تمام آنچه میان ما بود تمام شد

تمام  شد. 

برای منی که به خطبه عقد اعتقادی ندارم که بشود دلیل محرمیت، که دل است تنها و تنها راه روا شدن دو نفر به هم! برای این من شنیدن این حرف که از این به بعد هیچ نسبتی با هم نداریم منجر می شود به انتهای ماجرا. به تمام شدن یک رابطه دو نفره.

یک نفر این مقصر است، مادر او! که در تمام این هفت سال نقش اول تمام اختلاف های ما را بازی کرد! اگرچه اختلاف نظرهایی هم با او داشتم اما بیشتر از خشم، بیشتر از نفرت، بیشتر از بی تفاوتی و بیشتر از هر حس بدی که الان دچارش هستم روزگاری عاشقشش بودم یک عشق آتشین، یک حس دوست داشتن واقعی! 

به کجا رسیدم، به کحا رسیدیم.. به انتهای ماجرا. به پایان خط که اخرش نقطه است و سر خطی نیست. نقطه است و تمام و نه سه نقطه ادامه دار ...


-جشن تولد دخترک را برگزار کردیم  با یک ماه تاخیر .. سر اینکه مادرش با من بحث کرده بود من برای اولین بار جواب حرفهای مفتش را حد خودم دادم و چون از عهده دهان همیشه بازش برنیامدم موضوع را به او منتقل کردم... او هم به مادرش تذکر داد وارد زندگی ما نشود و به خودش بپردازد. مادرش غضب الود شده که چرا به پسرش منتقل کرده ام... و تمام این یک ماه با او بر سر دو راهی گرفتن و نگرفتن جش میلاد دخترک بودیم! از ترسش نمی دانستیم چه کنیم. همسرجان می گفت کلا نگیر و اگر بگیری مادرم هم باید باشد.. اگر هم باشد دعوا میشود چون او ناراحتی اش را جلو میهمان ها ابراز می کند!

جشن برگزار شد، مادرش امد،ناراحتی اش را ابراز کرد به هیچ یک از خانواده من سلام نکرد و جواب سلام نداد. ما توجهی نکردیم و کار خودمان را کردیم. 

فردایش شب یلدا بود، همسرجان رفت به خانه پدریش که به دعوای پیش امده از شب قبل بین پدر و مادرش رسیدگی کند! شب یلدا مرا منزل مادرم تنها گذاشت و ساعت یازده رسید! می توانست فردایش به این موضوع رسیدگی کند. از نظر من رفتنش به هر دلیلی تایید رفتار مادرش بوده! کمرنگ شدم در زندگی اش،حرف نزدم... دلخوری ام را نشان دادم... ناراحت شد. گفت اول مشکل پدر و مادرم را حل کنم بعد به موضوع اهانت به خانواده ات رسیدگی می کنم خبرش را بهت می دهم! این جمله های کنایه امیز مرا آتشی تر می کرد ...

تا امروز که زنگ زد منزل مادرش گوشی را داد دست دخترک که حرف بزند و گوشی هم روی ایفون..صدای ان عفریته بدنم را به رعشه انداخت! تذکر دادم از روی ایفون بردارد که رفت داخل اتاق خواب و در را نیمه کرد تا صدا بیرون نرود. بعد اتمام مکالمه بهش گفتم ضرورتی نداشت تو تماس بگیری و بدی دخترک حرف بزند! خودشان زنگ بزنند! این کار تو یعنی اینکه من همچنان مثل قبل به کیفیت قبل با شما در ارتباطم، هیچ اهانتی به همسرم و خانواده اش نشده.....

بلا گفته ام انگار...متهم شدم به نفهم بودن،به درک نکردن.. سر اخر هم شدم بقال سرکوچه که گفت برایم با بقال سرکوچه فرق نداری..هیچ نسبتی از این به بعد با تو ندارم به عنوان همسر که نه دیگر همسرم نیستی به عنوان یک انسان فقط کاری به کارم نداشته باش! 

پایان

به بدترین شکل ممکن زندگی می کنم! اسفبارترین روزگارم را سپری می کنم...

دردناکتر از روزهایی که بابا از درد قطع پایش به خود می پیچید! 

راستی چرا بابا به خواب همه می روی و پیغام های خاص بهشان می دهی،جز من! من که فقط به یک آغوش دلم خوش می شود، چرا دریغ می کنی! 

راستی بابا،چرا؟! 

حالا وسعت تنفرم به همه چیز سرایت کرده است... محل کار و همکارانم.. همسرم... خانواده ام، تک تکشان! و حتی دخترک!! حتی دخترک.. دخترک.. دخترک! انقدر متنفر شده ام که در ذهنم می بینم که مثلا دخترک را به خاک و خون می کشم،آنقدر می زنمش که خون بالا بیاورد... 

من به کجا دارم میرم؟! روانی شده ام .. روانی.. یک بیمار روانی! 

در نیمه های راه تنفر از خودم هستم.. این.مسیر که به انتها برسد، پایان زندگی من است... 

چیزی به انتهای مسیر نمانده، این را خوب درک می کنم.


- پایان.

هنوز دوست داشتن هست!

چند تایی پیامک طول و دراز داده بود که از محتویش می شد فهمید که پشیمان است اما مرا هم در تحریک کردنش برای به زبان اوردن آن حرف ها مقصر می داند ....

چندباری هم مرا بوسیده بود که تحویلش نگرفته بودم و خواسته بودم از من دور بماند ...

تقریبا تمام هفته گذشته طوری برنامه ریزی کرده بودم که هم را نبینیم ....

جمعه شب ساعت یازده به خانه رسیدم. چند ورق a4 و یک چک سفید امضا روی تخت آشپزخانه بود. به آنها دست نزدم و بی توجهی کردم..... کمی بعد به من گفت اون برگه ها و چک مال شماست...

موقع خواب خوندمشون ... عذرخواهی بود ابراز دوست داشتن و تاکید بر این  گفته من که " دو سال است قیدش را زده ام"! چک هم قیمت خانه بود که اگر درخواست طلاق داشته باشم می توانم از چک استفاده کنم!

فردا شب برای خرید با دخترک بیرون رفتم اما زودتر از روزهای قبل به خانه برگشتم.  صبح همان روز دخترک مریض شده بود البته از شب قبلش مریض بود ... مرخصی گرفتم و رفتم خانه. او زنگ زد به خانه که حال دخترک را بپرسد ... متوجه شد که مرخصی گرفته ام بین جویا شدن حال و احوال دخترک،حال مرا پرسید که خودت خوبی؟! و این خودت خوبی بد جوری به من چسبید!!

شب هم موقع خواباندن دخترک مرا بوسید ....

رفت به اتاق خودش و در رابست... ساعتی بعد من وارد اتاقش شدم که رختخواب بردارم تا شب را در اتاق دخترک بخوابم چون حالش بد بود هنوز و من نگرانش بودم...

یکهو از خواب بیدار شد.. بغلم کرد... حرف زد گفت تو دوستم نداشته باش،قید مرا بزن ولی من بدون تو نمی توانم! من شکست خوردم... حالم این روزها بد بود چون تو را نداشتم،بوی تنت را آغوشت را .... 

دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم...

من نتوانستم از تو دور بمانم ولی تو توانستی...! من حال بدم را با عکس های تو خوب می کردم این روزها .

خوشحالم که حالم بد بود فهمیدم که چقدر دوستت دارم...من بی تو نمی توانم ادامه بدهم،زندگی ام به تو بسته ست، نفسم بند توست ....

از من پرسید اجازه می دی شب کنارت بخوابم! که من نگرانی ام بابت حال دخترک را مطرح کردم و پذیرفت و ساعتی مرا در آغوش کشید و هی حرف زد و حتی گریه هم کرد!

من هم کمی حرف زدم ولی خوب حرف هام را دوست نداشت قبول کند! چون گفته بودم دوسالی هست که قیدت را زده ام ! حالا من مانده ام و اینکه چطور به او بفهمانم تمام این هفت سال بین دعواها از این مدل حرف ها زیاد به من زده ای و با روح و روانم بازی کرده ای! و حرف هات مرا به اینجا رسانده،حالا با یک جمله چرا انقدر به هم می ریزی ان هم جمله ای که در پی حرف تو بو که گفتی هفت ساله که قصد داشتم شمارتو در گوشیم بلاک کنم! 


+به هر حال کابوس واقعی و وحشتناک هفته گذشته تمام شد!

من در درون خودم دوستش داشتم و دارم و فکر جدا شدن از او داشت دیوانه ام می کرد ولی برایش نقش یک آدم عادی و خوشحال و راضی از نبودنش را بازی کردم و این نقش او را ترساند!

+برای هر دومان خوب بود این ماجرا که بفهمیم چقدر هم را دوست داریم....

+اما یک روز باید بنیشینیم حرف بزنیم .. جواب تمام حرفهای توی نامه اش را بدهم ...

+ادمی که در این هفت سال سه صفحه حرف شفاهی با من نزده بود ان شب سه صفحه خط در تو و ریز برایم نوشته بود! از حسش،حالش،درونش...

همه چیز باد هواست

ببین چقدر با هم بد بوده ایم، به هم بد کرده ایم تمام این سال ها که حالا بعد هفت سال و اندی وقتی چهار روز جداگانه زندگی می کنیم،راحتیم...

از روز یکشنبه طوری زندگی کرده ایم که یکدیگر را نبینیم.. با هم مراوده و تماس و پیامک نداشته ایم! هر کسی برای خودش زندگی کرده....

صبح ها که می رود سرکار من و دخترک خوابیم.. شب ها که بر می گردد باز هم ما خوابیم.. جای خواب هم جدا شده! در اتاقی می خوابد که کن رفت و آمدی به آن اتاق ندارم و صد البته در را روی خودش می بندد...

عصرها از ساعت شش می زنم از خانه بیرون با دخترک به خیابان گردی و پاساژ گردی و کافی شاپ و دیدن مامی و خواهر کوچیکه و شهر بازی و ... به خانه که بر می گردم ساعت ده و نیم شب است! با خانه ایت و در اتاق خودش چپیده و در را بسته یا هنوز از شذکت برنگشته!

می بینی!  همه چیز در عرض یک روز از هم پاشید و حالا ما شدیم  من و او! با زندگی ای جداگانه ای از هم... 

و چقدر این زندگی بی او برای من و بی من برای او لابد سبک است! احساس ارامش و سبکی دارم! او هم لابد چنین است....

این وسط دخترک آسیب می بیند! او که عاشق پدرش است لابد دلش تنگ می شود! اما من سرش را با میهمانی رفتن و شهر بازی و خرید و رستوران و .. گرم می کنم.

این هم عاقبت آن همه دوست داشتن! هی! دوست داشتن کجاست! همه چیز باد هواست...

جهان پر است از غیر ممکن ها

اولش با یک توضیح صدمن یک غاز رو برو می شوم قلبم تماما توضیح را قبول نمی کند.. ته دلم خالی می شود وقتی در جواب حالم بد شد از آن ور خط با صدای کلافه و مستاصل می گوید نیوشا جان چی شده به من بگو، نیوشا حرف بزن...

نمایش ساختگی بعدش وتماس تلفنی ساختگی و ....

چهارشنبه بود، همینجا سرکار گریه کردم... درست شبیه یک ادم بیچاره گریه کردم و دلم به حال خودم سوخت....

دوباره حرف زدیم، گفتمش قلبم، روحم و حتی عقلم حرفهات را باور نمی کند... یک موضوع پنهانی وجود دارد و من آن را حس می کنم... بعد از گذشت زمان اندکی به گمان خودش موضوع را صادقانه برایم بازگو کرد... مورد حادی نبود! می شد گذشت و نادیده گرفت ...

اما اگر من بودم او هم نادیده می گرفت ...

اما چگونه در درون خودم دلخور و دلگیر باشم از او و در ظاهر عادی ...

اما او می فهمد این همه بزرگواری و رفتار بزرگمنشانه مرا، گذشت مرا....

اما آیا آنچه که گفت تمام واقعیت بود!

چه فرق می کند یا واقعیت بود یا نه! مشکل از کجا بود که اینطور شد؟!

او چگونه ست حالا؟ کاملا شبیه به یک فرد نادم و پشیمان... سر به پایین گاهی در خود فرو رفته.. بسیار مهربان با تن صدای پایین و نرم .. به پیشنهاد خریدهایم نه نمی گوید!

من چگونه هستم حالا؟ کاملا دو شخصیتی در حال جنگ با او و خودم در تنهایی... در جمع عادی و بی خیال.. عصبی.. نگران.. مستاصل!

چند ساعت پیش پیام دادمش که این روزها عجیب مهربان شده ای و عشق می ورزی مثل روزهای اول عقدمان انگار تازه مرا به دست اورده ای ... جواب داد که پول محبت می اورد! پیش خودش فکر کرده هر چه می خواهد برایش بخرم تا دلش را به دست اورم... ف

ولی من تمام احتیاجات این چند سال اخرم را در حال خریدم ان هم از اضافه وامی که چند وقت قبل خریده بود!


من در بهت و حیرت، او گریان در امامزاده...

+ می دانی از نگاه من غیر ممکن بود با تو به شنیدن و گفتن این حادثه ها برسم!

این شک لعنتی مرا از پا خواهد انداخت

من به حادثه ها عادت دارم ...

به پاییزهای پر از حادثه...

قبل از اینکه این شک را از بین ببرم، این شک بی شک مرا نابود خواهد کرد!

ته دلم خالی ست..هیچ اعتمادی و اطمینانی نیست ... همه چیز فرو ریخته، ته کشیده، از هم پاشیده ست..!

همه چیز رو به زوال است ...


- نه امکان ندار آن پیام یک پیام عادی باشد!

- نه امکان ندارد تغییر حالت صورتت، پاسخ هایت، عکس العمل هایت عادی باشد...

- نه امکان ندارد ذهن من تا این حد بیمار باشد

بی تفاوتی

روابط عاشقانه و غیر عاشقانه ام با همسرجان به قوت قبل پیش میرود... بالا و پایین دارد... 

به روز دعوا و دلسردی ...گاه حتی نفرت!

یک روز عشق و محبت و ناز و نوازش! 

اما با تمام این ها نمی دانم چرا من آن نیوشای عاشق پیشه سابق نیستم! 

حتی وقتی که می بینم همسرجان چقدر به سکس اهمیت می دهد... آباژور را به اتاق خواب منتقل می کند، نورش رو طوری تنظیم می کند که به فضا حس رومانتیکی بدهد...  باز هم نمی شوم آن من قبل! شاید چون روی خوب و مهربانش را فقط مواقع سکس می بینم. اگرچه باقی مواقع اگر بحث و دعوایی نباشد اوضاع عادی پیش می رود ولی من عادی برایم کافی نیست.... !

حرف های عاشقانه اش حین سکس در عمق وجودم نمی نشیند! با اینکه غل وغشی در حرف هاش و احساستش نیست!

لابد من درونم خیلی اذیت شده از رفتارهای همسرجان که حالا هیچ چیزی حالش را خوب نمی کند.