-
این همه دلخوری و آشفتگی
یکشنبه 22 مرداد 1396 09:27
انقدر از همسرجان دلخورم که می تونم با همین دستام خفه اش کنم! وقتی حرف هاش ... رفتارهاش را مرور می کنم... توی ذهن خودم می زنم به سیم آخر .. می زنم زیر همه چیز... عصبانی ام ازش.. دلخورم... به حد تنفر نزدیک شده ام ... + دیروز سایه به حرف هام که گوش داد گفت: اگه عصبی شدن های همسرت رو بذاریم کنار، باقی خصوصیات اخلاقیش دوست...
-
هفت تا بدبخت!
یکشنبه 22 مرداد 1396 09:24
انقد به کارم وابسته ام که دوست دارم بیست و چهار ساعت سر کار باشم و همین جا بخوابم! مخصوصا وقتی دلم می خواد به هر نحوی از همسرجان دور باشم! سخت به من می گذره این دوری! اما نه به دلیل ندیدن و نبودن همسر جان، بلکه به دلیل اینکه باید خونه مامی باشم و خواهر کوچیکه و همسرش هم اونجان کلا .. احساس می کنم همسرش راحت نیست...
-
بعید می دانم عشقی در کار باشد
شنبه 21 مرداد 1396 11:13
قبل ترها.. سالها پیش.. همان پنج سال پیش که مبلغی از هزینه های مراسم ازدواجمان اضافه آمد به حساب خودمان با خرید قطعه ای زمین سرمایه گذاری کردیم... بعدش از طریق پدر همسرجان و صد البته به پیشنهاد و اصرار پدرشان و استقبال خودش اقدام به شرکت در ساخت مسکن های مجتمع مربوط به اداره پدرشان کردیم.... مدت هاست اصرار به فروش آن...
-
غم آغاز هفته
شنبه 21 مرداد 1396 08:28
غمگینم.. اولین روز هفته را با بغضی ناگریز و غمی عمیق آغاز کردم... این حرف ها که در اوج ناراحتی ردوبدل شد نشان چه بود جز جای خالی خیلی چیزها ... عشق و دوست داشتنی عمیق... هی کسی درونم نهیب می زند که این زندگی در کل، سرتا پایش ارزش هیچ بغض و اشک و غمی را ندارد! به جهنم که عشق و دوست داشتنی نیست! به درک که هر بار در میان...
-
دخترک دوست داشتنی من
چهارشنبه 18 مرداد 1396 14:15
دخترک سینه خیز نمی کند .. فقط مدت هاست که غلت می زند. چهار دست و پا هم نمی کند فقط فیگور چهار دست و پا شدن را به خود می گیرد و البته عقب عقب می رود. گهگاه روی روروک که می گذارمش هم عقب عقب می رود! اما می تواند از حالت دراز کشیده به حالت چهار دست و پا برود و بعد هم بدون کمک خودش بنشیند... می تواند خودش را نشسته روی...
-
کمی هم از تو
شنبه 14 مرداد 1396 13:14
دخترک آنقدر شیرین دست می زند که همه را به لبخند و قربان صدقه رفتنش وا می دارد... دست زدن هاش صدا هم دارد... سرسری هم می کند... وقتی غذا نمی خواهد آنقدر قشنگ و دوست داشتنی سرش را علامت نخواستن به راست و چپ تکان می دهد که می شود برای همین یک قلم کارش غش و ضعف کرد .. عکس العمل های خوبی به موسیقی نشان می دهد. با ریتم و...
-
امان از این قوم
شنبه 14 مرداد 1396 13:03
حرف برای گفتن زیاد است.. مجراها نیز ... اما گویا مخاطبی نیست! می توانم به ماجرای دخالت زشت و دور از عقل و خرد مادر همسرجان بگویم. بگویم که چطور احساس می کند از دور به کنترل و مدیریت مسائل مربوط به زندگی ما می پردازد .. تصور می کند دنیای ما همان دنیای کوچک و کثیف درون ذهن و فکر و قلب اوست! ماجرا از اینجا شروع شد که...
-
خواب های پریشان و این همه عذاب کشیدن من
شنبه 14 مرداد 1396 12:15
دوبار است که بابا به خوابم آمده. هر دو بار ناراحت و عصبانی! رو از من برمیگرداند! بار اول که حتی با من حرفم هم نزد... اما این بار حرف زد با عصبانیت، رو ترش کرده بود... گله می کرد از این که به او سر نمی زنیم یا کم سر می زنیم! با اینکه هر جمعه ما دخترها به اتفاق بردار کوچیکه و مامی حتما به بابا سر می زنیم شاید یک هفته من...
-
ما باهمان و تنهایاین
سهشنبه 20 تیر 1396 13:23
نقرس خودش را به همسرجان برگردانده... و حالا من و غذاهای دخترک و رژیم همسرجان و .... این همه مشغله دیگر را کجای دلم بگذارم ... با این همه مشغله نمی توانم مثل سری قبلی کلی جوشانده و دمنوش و غذاهای رژیمی برایش تهیه کنم ... در واقع همسرجان تنهاست .. تنها مانده .. من و دخترک هم تنها .. دخترک تنها .. من تنها ... همه و همه...
-
دور که می شوی ...
سهشنبه 20 تیر 1396 13:18
باید بنویسم که لذت نبردن در زندگی خودش به خود یخود یک عذاب الهی ست! حالا موجودی هستم که از هیچ چیز لذت نمی برم! حتی از سفر.. حتی از دریا حتی موج دریا دیگر دگرگونم نمی کند! صدای دریا را نمی شنوم که مرا به خود می خواند! قبل ترها موج دریا مرا به جنون می کشید.. با هر رفت و برگشتش گویی التماس می کرد که بیا تا در برگیرمت!...
-
روی دیگرش
یکشنبه 18 تیر 1396 14:40
دو روز است که برگشته ام سر کار ... روال زندگی ام تغییر زیادی کرده است... صبح ها به جای ساعت هفت ساعت هشت خودم را به محل کارم می رسانم. همان یک ساعت پاس شیر را ابتدای صب استفاده می کنم. دخترک را یا همسرجان یا خودم با آژانس به خانه مامی می رسانم... از ساعت پنج یا شش بیدار می شوم برای آماده کردن صبحانه و میان وعده و...
-
آخ بابا جان هی ...
دوشنبه 29 خرداد 1396 00:02
بابا امروز مرد.... بابا دیروز مرد .... بابا فردا هم می میرد ... بابا هر روز می میرد، هر لحظه .... هر شب... هر چیزی مرا یاد مردن بابا می اندازد.. همان مسجد روبروی کوچه خانه که تابوت بابا از ان خارج شد .... نیمکت ورودی باغ ملی ... میز نمازش... قرآن بزرگش... مفاتیحش ... حالا در هال که باز می شود استندی که عکسش بزرگ روی...
-
مارتن خسته کننده
یکشنبه 7 خرداد 1396 13:50
شب ها را خوابیده و نخوابیده صبح می کنم... هر یک ساعت دخترک را شیر میدهم.. اغلب شبها بد خوابی می کند... حین خواب یا ناله می کند یا صداهایی از خودش در می اورد که متوجه می شوم نا ارام است .... صبح ها از ساعت هشت و نیم تا چهار بعد از ظهر به امورات دخترک و خانه و شکم و .. رسیدگی می کنم.... گاهی به مامی سر میزنم .... ساعت...
-
بوی نم خاک
جمعه 29 اردیبهشت 1396 00:49
اینجا بوی خاک می دهد ... از وقتی بابا رفته همه جا بوی خاک گرفته است ... امشب چقدر یاد بابا همه وجودم را پر کرده بود ... اگرچه هر شب... شب اخر را ... شب رفتنش را لحظه به لحظه تا موقع دفن مرور می کنم... مثل یک فیلم بی اختیار می بینم ... دوباره درد، ترس، دلتنگی .... تنها اتفاق خوشایند بعد رفتن بابا پیروزی برادر1 در شورای...
-
هر آنچه می خواهی باش
چهارشنبه 30 فروردین 1396 16:42
دخترم باید بدانی سنت از سی که گذشت هیچ روزی بهتر از روز قبل نخواهد بود ... بنابر این تا سی سالگی همه شادی های ممکن را برای خودت فراهم آر .. هر چه دوست داشتنی ست برایت آن را انجام بده ... شاید فقط اینگونه بتوانی دنیای پس از سی سالگی را کمی مطلوب سازی
-
سختی در پی سختی
چهارشنبه 30 فروردین 1396 16:39
روزگاری بود که نوشتن و فقط نوشتن حال خراب و زارم را خوب می کرد ... حالا حسی، انرژی و دل و دماغی برای نوشتنم نیست ... نمی دانم این روزهای بد بعد از تحمل چقدر درد، چقدر صبر می روند گورشان را زندگی ما گم کنند! شرایط شغلی همسرجان اصلا مساعد نیست، بدجوری پایش روی پوست خربزه و موز و یخ و ... است! انقدر حالش خراب است که صدای...
-
تو که نیستی همه هست ها نیست است
چهارشنبه 30 فروردین 1396 16:31
نه نمی شود از این بهار لعنتی از این افتاب فروردین، باران اردیبهشت بدون پدر لذت برد... نه نمی شود هوا را بلعید و از طعم خوش بهاره اش شاد شد ... این زندگی یک چیزی که خیلی چیزها کم دارد بدون پدر ... این زندگی اصلا شبیه زندگی نیست بدون پدر ..
-
من و این حفره ابدی
یکشنبه 13 فروردین 1396 16:35
حالا که روزها قرار است بی تو بگذرند به خودم اجازه میدهم از تمام شنبه های دنیا متنفر باشم... از تمام روز های سی ام ماه ها ... از تمام روزهای برفی ...ه روزهای سرد ... از تمام بهمن ماه ها .... از سال 95 ... از ساعت 19 و 45 دقیقه ... - بعد از تو حفره ی خالی نبودنت در درونم را هیچ چیزی پر نمی کند...
-
چهل شبانه روز سیاه
شنبه 12 فروردین 1396 00:13
تو که نیستی دست دلم به نوشتم نمی رود! دنیا بدون تو مات و مبهوت است انگار ... چهل شب که هیچ تو بگو چهل سال بگذرد، دلم آسوده خاطر نمی شود ... غم نبودنت کم نمی شود... حال دلم خوب نمی شود ... نمی شود که نمی شود .. - دلم از من شاکی ست .. شاکی ست که چرا روز آخر با اینکه می دانستم نرفتم به بالینش! - دلم شاکی ست که چرا آن روز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 فروردین 1396 17:14
حالا هر چقدر هم که زمان بگذرد غم نبودنت سهمگین تر هم میشود ... بابا اصلا دنیا بدون تو جای غریبی ست. .. خانه ات بدون تو خیلی چیزها کم دارد .... بابا مرا ببخش به خاطر همه بد گمانی هام به تو، به خاطر همه نزاع ها و خط و نشان هایم بعد دعواهای جنجالی با مامی ... بابا می شود حلالم کنی؟ ببخش که حالا بعد نبودنت تازه شناختمت......
-
اینجا بی تو سرگردانی روزهایم را چه کنم
سهشنبه 17 اسفند 1395 00:24
دلم صدایش را می خواهد ... کاش یک فایل صوتی ضبط شده داشتم از بابا وقتی برای دخترک شعر می خواند ... آخ امان از آن همه خاطره درد ناک... بابا، حالت حتما خوب است، مگر نه؟ بابا آن خانه حتی با وجود مامی بی تو برای من تحملش وحشتناک است ...
-
آسمان این شهر بدون تو
شنبه 14 اسفند 1395 16:49
حالا هر روز که می گذرد حال مامی خرابتر میشود ... دیروز چنان هق هق کنان خودش را روی خاک بابا انداخت و اشک ریخت که دل همه مان را کباب کرد ... حالا این روزهای بدون بابا را چه بنامم وقتی روزهای بودن همراه با دردش را روزگار سیاه می خواندم... به خواب همه رفته جز ما ... بابا به دلیل عفونتی که وارد خونش شده بود از دست رفت......
-
روزهای پس از نبودنت
سهشنبه 3 اسفند 1395 00:18
بابا رفت.. بابا بعد از آن همه درد کشیدن رفت ... بابا رفت... بابا برای همیشه رفت... بابا رفت.... بابا رفت... بابا رفت.... بابا رفت .... - حالا منم و یک دنیا عذاب وجدان و اندوهی عظیم
-
این آسمان همیشه ابری
شنبه 30 بهمن 1395 14:27
بابا باز هم حالش بد شده ... انگار هر ده یا بیست روزی یک بار دچار این حالات می شود ... می بریمش چند روزی بیمارستان باز کمی رو به راه می شود بر می گردد خانه چند وقتی هست دوباره روز از نو روزی از نو ... - خواهر کوچیکه در انتظار انجام کارهای سفارت در تهران به سر می برد - زندگی ام شده سکوت، غم، ترس، اضطراب، اشک، بغض ....
-
کمی هم از تو ...
شنبه 30 بهمن 1395 14:23
دخترک هنوز یک ماهه نبود که وقتی مخاطب قرارش می دادی با جدیت و دقت گوش می داد و توجه می کرد و حتی پاسخ هم می داد با همان اصوات به ظاهر بی معنا... هنوز دو ماهه نبود تمایل شدیدی به نشستن نشان می داد و با گرفتن انگشتان شصت من یا همسرجان یا مادر بزرگ ها می نشست ... حالا که سه ماه و چند روز دارد تلاش می کند خودش بنشیند......
-
30 بهمن 95
شنبه 30 بهمن 1395 14:17
دخترک تقریبا یک ماهه بود،حتی کمتر از سی روز داشت که وقتی مخاطب قرارش می دادی با دقت گوش می کرد و حتی پاسخ هم نمی داد با همان صداهای ظاهرا معناداری که ایجاد می کرد.... از دو ماهگی اصرار دارد که بنشیند... قبل از سه ماهگی با کمک می نشیند و حالا که سه ماه و چند روز دارد وقتی دراز کش است سعی دارد بلند شود و بنشیند تلاشش...
-
بغض همیشگی
سهشنبه 26 بهمن 1395 16:33
باید پذیرفت و کنار آمد... درد را، مریضی را، مرگ را و همه چیزهای بد ناخوشایند را .... اصلا یک جایی دیگر باید کشید کنار... باید بکشی به شانه جاده و بگویی بفرمایید فرمان دست شماست.... یک جایی می فهمی تمام اشک هات، تلاش هات، مبارزه هات، نذرها، همه و همه مبارزات منفی بوده اند... حالا باید بابا را ببینم همچنان در حال درد...
-
تمام نمیشوند دردها
پنجشنبه 21 بهمن 1395 12:52
حال خراب بابا و درد همیشگی اش ... بواسیر و شقاقی که اینبار دردش تحمل نکردنی ست، فقط امیدوارم کارم به عمل نکشد ... عفونت رحم و .... کی خلاص می شوم از دکتر رفتن و دارو استفاده کردن! کوهی به پشتم است... کوهی سنگین.. روزگار نشانم داد نمی توانم همیشه محکم و قوی باقی بمانم!
-
سلامتی تنها دلیل خوشبختی ست
شنبه 16 بهمن 1395 23:35
حالا تا دو ماه باید کتوتیفن و راینیتیدین بدهم به خورد دخترک ... دوست نداشتم داروی شیمیایی پایش کشیده شود به زندگی دخترک.... غمگینم.. اما امیدوارم فقط دو ماه باشد و خوب شود ...
-
منی که دیگر نیست
جمعه 15 بهمن 1395 12:20
دخترک چند روزی ست کمی شیر می خورد و بعد سینه را رها می کند و به شدت گریه می کند ... هنگام شیر خوردن احساس می کنم نمی تواند خوب نفس بکشد... گهگاه متوجه میشون که شیر به گلویش می آید و برمیگردد! نشانه های رفلتکس را جستجو کردم، ظاهرا رفلاکس دارد... دکترش چندی پیش کپسول امپرازول تجویز کرد با دستور استفاده مشخصی ... کسی...