگاهی جامعه رو بالا ببره. به نظرم اگر در رسانه های ملی جزئیات رو شفاف توضیح بدن، سطح آگاهی بالا میره و افراد به رعایت نکات بهداشتی دقیق تر و حساس تر می شن....
چه سال بدی بود امسال!