مردهایی که پدر می شوند

همکارم به تازگی پدر شده. از او می پرسم در نگهداری نوزاد به همسرش کمک می کند؟ پاسخ می دهد که بله همین دیشب بچه که بیدار می شد من می خوابوندمش....

می خندم و می گویم آفرین. کمتر مردی است که آن هم از روزهای اول اینگونه کنار همسرش بماند.

الان هم همسرش تماس گرفته تا ایشون صدای گرفیه بچه رو از آن ور خط بشنود و با فرزندش حرف بزند! ایشون هم خیل آروم و خاص در جواب گریه های نوزاد مادام می گفت: جاااان، چی شده بابا، چی شده دخترم.....

من هم فکم را داشتم را از روی زمین جمع می کردم!


میان وبلاگ هایی که می خوانم دو نفر هستند که ابراز ارادت و عشق شان را چنان به فرزندشان نشان می دهند که آدمی دلش همین طرف مانیور غش و ضعف می رود!!

من به جرأت می گویم که مثالش را ندیده ام تا کنون و امیدوارم همسرم چنین پدری باشد با همین روش های بروز احساسات :)

روزهای بی مصرف

فایل پایان نامه رو باز می کنم، یه کم تو منابع می چرخم، چند جمله ای می نویسم .. بعد گیر می کنم! هرچی فکر می کنم.. هر چی می خونم بیشتر فرو می رم تو گیر کردن! آخه اینم شد موضوع!!!؟! لپ تاپ رو می ذارم کنار.. آب میوه می گیرم با همسرجان می خوریم.... دوباره می رم سراغم کارم اما چشام تو تی وی !
همسرجان می ره شرکت و من می رم سراغ ظرف شستن و پختن ناهار فردا ..... ساعت از دوازده گذشته و من تازه می رم برای خواب. صبح با اکراه و خواب آلودگی از تخت بیرون میام و .... امروز شروع می شه.....
روزها همین طور بی فایده می گذرن، کاش تموم بشه این موضوع پایان نامه و بعدش هر چی هم که روزهام بی حاصل باشن اصلا مهم نیس. مثل یه مته رو اعصابمه و نمی ذاره از هیچ چیزی لذت ببرم!
شرایط کاری هم اندازه کافی روی اعصاب هست... حوزه کاریم رو دوست ندارم و دلم می خواد برگردم به اولین تجربه کاریم دراینجا، برم تو همون حوزه کار کنم. یه گوشه آروم و بدون این همه استرس و دغدغه... اگرچه اونم شرایط خاص خودش رو داره ولی به نظرم از اینجا شرایطش نرمال تره. اینجا باید سه تا کار کارشناسی در سه حوزه متفاوت رو انجام بدم که در هر سازمان مشابهی دقیقا برای هر کدوم از این حوزه ها یک یا دو کارشناس دارن فعالیت می کنن. اما من یه تنه باید همه رو انجام بدم و واژه ای جز یک خر خوب برای توصیف خودم به ذهنم نمی رسه. می دونی! همه این رو بدون یک ریال دریافت اضافه کاری دارم انجام می دم! بعدش اینجا افرادی هستن که با حجم کاری بسیار کم اتفاقا رسمی هم هستن و به راحتی دارن دکتری می خونن! یعنی همین هشت ساعت کاری رو به جای کار کردن پروپزال می نویسن! یه نمونه هست که با چشم خودم دیدم..... اونوقت من برای یه امتحان رفتن باید با استرس دو ساعت پاس می گرفتم می رفتم... یادم میاد بقیه همکارا تو شرایط من مرخصی می گرفتن می موندن تو خونه درس می خوندن، اما من حتی روز امتحان هم سر کار بودن و به دو ساعت پاس اکتفا می کردم! خوب که چی؟! نه کارمند نمونه می شم.. نه کسی خبر داره من از وقت و سلامتی خودم برای سازمان زدم! اوه خدای من حوصله ندارم راجع به موارد دیگه هم حرف بزنم، تا همین جا برای امروزم کافیه.

- همسرجان می گه آخر هفته دیگه مامانم اینا رو می خوام دعوت کنم.... می گم خوبه اما خیلی وقته آخر هفته ها رو با هم نبودیم اگه تو هفته یه فکری برا با هم بودنمون بکنی مشکلی نیس... اما پیش خودم فکر می کنم چقدر حوصلشون رو ندارم!!! به این فکر می کنم دو روز نمی تونم خودم باشم. باید ماسک لبخند بزنم و هی مثل یه عروسک کوکی حرف بزنم چون در غیر این صورت متهم می شم به قیافه گرفتن و اخم کردن و ..... نمی تونم خودم باشم. با اینکه همسرجان در این مواقع کاملا خودشه!! در صوریت که حرف مشترکی باهاشون ندارم، در صورتی که طرز فکر مشترکی باهاشون ندارم حتی خیلی هم دورم از طرز فکرشون! اما باید از خودم دور بشم و هی حرف بزنم هی لبخند بزنم! وقتی مامی میاد خونم با اینکه مامان خودمه اما من چندان حرفی ندارم برای گفتن اگرچه توجه و محبتم رو به هر طریقی بهش نشون می دم.

- بهش پیام می دم و چیزهایی که باعث ناراحتیم شده رو در رابطه با مهمونی هفته پیش که مامی و خواهر1 مهونم بودن می گم. بعدش دچار نگرانی و استرس می شم که اگه ناراحت بشه و .... یاد همه اون مسائل قبلی می افتم و دلم می خواد بالا بیارم..... خودم رو آروم می کنم و می گم گفتنش حق منه، گفتنی که اصول در اون رعایت شده اما اینکه ناراحت می شه، عصبی می شه و چه عکس العملی داره به من ارتباطی نداره

بی حوصلگی

به شکل مرموزی در غم فرو رفته ام. خودم هم حالم از این نوشته ها به هم می خورد. این روزها و ماه ها چیزی جز این ننوشته ام. اما مگر قرار است چیزی جز واقعیت را بنویسم!
شاد غمگین نباشم اما شاد هم نیستم... اوه خدای من! همه حف ها تکراری ست... حال و حوصله هیچ چیزی را ندارم....
گمان می کنم اگر نفس کشیدن و نکشیدن به اختیار خودم انجام می شد حوصله آن را هم نداشتم!


- همه کاری می کنم... می خوابم به شدت زیاد... چرخ زدن های بی خودی در محیط خانه و مادام عوض کردن کانال تی وی و تلفنی با خانوم دکتر حرف زدن و ... هر کاری که فکرش را بکنید جز نوشتن پایان نامه که بد جوری روی دست و دلم باد کرده.... خیلی دلم می خواهد آخر اردیبهشت یا خرداد تمامش کنم و همه اش را روی داور و مدیر گروه و مشاور و حتی شاید استاد راهنمای محترم بالا بیاورم!

لحظه بعدی که شاید نباشی!

دیشب وسط خوشی من و خانوم دکتر و خواهر کوچیکه  برای تولدی خانوم دکتر؛ خبر به کما رفتن یکی از آشنایان رو شنیدیم. یه پسر بیست و هفت ساله که به دلیل حرکت لخته خون از سمت پا به ریه ها دچار آمبولی ریه شده بود و به کما رفته بود. تو باشگاه ورزشی به پاش ضربه وارد می شه و لخته خون ایجاد شده در جریان خون قرار می گیره و ..... اولش احتمال زنده موندنش وجود نداشت... اما تا آخر شب مشکل برطرف شد. آشنای خیلی دور ما بود و من فقط یکبار دیده بودمش اما حالم دگرگون شد... قلبم درد می کرد، دچار تنگی نفس شدم.. سرگیجه هم همچنان بود،  پابرجا! فهمیدم که دیگر طاقت اندکی درد و ناراحتی ندارم...

حتی با خودم فکر کردم چطور باردار شوم و زایمان کنم! چطور دردش را تحمل کنم.. احساس می کنم زوارم در رفته و توان ندارم!


می بینی! زندگی آدمی به هیچ چیزی بند نیست... در واقع به هیچ بند است. می بینی هر لحظه انگار لحظه ای بعدی پشتش نیست!


+ به خانوم دکتر یه پیراهن سفید مشکی زیبا که مناسب دوران بارداریش هم هست هدیه دادم ...

+ با خواهر کوچیکه و همسرش زبان کار کردم و مبحث آموزش دادن برایم شیرین است... شاید یک روزی که از این جهنم دره خسته شدم و زدم زیر همه چیز، بروم سراغ تدریس خصوصی....

+ دیروز عصر تمام وقتم تلف شد اما به خوشی بودن کنار خواهر کوچیکه و خانوم دکتر می ارزید...


- دوستم گفت.. هی! نیوشا از زندگیت لذت ببر. فقط پنج سال از جوانی ات باقی مانده! (باورم نمی شود که سی ساله ام که سه دهه گذشته است...)

طعم سپاسگزاری

تمام دیشب را آسمان بارید و من تماماً بیدار بودم....

صبح که بیرون زدم هوا پاک و دلچسب و شیرین بود. می دانی دلم چه می خواست؟! یک قدم زدن بی انتها با هدفونی که در گوش و آلبومی از دوست داشتنی ها که مادام بخواند. می دانی! موسیقی روی همه چیز تأثیر دارد.. فضای زیبا را زیباتر می کند.. اندوه را مضاعف می کند... شادی را چند برابر.. موسیقی خیابان های تکراری غبار گرفته غم آلود را به چشمت قابل تحمل می کند... می دانی! موسیقی از آنچه که هست دنیایی نسبتاً و گاهی حتی کاملاً متفاوت می سازد....

برای من موسیقی همه چیز است... حد تحمل خیلی چیزها را رد من افزایش می دهد..... موسیقی تسکین است در عین حالی که دردت را جلوی چشمانت به تصویری ذهنی می کشد.

موسیقی خوب ناب است اگر درست انتخاب شود...

بگذریم از موسیقی و برگردیم به باران.... وقتی قدم یم زدم که به سرویس برسم به خاطر باران از خدا سپاسگزاری کردم و ادامه دادم خدای من به خاطر قطره قطره اش از تو ممنونم. بلافاصله یادم آمد چقدر طعم سپاسگزاری ام تغییر کرده! قبل از این ها با هر جمله سپسگزاری ام مخصوصا در خصوص باران چنان وجد و نشاطی به کالبد و روح من هجوم می آورد که فراتر از ظرفیت هیجانات لحظه ای من بود.. اما حالا انگار که ... نمی دانم! خیلی عادی بود طعمش و این مرا آزرد از خودم از خود خودم که چه به سرم آمده...!


+ یک فایل موسیقی را برایم تلگرام می کند. بعد هم می گوید او برایم فرستاده.. گفته حرف هایش برای من توی این اهنگ است. بعد هم شکلک آدمک گریه می فرستد! می گویم آهنگ قشنگی است، حرفهاش هم قشنگ است.. برای گریه اش حرفی ندارم اما می گویم ملوسم گریه نکن!

بعد با خودم فکر می کنم که دنیا پر است از آدم هایی دلشان پیش کس دیگری است و با کس دیگری هستند! نمی دانم حکمتش در چیست؟!

بعدتر می روم عکس دوستان را درتلگرام چک می کنم. میرسم به دوست قدیمی که قبل ها راجع به او گفته بودم. گفته بودم که حالا دیگر جایی در رابطه دوستانه من و خودش ندارد. گفته بودم که او را گذاشته ام برای همان سالهای قبل و این رابطه دوستانه را از طرف خودم یک سالی می شود که قطعش کرده ام. عکسش یک دخترک گریان بود که ماسک لبخند روی لبش داشت و نوشته بود من خوبم!! بواسطه آنچه از حال و روزش می دانم فهمیدم اوضاع از چه قرار است و این اشک ها برای او ست!

بلافاصله تلخندی زدم و گفتم آره نیوشا این دنیا پره از این آدم ها.....

اما کاش این آدم ها یک راهی جز خیانت پیدا کنند.. نه اینکه همه شان به راه خیانت برسند اما ....... کاش کمی شجاعت داشته باشند که بمانند سر حرف دلشان و بزنند زیر همه چیز و بروند پی همان دلشان یا اگر این اندازه شجاع نیستند، زنانگی را یزر پا نگذارند، انسانیت را ... و بمانند پای همان بله سر سفره عقدشان!



سالی که بد است

نتیجه آزمایشات این بود که من ورم معده دارم و معده به شدت متلهب و عصبی  و دیگه هیچی...

خداوند بزرگ رو شکر می کنم به خاطر اینکه سالمم.


و انفولانزا که این شهر رو درگیر کرده و ستاد بحران تشکیل شده ... شرایط با این اوضاع کمبود امکانات پزشکی در این شهر بحرانی تر هم هست!

نی دونم چرا ماسک کمیاب شده!!!!! البته می دونم چرا، چون اینجا ایرانه! وقتی شرایط بحرانی می شه اونچه مایحتاج مردمه گرون و کمیاب می شه.. بله چنین مردمی هستیم ما!

همکار خواهرم که معلمه بر اثر آنفولانزا فوت شده و چندین نفر دیگه.. اما دریغ از اطلاع رسانی ها به موقع.. یکی نیست یه برنامه آموزشی بذاره و سطح آگاهی جامعه رو بالا ببره. به نظرم اگر در رسانه های ملی جزئیات رو شفاف توضیح بدن، سطح آگاهی بالا میره و افراد به رعایت نکات بهداشتی دقیق تر و حساس تر می شن....


چه سال بدی بود امسال!

من و بیماری

شب قبل از رفتن برای انجام عمل سایه با من تماس گرفت و خواهش کرد که نرم اما همسرجان اصرار داشت که این کار رو انجام بدم. انجام این کار از نظر همسرجان ضرورت زیادی داشت. با استرس و نگرانی رفتم. عمل با بیهوشی انجام شد. به محض اینکه داروی بیهوشی تزریق شد من بیهوش شدم؛ بلافاصله. وقتی به هوش اومدم هذیون می گفتم... به پرستار گفتم: از .... (محل کارم)  اخراجم می کنن... اونم می پرسید چرا؟! اما من نمی تونستم جوابش رو بدم! ضمیر ناخودآگاهم در گیر این موضوع تعدیل نیرو و عدم ثبات امنیت شغلیمه ...
به خاطر سرگیجه نمی تونستم راه برم. همسرجان دستم رو گرفت و بردم رختکن لباسامو تنم کرد. برادر1 هم اومده بود و با هم رفتیم خونشون. نتیجه فقط یه تعداد عکس بود بدون هیچ گزارشی از پزشک، گفتن نمونه برداری شده و جواب نمونه چهل و هشت ساعت بعد آماده می شه. این موضوع نمونه برداری کمی ذهنم رو درگیر کرده و نگران شدم. از رو گزارش سطحی عکس ها متوجه شدم هموروئید داخلی دارم که در مرحله دوم هستش. حتی اگه نتیجه نمونه برداری موضوع مهمی نباشه درمان این موضوع رو باید در پیش بگیرم، امیدوارم عمل کردن تنها راه درمانش نباشه!
از بیهوشی حس خوبی بهم دست داد.... حتی حالت های بعد از بیهوشی رو خیلی دوست داشتم مخصوصا هموم گیجی رو...  !
بعد ار به هوش اومدن همون موقع که هنوز گیج بودم هی گریه می کردم... گریه هایی که در حد اشک ریختن بودن بدون هق هق.. نمی دونم دلیلش چی بود اما حس گریه بود و اشک.. شاید پاسخ روحی بدنم به شرایط بیهوشی بوده ...
می دانی! اگر مرگ هم همین حالت بیهوشی را داشته باشد خیلی خیلی خیلی شیرین است البته اگر بعدش خبری از درد نباشد!
امیدوارم چیز خاصی نباشه و اینکه برای چندمین بار در زندگیم به این نتیجه رسیدم که بزرگترین نعمت خداوند بزرگ، سلامتی هستش.


+ - حالا با خودم فکر می کنم که برای مادر شدن راه درازی در پیش دارم... باید ابتدا خودم بدنی سالم داشته باشم بعد اقدام کنم....

+ بعد از عمل من همسرجان هم جراحی دندان داشت... من بعد از عمل تا بیست و چهار ساعت نباید از خونه خارج می شدم. اما نمی شد کنار همسرجان نباشم آخه این کارها رو تو شهر خودمون انجام ندادیم (برای در مان هر نوع بیماری می ریم مشهد) کار پزشک که روی دندان همسرجان شروع شد من از مطب زدم بیرون و یه مسافت زیادی رو پیاده رفتم تا برسم به سوپری  و نوشیدنی شیرین سرد برای همسرجان بخرم. بعد هم آژانس گرفتم و با هم رفتیم داروهاش رو گرفتیم، آمپولش رو زدیم و با ماشین های گذری اومدیم شهرمون. به خونه که رسیدیم باید می رفتم شیر و بستنی و سوپ می خریدم... پیاده رفتم و خرید کردم و بعد هم رسیدگی های لازم برای همسرجان به عمل آوردم. حال من هم چندان مساعد نبود، به خاطر بادی که حین عمل وارد روده هام کرده بودن به شدت درد داشتم و دل پیچه اما ظاهرا اوضاع من از همسرجان رو به راه تر بود. با خودم فکر کردم حتی در شرایط یکسان باز هم این یک زنه که از خود گذشتگی می کنه.
همسرجان با بوسیدن دستم، با نوازش کردنم با بغل گرفتم و گفتن دوست دارم مادام از من قدردانی می کنه و این برای من خیلی ارزشمنده... اما خیلی دوست داشتم وقتی مامانش با تماس های مکرر و پیامک های پیاپی ابراز نگرانی می کرد برای حال همسرجان و مادام دستورات پرشکی برای من صادر می کرد؛ همسرجان بهش می گفت مامان نگران نباش نیوشا مثل یک شیر کنارمه.. نیوشا خیلی خوب از من مراقبت می کنه...